بارانِ عشق
♡•• 🔻کتابصوتینمایشی#منزندهام🔻 خاطرات دوران اسارت معصومه آباد قسمت یازدهم📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part12_"نمایش "من زنده ام.mp3
6.14M
♡••
🔻کتابصوتینمایشی#منزندهام🔻
خاطرات دوران اسارت معصومه آباد
قسمت دوازدهم📚
پایـــان
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ ِقشنگ از کف ِدنیا برود
هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد
دل ِ تنها به چه شوقی پی ِیلدا برود؟
#فرامرزعربعامری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_24 #عشق_اجباری بعد از حرفهام با بهار ،من رو با کلی احساس تنها گذاشت و رفت. امروز برام بهت
#قسمت_25
#عشق_اجباری
دسته گل رواز روی صندلی عقب برداشتم.
دسته گلی که برای بهارم بود و چیزی مشابه چهره ی خاص و خواستنیه این دلبرک شیرین.
زنگ خونشون رو فشار دادم که با کمی مکث در خونه با صدای تیکی باز شد.
قدم اول رو به داخل خونه گذاشتم و وارد شدم از هیجان زیاد قلبم با ضربان تندی میکوبید ،چند بار نفس سالم اون حیاط دلنشینی که از عطر نفسهای بهارم پر شده بود رو به مشامم کشیدم.
خونه ی دو طبقه و بزرگی داشتن ،یادمه قبلاً طبقه ی بالا رو به دوست خونوادگیشون اجاره داده بودن اما با ازدواج کردن پسر اون خونواده به یه شهر دیگه نقل مکان کردن ،حیاط بزرگ خونه و اون حوض کوچیک و تر تمیزش، خاطرات بچیگیم رو برام تداعی کرد.
مجتبی دو سال از من کوچیکتر بود و یادم اومد که چقدر دور این حوض کوچیک منو اون با هم قایم موشک بازی میکردیم.
صدای باز شدن در هال ،اون تمرکزم رو از دوران بچگی گرفت و با شوق بیشتری نگاهم رو به دختری دادم که با اون سن کم توی این خونه ی بزرگ به تنهایی زندگی میکرد.
لباسهای مرتب و اون آراستگیه ظاهریش دلم رو قیلی ویلی کرد تا با تمام سر سختی هر چه زودتر تو آغوشم بگیرمش.
قدمهام رو بطرفش برداشتم و به این فکر کردم که این پیراهن گلدار سفید با گلهای ریز و قرمز رنگش با اون موهای بافته شده ش که از زیر شال برای چشمهای من خودنمایی میکردن بیش از حد امشب چهره ش رو جذاب و خواستنی کرده بود.
- سلام
لبخندی بی رمق زد و با بازی انگشتهاش دست لرزون و پر استرسش رو پنهون کرد.
- سلام خوش اومدی.
دسته گل رو به دستش دادم.
- قابلتو نداره عزیزم.
خیلی کوتاه تشکر کرد :
- ممنون.
از جلوی در کنار رفت و منتظر شد تا وارد خونه بشم ،کفشهام رو در آوردم که خانومانه و محترم سریع یه جفت صندل جلوی پاهام گذاشت.
شوق زیرپوستی و لبخندم جون گرفت، بیخودی چشمهام این دختر همه چیز تمام رو نشونه گیری نکرده بودن ... این خوراکِ دلِ من و آهنگ نفسهای زندگیمه.
تعارف کرد تا روی مبل بشینم ،مبل های قهوه ای سوخته ای که با سلیقه ی مرتبی تو پذیرائی چیده بودن.
روی مبل نشستم که بهار هم به سمت آشپزخونه رفت، یه حس و حال عجیب و غریب داشتم ، انگار اولین بارمه که این دختر رو میبینم ،یا یه پسر ۱۸ سالم که سر اولین قرار با دوست دخترم حاضر شدم، دلم آروم قرار نداشت ، مخصوصاً وقتی قرار بود امشب تکلیف این بلا تکلیفیه من معلوم بشه.
دسته گل رو تو یه گلدون پر از آب قرار داد و اون رو روی اپن گذاشت.
بر عکس پذیرائی بزرگش، آشپزخونه ی تقریباً نقلی و کوچیکی داشت ؛البته باید این رو هم در نظر میگرفتم که خانم اون آشپزخونه یه دختر کم سن و سال و فنچ گونه بود که بر خلاف اون قد و قواره ی ریزش مثل یه خانم دوره دیده و سالخورده رفتار میکرد.
هر چقدر من شیطونتر و ناخام تر بودم، بهار در عوض خانمانه و جا افتاده تر به نظر میرسید.
با سینیه شربت از آشپزخونه بیرون اومد.
نگاهم برای ثانیه ای هم از روی چهره ی خاصش به جهت دیگه ای نمیرفت
سرم رو به طرفین تکون دادم، نه ... من میخوامش ... فقط مال من بشه ،طوری باهاش رفتار میکنم، طوری ناز و نوازشش میکنم که حتی یه تَرَک کوچولو هم بر نداره.
با دستهای ظریفش که دسته های سینی رو گرفته بود اون رو مقابلم گرفت.
لیوان شربت رو طوری برداشتم که از قصد و عمدی پشت دستم انگشتهای ظریف و کوچیکش رو لمس کنه.
با این حرکتم اخم ظریفی کرد و نفس عمیقی کشید.
- تا تو شربتتو میخوری منم میز شامو حاضر میکنم.
به سمت آشپزخونه رفت ،چند قلوپ از شربت خوردم و سریع گفتم :
- بذار منم میام کمکت.
پیچید و فقط نگاهم کرد ،چیزی نگفت و سرش رو تکون داد که نفهمیدم این مخالفتش بوده یا رضایتش.
بالاخره با کمک هم میز شام رو حاضر کردیم ، چه میزی شده بود، فکر اینکه بهار خودش به تنهایی این کدبانو گری رو کرده بیشتر از همیشه منو به سمتش ترغیب میکرد.
خورشت فسنجونش و پلوی زعفرونیش و اون کباب های قلقلی ای که با دستهای کوچولوش درست کرده بود ، خوشمزه ترین غذایی بود که تو عمرم خورده بودم.
قاشق پر ملاتی توی دهانم جا دادم و با لذت جوییدم ،معذب بودن بهار رو حس میکردم و برام چیز جالب و طبیعی بود ، بعد از مدتها یا شاید بهتره بگم بعد از سالها منو اون ، نمیگم مثل دوتا عاشق یا دوتا دوست صمیمی، ولی حداقل مثل دو تا آدمی که سر سازگاری رو باهم باز کردن کنار هم نشستیم.
روبروش نشسته بودم و تمام حالتهاش رو تو ذهنم حک کردم، غذا خوردنش ... جوییدنش ... بازیِ دستهاش با قاشق و چنگال و ظرف غذاش و نگاههای کلافه و گاه و بیگاهش.
چشم از بشقابش گرفت و نگاهم رو شکار کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#سیناسرلک
عشقیعنیهمدردیودرمان...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دوست داشتَن توست در دِلم!
همانقدر طــــــــــــــــولانی
همانقدر تَمام نشدنی...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Hojat Ashrafzadeh Mehrabane Mani.mp3
8.52M
♡••
#حجتاشرفزاده
مهربان منی...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تا دلبر و دلدار تو باشی ، خوبم
مجنون شدمو یار توباشی خوبم
دردیست که ای کاش مداوا نشود
وقتی که پَرستـــٰار تو باشی خوبم...
#وحشیبافقی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
آمدی شمس و قمر پیش تو سوسو بزنند
تا که مردان جهان پیش تــو زانو بزنند
چشم وا کردی و دنیای علی زیبا شد
باز تکرارهمان سوره "اعطینا" شد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
عشقیکزینـبوهفتادودوسرمیخواهد
بچهبازیستمگرعشـق!؟جگر میخواهد!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خُـدا دیوان شعرش را
نشان داده ست با زینب
ألم نَشـــــــــرَح لکَ زِینَب
و مـــــــــــٰا ادراکَ ما زِینَب...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_44017716.mp3
14.3M
♡••
#نزارالقطری
🎵یا زینب ارواحنا لک الفداء
#ولادتحضرتزینبس🌱
#فارسیعربیبسیارزیبا
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_366473609.mp3
1.78M
♡••
دعای عهد🕊
🎤 استاد فرهمند
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
من خُــــــــــدا را دارمـ
میان تمامـِ نداشتہ هایمـ ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
السَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الشُّمُوسِ الطَّوالِع
سلام بر تو اِی دخترِ خورشیدهای فُروزان..
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡••
گفتم از کوه بگویم قدمم می لرزد
از تو دم می زنم اما قلمم می لرزد
هیبت نام تو یک عمر تکانم داده ست
رسم مردانگی ات راه نشانم داده ست
پی نبردیم به یکتایی نامت زینب
کار ما نیست شناسایی نامت زینب
من در ادراک شکوه تو سرم می سوزد
جبرئیلم همه ی بال و پرم می سوزد
من در اعماق خیالم ... چه بگویم از تو
من در این مرحله لالم چه بگویم از تو
چه بگویم؟! به خدا از تو سرودن سخت است
هم علی بودن و هم فاطمه بودن سخت است
چه بگویم که خداوند روایتگر تو ست
تار و پود همه افلاک نخ معجر توست
روبروی تو که قرآن خدا وا می شد
لب آیات به تفسیر شما وا می شد
آمدی تا که فقط زینت مولا باشی
تا پس از فاطمه صدیقه صغری باشی
آمدی شمس و قمر پیش تو سو سو بزنند
تا که مردان جهان پیش تو زانو بزنند
چشم وا کردی و دنیای علی زیبا شد
باز تکرار همان سوره ی " اعطینا " شد
عشق عالم به تو از بوسه مکرر میگفت
به گمانم به تو آرام پیمبر می گفت:
بی تو دنیای من از شور و شرر خالی بود
جای تو زیر عبایم چقدر خالی بود...
#حمیدرضابرقعی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
آمدیتاکهبهخورشیدبخوانیمارا
آمدیتابهحُسیــــــنتبرسانیمارا...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5787530721270695551.mp3
17.87M
♡••
شعرخوانی #سیدحمیدرضابرقعی
در وصف حضرت زینب(س) ..🌱
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
پائیــــــــــــــــز ...
چمـــــــــــــدانش را بستہ
انتهاے جادهے آذربہانتظار نشستہ
ردِ پاهایش خیس
و ڪولہ بارش لبریز
از اینهمہ برگۍ ڪہ از درختان
تڪـــــــانده است ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_25 #عشق_اجباری دسته گل رواز روی صندلی عقب برداشتم. دسته گلی که برای بهارم بود و چیزی مشابه چ
#قسمت_26
#عشق_اجباری
- انقدر نگاه من میکنی حواست باشه یه وقت تو گلوت گیر نکنه .
قاشق و چنگال رو رها کردم و به صندلی تکیه دادم، لبخند روی لبهام نشست :
- جون خودت از وقتی اومدم دارم کم کم شک میکنم که تو همون بهاری که با اون نیم وجب زبونت سرتا پای منو قورت میدادی ... چیشده امشب منگ شدی ... ساکت شدی ... شایدم واسه خاطر مهمون نوازیته ... یا شایدم ...
منتظر شد حرفم رو کامل کنم که با لبخند پشت گردنم رو دستی کشیدم :
- شاید هم به پشنهادم عاقلانه فکر کردی و براش یه جواب درست و حسابی داری.
پوزخندی زد ، آخ که جدیداً از این پوزخندهاش متنفر بودم...
اون هم به صندلی تکیه داد ، دست به سینه شد و سعی کرد خیلی عادی و خونسرد رفتار کنه :
- آره خب فکرامو کردم اتفاقاً واسه همینم اینجایی ... بیخودی نگفتم که تنِ لشتو برداری بیای بشینی روبروم سه ساعت زل بزنی بهم که نتونم یه قاشق از غذام کوفت کنم.
مگه میتونستم در مقابل رو کردن روی اصلیش با صدای بلندی قهقهه نزنم ... هنوز یکساعت از اومدنم نمیگذشت که بالاخره خوی واقعیش رو بهم نشون داد.
میون خنده هام گفتم :
- داشتم بهت شک میکردم ، این مهمون نوازیت، مهربونیات ، سکوتت همه اینا از کجا در اومده که اون زبون درازتو پشتش قایم کردی، نکنه برام یه خوابایی دیدی، خدا به دادم برسه.
جدی و با اخم کمرنگی لب زد :
- من بهت گفتم بیای تا جوابتو بهت بدم میخوای شام بخوری بعد حرف بزنیم یا الان بهت بگم ؟
با دیدن اون جدیتش و اون اخمی که میون ابروهاش نشسته بود، بند دلم پاره شد ، دلم نمیخواست بهار امشب رو بهم زهر کنه ... خنده م رو جمع کردم و با سکوت خیره ی لبهاش شدم که برای گفتن حرفش مردد بودن.
- کیان ،من پیشهادتو قبول میکنم.
نفس آسوده ای کشیدم و قلبم بی تاب شروع به کوبش تو سینه م کرد.
- اما چند تا شرط دارم !
شرط برای من معنی نداشت من فقط میخواستم پیشنهادم رو قبول کنه که کنارم بشه فقط همین .
- بگو هر چی باشه قبول میکنم.
قاشق رو از روی بشقاب برداشت و بین برنج های دست نخورده توی بشقابش دور داد.
- سی روز محرمیتمون موقتی باشه ... به هیچ وجه بهم نزدیک نمیشی ... تو قرارداد قید میکنی تخت و اتاقمون جدا بشه ،یعنی یه زندگیه موقتی و سوری، تو زندگیه همدیگه دخالتی نداریم در اصل مثل دو تا دوست کنار هم این یه ماه رو سر میکنیم تا تموم بشه، من زندگیه با تو رو نمیخوام کیان ،ولی تو شرط گذاشتی که اگه من پیشنهادتو قبول کنم و یه ماه باهات زندگی کنم تو هم در عوض تو آزادیه مجتبی بهم کمک میکنی ... ما باهم هیچوقت ...
از شرط و شروطاش بدم اومد، تمام دلخوشیم رو جهنم کرد، نتونستم نیشخندم رو کنترل کنم :
- ای بابا ... خیلی داری سخت میگیری، یکم ارزونتر حساب کن، چرا لقمه رو انقدر دور سرت میپیچونی ، یه کلام بگو تو اون زمانی که من خونتم خودتم خونه نیا، تا یه جوری سریع این یه ماه بگذره که مجتبی رو آزاد کنی ، بعد هم هر کدوممون بره سی خودش ،تو برو به خیرو منم برم بسلامت...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
آذر می رود
که روی لبهای پاییز
انــــــار بگذارد
واورابهدستهای یلدا بسپارد
زمســتان در راه است:)
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تــُــــــــــــــــــویۍ
نیتِ فالِ یلداےِ امسالِ مـن..🍁
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄