♡••
اگر عَبـّاس ماه هاشمین است
هنر جوی امیــرَالمؤمنین است
اگر اسطـوره ی فخر و ادب شد
چو مامش حضرتِأمُالبَنین است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
مداحی آنلاین - پسرام به فدای حسین - مطیعی.mp3
12.09M
♡••
#میثممطیعی
پسرامـبہفداےحسین...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
از یہ قلب مهربون سوءاستفاده نڪن
شایدهیچوقت یدونہ دیگہ نصیبت نشہ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_87 #عشق_ناکامی با تموم شدن جمله بی خیالیم ،به ضرب سرش رو بالا آورد و ناباور بهم خیره شد و هال
#قسمت_88
#عشق_اجباری
نفس های داغش که به صورتم میخورد هجوم ترسش رو فریاد میزدن ... لب گزید تا بغضش رو جلوم نشکنه ... تو سن و جنسیتش طبیعیه که با هر اخطار کوچیک از طرف من ،چونه ش بلرزه و بغضش تو گلوش کمین کنه .
سرم رو کنار کشیدم و با اشاره به در ماشین گفتم :
- پیاده شو تا الانشم زیادی دیر کردیم ...
با نگاه دقیقی به چشمهای آماده به بارشش با تحکم گفتم :
- اونجا از جفتم جُم نمیخوری ... این مهمونیا همه کسیه ... همه جور آدم بینشون هست ،فقط پیش خودم میشینی هر جا خواستی بری یا هر کاری داشتی به خودم میگی که با هم بریم ! باشه ؟
با بغض فقط آروم سرش رو بالا پایین کرد ، دلم گریه هاش رو امشب نمیخواست ، امشب باید به هر دومون خوش بگذره فقط همین.
با ملایمت و لحن آرومی گفتم :
- اگه بخوای گریه کنی میریم خونه... فعلاً به چیزی فکر نکن تا بعد ... برو پایین عزیزم.
از ماشین پیاده شد منم پشت سرش پیاده شدم ،دزدگیر رو زدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
میدونستم بهروزه و به محض اینکه گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم اسم نامبارکش رو صفحه گوشیم افتاده بود.
دکمه برقراری تماس رو زدم و همزمان ظاهر و تیپ بهار رو زیر چشمی برانداز کردم تا جایی از بدنش جلوی اون همه آدم خودنمایی نکنه.
یه پیراهن مشکی با آستینهای بلند تنش بود با یه دامن مشکی بلند، روی پیراهنش جلیقه ی سفید کار شده ای با سنگ دوزی قرار داشت ... یه تیپ دخترونه و اسپورت ...دلم براش ضعف رفت ... لب گزیده بود و با استرس به اطراف نگاه میکرد ...
- بهروز ما بیرون تالاریم الان میایم
داخل. بهروز :
- اووه .. پسر تو کجایی بیا ببین اینجا چه خبره؟
چه خبره؟ با تعجب و سریع پرسیدم :
- چه خبره ؟ بهروز:
- این پسره سهیل بیا ببین کیو گرفته دختره...... حالا رفته زن سهیل شده ... عَی درو تخته خوب با هم جور شدن ... چه بده بستونی بشه بین هردوشون.
غش غش خندید ،از خنده های این پسرِ سر خوش و بی دغدغه خنده رو لبم نشست دلم میخواست بفهمم داره در مورد کی حرف میزنه.
آروم آروم با بهار همقدم شدم به طرف ورودیه تالار و گفتم :
- دختره کی هست حالا ؟ منم میشناسمش ؟
بهروز غش غش دوباره خندید و نفهمیدم داشت با کی حرف میزد که گفت : همین جا بشین الان میام.
آروم و با لبخند بهش تشر زدم :
- کوفت داری با کی حرف میزنی ؟
بهروز آروم زمزمه کرد : دل آرامه
- درد زهرمار من میگم بگو اون خره کیه
سریع بین حرفم پرید و با خنده گفت :
- بابا میشناسیش!
باز خندید من که نفهمیدم چی میگه گوشی رو قطع کردم و تو جیبم گذاشتم ،دیوونه بودن بهروز برای همه یه چیز عادی به حساب میومد همه از کله خر بودن و احمقی هاش خبر داشتن مخصوصاً خودم که رفیق شفیق چند ساله م بود و از تمام جیک و پیکش خبر داشتم.
نگاهی به بهار انداختم ، قدش در مقابل من خیلی کوتاه و ریزه میزه بود ... با اون کفشهای پاشنه بلندش نمیتونست تعادل خوبی تو راه رفتن داشته باشه ... آروم آروم قدم برمیداشت و نگاه استرس وار و محجوبش به روبه رو بود... هر لحظه که نگاهش میکردم دلم غنج میرفت برای این موجود ظریفی که تمامش پیش من بود اما سهمی از داشتنش نداشتم ... تصمیم گرفتم همین امشب مسالمت آمیز باهاش حرف بزنم و مشکل هردومون رو حل کنم و اگه دلیل قانع کننده ای برای خاموش کردن احساسش داشت برای همیشه بیخیالش بشم و بذارم خودش راهش رو انتخاب کنه.
وارد تالار شدیم ، همون قسمت ورودی خونواده ی سهیل و یکی دو نفر دیگه که حدس میزدم از خونواده ی عروس باشن، بهمون خوش آمد گفتن.
به بهار نگفته بودم جشن عقد سهیلِ ... سهیل رو میشناخت ،شریک قبلیِ مجتبی بود و الان یکی از رقبای اصلیه من ... باهم ارتباط خوبی نداشتیم بعد از اون حیله و رند بازی که با مجتبی ساده در آورد حسابش رو تو کفه ترازو گذاشتم برای روزیکه به هر کدوم با ظرافت و دقیق، جواب درست و به موقع پس بدم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_88 #عشق_اجباری نفس های داغش که به صورتم میخورد هجوم ترسش رو فریاد میزدن ... لب گزید تا بغضش ر
#قسمت_89
#عشق_اجباری
از کنار خونواده سهیل که گذشتیم رو به بهار پرسیدم :
- اینارو شناختی ؟
بهار گیج بود ... گیج و کمی هم در هم ...
نگاهم کرد و لبهاش رو با پایین چین داد و گفت :
- نه شناختم ولی قیافه هاشون خیلی برام آشناست انگار قبلاً یه بار باهاشون برخورد داشتم.
سری تکون دادم و با لبخند گفتم :
- بریم رو اون میز بشینیم بهار.
به اشاره ی دستم توجه کردو به سمت اون میز کنجی که انتخاب کرده بودم پیچید.
- اصل کاری رو هم الان میبینی ،فکر کنم اونو بهتر از همشون بشناسی !
صندلی ای براش کنار کشیدم ، در حین نشستن پرسید :
- اصل کاری کیه ؟
_باهیچ کدوم اینا صمیمی نمی شی!
با چشم غره ای بلند شد و زیر لب غر زد :
- کم داشتم تو بهم بگی چیکار کنم یا نه.
شالش رو مرتب کرد ... یه دونه انگور از میوه های ظرف روی میز برداشتم و تو دهن انداختم و گفتم :
- خب معلومه من باید بهت بگم چیکار کنی یا نه ، یه نگاه به دورو برت بنداز ببین چقدر آدمای جورواجور میبینی اینا همشون تا چند دقیقه ی دیگه قاطی پاتی میشن که این تالارو با همه چی میریزن تو سرشون ....
سریع با تمسخر گفت :
.- بله یه نمونه لاابالیش اتفاقاً عقب گرد کرده به طرف میزمون.
برگشتم نگاه کردم دیدم بهروزه ... انگار داشت به میزجلوییمون میرفت ولی مارو که دید به قول بهار عقب گرد کرده به سمتون.
در حینی که بطرفمون میومد دستهاش رو از هم باز کرد و با لبخند و لحن کشداری گفت :
- پس بالاخره اومدین ... نمیدونی چقدر منتظرت بودم پسر ، یه سوژه توپ واسه خندیدن دارم که فقط لَنگ تو بودم ...
نزدیکمون شد و با چشمک و اشاره چشمی گفت :
- ببین چه جای دنجی رو انتخاب کرده که با زنداداش خلوت کنه .
جون میدادم واسه این زنداداش گفتن های این کله پوک ... اصلاً یه جوری میگفت زنداداش که ته دلم مالش رفت و یه لبخند عمیق رو لبم جون میگرفت.
با لبخند به بهار نگاه کردم که صورتش از خجالت و شرم کمی قرمز شده بود.
بهروز دستش رو به طرفم دراز کرد ، دست تو دستش گذاشتم و با لبخند گفت :
- چطوری بزمجه ؟ چرا انقدر دیر کردی!
خنده ی کوتاهی کرد و صندلی بین منو بهار رو کنار کشید و نشست :
- تو که اول جملت گفتی خودت تنهایی ؟خندید وگفت:
- من غلط بکنم خودم تنهایی بیام مگه همچین اجازه ای دارم ... با پنج نفر اومدم هر کدومشونو رو یه میز گذاشتم هر ده دقیقه جامو پیش یکیشون عوض میکنم هیچکدومم نمیفهمه جریان چیه .
به سمت بهار پیچید یه جوریکه انگار تازه بهار رو دیده باشه با تعجب مچ دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت :
- عه بهار خودتی ...؟
با تمسخر و پوزخند گفتم :
- نه مامانشه از تو قبر بهش مرخصی دادن اومده اینجا یه احوالپرسی با تو و مهمونا بکنه و برگرده .
بهار با چشم غره ی غلیظی بهم نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به بهروز دوخت که با تعجب بهش نگاه کرد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
"رفیـــــــــق "
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
CQACAgQAAx0CUeR-NwACDnRgASqJ-1-tsyK8UyfSEIfJs8Di3AAChwcAAkttiVP-zK1GpncDlB4E.mp3
8.6M
♡••
#آرونافشار
خطونشان...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چہ تـــوان ڪرد
ڪہ عمر است و شتابۍ دارد...
#حافظ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
نیست گاهۍهیچ راهۍجزبہ شاهۍ روزدن
با غمۍ سنگین رسیدن پیشِ او زانــو زدن...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خوشا ملکی که سلطانش تــو باشی
خوشا دردی که درمانش تــــو باشی...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄