🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_6014646727867367545.mp3
1.78M
♡••
فایل_صوتی_کوتاه
دعای عهد🕊
🎤 استاد فرهمند
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕هر صبح یہ آهنگ تقـدیمـ ڪن بہ ڪسے ڪہ دوسـش دارے💕
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
✔️ #زندگی_کن ......
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
دوست دارم...
#راغب❤️
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5965499691977147274.mp3
3.22M
♡••
#سينا_شعبانخاني
#ملك_بانو
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
23.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
#حمیدهیراد❤️
ایمان خود را سر بریدے
دل به دریا میزنے...
یوسف خود را باختے و
سر به صحرا میزنے...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
عطر تو شعر بلندے است
رهــــــــا در همه سو..
ڪاش یکــــــ باد
به ڪشفت برسانـد ما را..
#مهدی_فرجی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Ehsan Khajehamiri - Saye Be Saye.mp3
4.28M
♡••
#احسانخواجهامیری
🎼 بال و پرم بودی،
خبر نداشتی...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دلخوشم با نفسى..
حبه قندى، چايی...
صحبت اهل دلى...
فارغ از همهمه دنيايى...
دلخوشى ها كم نيست ...
ديده ها نابيناست...
#سهرابسپهری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 65 سری تکان داد و به ناچار موافقت کرد و همراهم شد. سرد ب
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 66
سری تکان داد: آره. یه چیزایی می دونم.
نیشخندی تلخ زدم. حس می کردم دارد جانم بالا می آمد؛ هیچ وقت دلم نمی خواست زندگی ام را برای کسی روی دایره بریزم و از زندگی و خانواده ام برایش بگویم اما برای روشن کردنش باید می گفتم.
بخاطر همین هم برایم بسیار سخت بود.
- می دونی بابای من معتاده و بیکار تو خونه ست؟
بی خیال شانه بالا انداخت: مهم نیست.
با صدای لرزان از بغضم گفتم: می دونی خرج اون زندگی رو مامانم میده اونم با کارگری تو خونه ی مردم و شنیدن حرف از هر کس و نا کسی؟
- مهم نیست.
هق هق ام اوج گرفت: می دونی من از ده دوازده سالگی کار کردم که یه سر بار رو دوش مامانم نباشم و خرج خودم رو درآوردم و گلیمم رو از آب بیرون کشیدم؟
لبخندی مهربان زد: می دونم سلافه. با همین هاست که این جوری دلم رو بردی. همین قوی و محکم بودنت، مهربونی هات، خوب بودنت.
حرص آمیز گفتم: یه نگاه به خونه و سر و وضع خودت و زندگیت بنداز و با اوضاع من مقایسه اش کن. اصلا خانواده ات قبول می کنند؟
دلخور نگاهم کرد.
- سلافه، تو داری احساس منو با این خونه و ماشین مقایسه می کنی؟ یعنی ارزش هر کسی به این چیزاست؟ آره سلافه؟
با چشمان اشکی سری تکان دادم و رویم را برگرداندم: برو آراز. خواهش می کنم دست از سرم بردار، نصفه شبی زده به سرت!
در را باز کردم و قبل از این که آراز مانع شود، در را پشت سرم بستم.
صدایش را از پشت در می شنیدم که می خواست به حرف هایش گوش کنم اما نمی توانستم؛ باید فراموشم می کرد، باید فراموشش می کردم. همه چیز در زندگی من بایدی و اجباری بود حتی عشق و عاشقی که باید بخاطر اختلاف طبقاتی و اوضاع خانواده ها، قید آراز را می زدم.
برای آن که وسوسه نشوم و در را باز نکنم، به خانه پناه بردم.
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق هقم مهناز را بیدار نکند و در تاریکی اتاق گوشه ای نشستم.
در این مدت سعی کرده بودم به خودم تلقین کنم که آراز برایم همان پسری است که بخاطر اذیت کردن هایش از او بدم می آمد، به خودم تلقین می کردم که کوچک ترین حسی به او ندارم، که با دیدن خنده هایش دلم نمی لرزد، که با بودنش احساس آرامش نمی کنم اما تمام رشته هایی که بافته بودم با همان اعتراف آراز پنبه شد و معادلاتم را به هم ریخت.
بدون آن که بخواهم صدای گریه ام بلند شد و کنترلم را روی اشک هایم از دست دادم. مهناز تکانی خورد و از جا با هراس پرید.
در تاریکی نگاهم کرد: چی شده سلافه؟ چرا گریه می کنی؟ چیزی شده؟
بدون آن که حرفی بزنم فقط اشک می ریختم و نفس کم آورده بودم. از جا بلند شد و کلید برق را زد و کنارم نشست.
بی طاقت و ناآرام خودم را در آغوشش انداختم. با صدای گرفته از خوابش گفت: چی شده؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟
سری به نشانه ی منفی تکان دادم.
- پس چی شده؟ بگو دیگه.
هق زدم: آراز...
با هراس گفت: آراز چی؟ اتفاقی واسش افتاده؟
باز هم سری به طرفین تکان دادم و میان اشک و هق هق ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم مات و مبهوت شده بود.
- من که هنگ کردم. چرا این قدر یهویی؟! البته از رفتاراش معلوم بود که بهت حسی داره ولی فکر نمی کردم اینقدر ناگهانی بیاد اعتراف کنه. حالا چی می خوای جواب بدی؟
- چی باید جواب بدم مگه؟ معلومه که جوابم منفیه.
متعجب گفت: وا! چرا منفی؟ مگه نمیگی قصدش ازدواجه و جدی بوده؟
- مهناز! تو که از همه ی زندگی من خبر داری. یه نگاه به آراز کن یه نگاه به من. چی ما به هم می خوره؟ فکر کردی عین این فیلما و رمان هاست که یه پسر پولدار عاشق یه دختره تو سطح پایین میشه و همه چیز به خوبی و خوشی سر می گیره و تمام؟
با درد زمزمه کردم: مهناز من به هر چی خواستم نرسیدم. به این نرسیدن ها عادت دارم. به خوشحال نشون دادن خودم، به خندیدن های الکی و با بغض. می دونم که منو آراز تا ابد هم ما نمیشیم و هیچ رسیدنی نداریم به هم. پس بهتره شروع نشده تموم شه.
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
تولد 26 مردادماهے ها مبــــــــارڪ
بہترین هارو براشون آرزو مے ڪنیم❤️
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تو بخند ツ
من قول میدهم که
تمامِ سوژههایِ عکاسیِ من
تــــــــــــــو باشی...♡
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5891056119052240863.mp3
17.96M
♡••
نامہ عاشقانہ بسیار خواندنے از زن جوانے ڪہ حدود صد سال پیش همسرش جہت تحصیل بہ خارج از ڪشور رفتہ است...❤️
این نامہ اڪنون در ڪتابخانہ وزیریہ
یزد نگہدارے میشود🌱
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
به جناب عشق گفتم تو
بیا دوای ما باش
که به پاسخم بگفتا تو ،
بمان و مبتلا باش...❤️
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بہ حوالے عشق ڪہ رسیدے ؛
دل دل نڪن !
بگو "دوستتـ دارمـ" ...♥️
این تنہا بلاے قشنگے ست ڪہ
بہ سرت خواهد آمد ..
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_6014646727867367545.mp3
1.78M
♡••
فایل_صوتی_کوتاه
دعای عهد🕊
🎤 استاد فرهمند
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
💕هر صبح یہ آهنگ تقـدیمـ ڪن بہ ڪسے ڪہ دوسـش دارے💕
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5891051514847304351.mp3
8.27M
♡••
🎶 آهنگ زلف را شانه مزن ...
🗣#سالار_عقیلی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
عصر باشد و
چای باشد و
شمعدانی..
این جا صد بغل ،
واژه می بارد برایِ شاعری..
#کوروش_مهرگان
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 66 سری تکان داد: آره. یه چیزایی می دونم. نیشخندی تلخ ز
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 67
مهناز هر چه سعی کرد متقاعدم کند که آراز قصد بدی نداشته و نباید این قدر زود تصمیم بگیرم فایده ای نکرد.
دیشب را چشم روی هم نگذاشته بودم و فقط فکر می کردم و باز هم به همان نتیجه می رسیدم و تصمیم خودم را عقلانی می دیدم و تصمیم آراز را یک تصمیم زودگذر و احساسی که خیلی زود فراموشش می شود.
تمام شب را هم یا پیام داد یا زنگ زد که در آخر گوشی ام را هم خاموش کردم.
از خانه بیرون نرفتم تا نبینمش.
روزها همین طور می گذشت و چند روزی می شد که ندیده بودمش.
دلم نمی خواست با او رو به رو شوم. دلم به اندازه ی کافی بی قرارش بود، با دیدنش بدتر هم می شد.
مهناز گوشی به دست از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: سلافه، نمی خوای جوابش رو بدی؟ گناه داره ها. این قدر اذیتش نکن. گناه کبیره که نکرده بدبخت عاشق توی خر شده!
سری به طرفین تکان دادم: نمی خوام. بگو خوابه.
پوف کلافه ای کشید و جواب داد: سلام، چطوری؟
نگاهی به من انداخت: سلافه خوابه.
چی؟
گفتم که خوابه چطوری بذارم رو اسپیکر؟
خیلی خب باشه. چرا داد می زنی؟
گوشی را روی اسپیکر گذاشت و صدای ناراحتش در گوش و تنم پیچید: سلافه، عزیزم... می دونم الان داری گوش میدی. چرا نمی ذاری حرف بزنم؟ چرا این طور فکرهایی می کنی؟ تو فکر کردی اگه این روند رو پیش بگیری من فراموشت می کنم و ازت دست می کشم؟! اصلا مگه میشه؟ مگه می تونم؟ سلافه جون هر کی دوست داری یه چیزی بگو.
سکوت کرده بودم و اشک هایم روی صورتم جاری بود.
با جدیت گفت: سلافه، به جون خودت اگه جواب ندی پا میشم میام خونه تون. مثل اون دفعه. سلافه؟
مهناز اشاره ای کرد که چیزی بگویم اما سرم را روی زانوهایم گذاشتم و سکوت را ترجیح دادم. مطمئن بودم اگر من را نبیند این فکر از سرش می افتد.
مهناز گوشی را از روی اسپیکر برداشت و ادامه ی حرف هایش را دیگر نفهمیدم.
تماس را که قطع کرد، کنارم نشست.
-سلافه، این مسخره بازیا چیه؟ مگه چی گفته بیچاره؟ دوستت داره، گناه که نکرده. توام که می دونم دوسش داری پس چرا این طوری می کنی؟
- تو که می دونی...
عصبی میان حرف هایم آمد: بس کن دیگه. همش همینا رو تکرار می کنی. می دونم مشکلت چیه و به چی فکر می کنی اما اونم حق داره که حرفاشو بهت بزنه و توام باید گوش بدی به حرفاش. نه این جوری با خودخواهی خودت رو ازش قایم کنی و جوابش رو ندی.
همان لحظه صدای زنگ آمد. هول شده بلند شد: حتما آرازه.
دستپاچه از جا بلند شدم: در رو براش باز نکنی ها.
پشت سر هم زنگ می زد. مهناز بلند شد و مانتو و شالی پوشید و در حالی که از پله های زیرزمین بالا می رفت جواب داد: نمی بینی در رو داره می شکنه. من میرم در رو باز می کنم و شما هم عین دوتا آدم عاقل باهم حرف بزنید و توام هر مشکلی داری به خودش بگو.
منتظر حرفی از جانب من نشد و رفت. هم نمی خواستم ببینمش هم دلم برای دیدنش پر می کشید و جنگی میان عقل و قلبم برپا شده بود.
لحظه ای گذشت که آراز به تنهایی وارد خانه شد؛ مهناز حتما بیرون مانده بود تا ما راحت حرف بزنیم.
با دیدن من قدم هایش را سمتم تند کرد و رو به رویم ایستاد.
در سکوت و خیره نگاهش می کردم. اصلا حال خوبی نداشت؛ رنگش پریده بود و زیر چشمانش هم گود افتاده بود.
زمزمه کرد: سلافه.
- واسه چی اومدی؟
سوالم را با سوال جواب داد: تو چرا چند روزه جواب تلفن هام رو نمیدی؟ چرا یه لحظه از خونه نمیای بیرون که ببینمت؟ چرا این قدر منو اذیت می کنی و عذابم میدی؟
دلم از غم حرف هایش گرفت و از خودم شاکی شدم که ناراحتش کرده ام.
- من همون شب هر چی که لازم بود رو بهت گفتم پس دیگه اینقدر تکرار نکن.
جلوتر آمد و خیره به چشمانم شد. چشمانش از حرص سرخ شده بود.
- سلافه این قدر رو اعصاب من راه نرو. بس کن دیگه. احساس منو با اون خونه و ماشین می سنجی؟ اصلا همه رو آتیش می زنم که دیگه اونا رو تو سرم نکوبی. خوبه؟
صدای فریادش در فضا پیچیده بود. نگاه به چهره ی ترسیده ام کرد و دستش را سمتم آورد که سریع خودم را عقب کشیدم.
آرامش و گرمی آن شب را هنوز به خاطر داشتم و قلبم باز هم آغوشش را می طلبید اما عقلم تشر زد که او مال من نیست و هیچ وقت هم نخواهد شد.
دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 تابستانے ڪہ ...
#بیست و هفتمین روز مرداد ماهش از آن توست
تولدت مبارڪ مرداد ماهے جانم ❤️
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄