eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.8هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
37 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• زندگی باید کرد... گاه بایک گل سرخ گاه با یک "دل" تنگ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• اگر کسی احساست را نفهمید، مهم نیست سرت را بالا بگیر ولبخنــــــــــد بـــزن؛ فهمیدن‌احساس‌ کار هرآدمـی‌نیست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡•• شکایت هجران... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• تمامـِ قافیـــہ‌هایمـ فداےآمَدنتـــ بیاردیفــ‌ڪن‌این‌جمــعہ‌هاے‌درهمـ‌را... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡•• کتاب‌صوتی‌ نمایشی خاطرات سید نورالدین عافی تألیف: معصومه سپهری قسمت :دوم(جلد‌دوم)📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• دردی که انسان را به سکوت وامی‌دارد ... بسیار سنگین تر از دردی‌ست که او را به فریاد وامی‌دارد ... و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند نه به سکوت هم ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#قسمت_91 #عشق_اجباری یه لیوان شربت آلبالو برای خودم یکی هم برای بهار‌ برداشتم و جلوش گذاشتم. بهار ل
نگاه سهیل با تعجب شدیدی همراه شد ... یه جوری که انگار با یه واقعیت شگفت انگیز و عجیب غریب روبه رو شده ... بهار رو به خودم نزدیک کردم ... اما حس لرزش تنش محسوس وار مشخص بود ... بهش نگاه کردم ، حس کردم از چیزی آشفته و فراریه و حتی نفس کشیدن تو این آشفتگی براش سخته . سهیل با همون حالت مذکور ابروهاش رو بالا داد و با کش دادن لبهاش لب زد : - نامزد ؟ شما کی نامزدی کردین ؟ مجتبی که میگفت هیچوقت با هم رابطه ی خوبی ندارین اونوقت با خواهرش ... - اون‌ مال گذشته ست قرار نیست که تا ابد با هم قهر بمونیم ... مشکلمون حل شده و تا چند روز دیگه مجتبی هم آزاد میشه. با این حرفم گیسو شروع به خندیدن و تمسخر کرد و با لحن مضحکانه ای گفت : - وای کیان از اون همه دختر ... اینو انتخاب کردی ؟ از حرفش خون تو تنم یخ زد و اخم هام از شدت عصبانیت تو هم گره شد ... کسی اجازه نداشت به بهارم توهین و تمسخر کنه ... سهیل که لحن زننده گیسو رو دید آروم بهش گوشزد کرد : - عزیزم ... زندگیه خصوصیه دیگرون به ما ارتباطی نداره . گیسو با همون خنده سرش رو تکون دادو به طور مکرر تکرار کرد : - اوهوم ... اوهوم ربطی نداره ... حق با توعه ... فقط یکم برام عجیب بود. تعجبم از بهار گرفته بود چون انتظار داشتم یه جواب دندون شکن تو آستینش برای این دختر میمون و کریه داشته باشه اما با سکوت و همون آشفتگی کنارم ایستاده بود و حتی کوچکترین کلمه ای به زبون نمیورد. بهروز با لحن جدی و همراه با لبخند تصنعی گفت : - عجیب نباشه گیسو جان ... بهر حال هر کسی یه بخت و اقبالی داره ... مگه منو کیان هم میدونستم که بخت و اقبال شما دوتا قراره کجا بیفته ! هر چند خدایی خیلی بهم میاین ها ،منتها این تغییر تو کیان بر عکسِ ... ولی فقط از لحاظ سنی. بهروز اشاره ی مستقیمی به گیسو و کثافت کاریهای هر دوشون کرد تا دهن این دختره هرزه رو از نیش و کنایه هاش ببنده و طولی نکشید نیش گیسو بسته شد. سهیل دستش رو به طرف بهار دراز کرد و با لبخند چندش واری که حتی از پشت اوک عینک میتونستم نگاه کثیفش رو موشکافی کنم به بهار خیره شد و لب زد : - خیلی خوشحالم که اینجایی بهار خانوم ... هیچوقت دست پختت یادم نمیره ... واقعاً ،واقعاً خوشمزه بود ... طوری که هنوز مزه شونو تو دهنم حس میکنم ... خیلی دوست داشتم مجتبی هم امشب تو جشنم حضور داشته باشه ولی حیف شد انگار قسمت نبود . با لبخندی از حرص آروم گفتم : - اما منو خواهرش اینجاییم و این یعنی خودِ مجتبی هم هست. دست سهیل هنوز جلوی بهار کشیده بود و بهار ریز بینانه فقط به صورت سهیل نگاه میکرد ...‌ رفتارهای بهار کمی برام عجیب بودن ... سکوتش ... نگاه خصمانه ش و شاید هم اون بغضی که من تصورش میکردم که انگار چونه ش هر از گاهی از بغض میلرزید. با مکث طولانی و نشون دادن هیچ عکس العملی، سهیل دستش رو پس کشید و با لبخند گفت : - باعث افتخارمه که اینجایین ... راستی مجتبی از نامزد شدنتون خبر داره ؟ گیسو دوباره به حرف اومدو قبل از اینکه من یا کس دیگه ای چیزی بگه با تمسخر و کنایه گفت : - اوه ... اوه ... از تو بعیده کیان که یه همچین پارتنر بچه ای رو بین دوست و آشناهات آوردی ... حداقل قبل اینکه بیاریش بهش یاد میدادی که موقع سلام کردن به دیگرون یکم مراعات آداب داشته باشه. سهیل با خنده گفت : - اشکالی نداره عزیزم ... من بهارو میشناسم رفتاراش برام عادیه ... بهار از همون اولم اینجوری بود خیلی رو محرم و نامحرم بودن تاکید داشت. این رو گفت و تیز و باسری بالا داده به بهار نگاه کرد ... دلم نمیخواست هیچ احدی از خصوصیات بهارم حرف بزنه اینکه چه شخصیتی داره و یا چه جوری رفتار میکنه ... فقط من حق داشتم از خصوصیات ظاهری و درونیش مطلع باشم . گیسو با تمسخر و لحن غلیظتری از کنایه گفت : - آخه ادب چه ربطی به محرم و نامحرم داره ؟ محکم و با تشر لب زدم : - ربط داره گیسو خانم ... حتماً بهار خودش تشخیص میده چه کاری درسته یا غلط و برخوردش برای هر کس به شیوه خودش تعبیر میشه . گیسو دقیق بهم نگاه کرد ... از چشمهای شیطونش میفهمیدم که بخاطر کینه از من داره بهار رو جلوی همه تخریب میکنه ... با همون نگاه تیز و دریده ش آروم گفت : - حداقل جواب سلامشو میتونست زبونی بده، نمیخواست دستشو تو دست سهیل بذاره ما به عقاید بچه گونش احترام میذاریم. حرصم گرفت هم از این دختره ی میمون و هم از بهار که صُمم و بکم کنارم ایستاده و تو یه دنیایی غیر از اینجا غرق بود ... بهروز با آرنجش نامحسوس به پهلوم زد که بهم بفهمونه آوردن بهار کار اشتباهی بود من که بهت اخطار دادم با بهار اینجا نیا ، جوّ مناسبی برای بودن بهار نیست ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
باران‌ِ عشق
#قسمت_92 #عسق_اجباری نگاه سهیل با تعجب شدیدی همراه شد ... یه جوری که انگار با یه واقعیت شگفت انگیز
93 از این حرکت بهروز حرص و عصبانیتم بیشتر شد و شونه بهار رو محکم فشار دادم تا حداقل با این اشاره بهش بفهمونم یه چیزی، یا عکس العمل بهتری نشون بده ... منو جلوی این دشمنها داره سکه پول میکنه. از تلنگرم جا خورد و بهم نگاه کرد، آروم سرم رو تکون دادم و آهسته گفتم : _چی شده؟ چشمهاش مثل یه رعد و برق شدید آماده به طوفان بودن ... خیلی آهسته لب زد : - من یه دقیقه میرم اینجا و میام. شاکی گفتم : - کجا ؟ صبر کن اینا که رفتن با هم میریم. سریع گفت: - نه نه تو بمون پیش دوستات من خودم میرم زود میام. قبل از مخالفت بیشترم سریع با یه ببخشید از کنارمون رد شد و رفت . دل تو دلم نبود نمیدونم چرا صدای آرومش که بغض شدیدش رو فریاد میزد شبیه یه ناقوس پر خطر ، مکرر تو گوشم زنگ میخورد. سهیل گوشیش رو از جیبش در آورد و با بهونه ی تماس گرفتن کمی از ما فاصله گرفت .... دلم گواهیه بد میداد، یه شور عجیب که نمیدونستم از چی و از کجا سرچشمه میگیره . این دختر چونه طلایی پشت سر هم یه ریز حرف میزد ... از فلان پوزیشن عکس گرفته، تا سفارش بهترین تالار و نوشیدنی و شیوه سرو کردن خدمتکارها تو پذیرائی و غذا و ... و ... حواسم در پی بهار بود ...‌ به ساعت مچیم نگاه کردم بیست دقیقه ای میشد که از زمان رفتنش میگذشت ... سرم رو کنار گوش بهروز خم کردم و آهسته گفتم : - میرم ببینم بهار کجا رفته نگرانشم ... بهروز وارفته و آروم گفت : - اوه اینو چیکار کنم ... شوهر دراز گور به گور شدش کجا رفته اینو انداخته پیش ما مخمونو تَلیت کنه ... وای یه موقع پسش نزنه از قصد قالِش گذاشته اینجا ؟ آروم خندید به بازوش زدم و بی حوصله گفتم : - تو از پسِ فکش برمیای ... نترس حوصلتو سر نمیبره ... اینجا باش من زود برمیگردم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡•• بی قــــــــــــرار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• از خم ابروی تـــوام هیچ گشایشی نشد وه که در این‌‌خیال‌کج عمر عزیز شد تلف... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄