بارانِ عشق
#قسمت_105 #عشق_اجباری - مگه گناه از من بود که تو بچگی پدر مادرم از دنیا رفتند ومن افتادم دست
#قسمت_106
#عشق_اجباری
" کیان"
ته سیگار رو تو ظرف له ... با هر پیک و هر دم و بازدم از سیگار اشکهام از روی بدبختی و غرور شکسته م رو گونه هام چکیدن .... کی میگفت مردها حق ندارن گریه کنن یا گریه کردن برای مرد عیب و عاره ؟ گریه کردن عیب نیست ... ننگ نیست ننگ اینه وقتی همه چیزت رو جلوی چشمات پژمرده شده ببینی و هیچ کاری ازدستت بر نیاد غرور و غیرتت بشکنه ... ننگ اینه نتونی روح زجر کشیده ت رو ترمیم کنی و جسم آوار شده ت رو دوباره از نو بسازی ... ننگ یعنی درد ناموست ... درد بی رحمیه دشمنت که با یه ضربه مهلک تورو به یه آدم افلیج و تهی تبدیل میکنه و حالا بخاطر اون ضربه مهلک ساعتها و پشت سر هم سیگار بکشی و از درد و فغان این همه رنج اشک بریزی.
سرم رو رو به بالا گرفتم ... بهار من فقط چهار ده سالش بود ... بهار من یه دختر بچه بود ،چه جوری تونستن روح لطیفش رو آزار بدن و جسم پاک و معصومش رو آلوده کنن ...؟
صدای ناله هاش و کیان گفتنش از تو اتاق به گوشم رسید ... هر بار چشمم به زخمهای تنش میخورد قلبم آتیش میگرفت ... با اینکه ازش دلخور و عصبی بودم اما باز هم دلم نمیومد اذیتش کنم ... چون هنوز هم قلب خرد شده م به تصاحب و اسم این دختر بچه تو سینه م کوبش میکرد.
با قدمهای سستی به سمت اتاق رفتم ... در اتاق رو باز کردم، جسم ظریفش رو تخت مچاله شده و به تاج تخت تکیه داده بود ، تا من رو دید بلند زیر گریه زد و با هق هق گفت :
- کیان ... تو ... تو کجایی ؟ فِک ... فکر کردم رفتی ! من .. من ترسیدم ... ترسیدم بری سراغش یه اتفاق بدی بیفته.
مشت دستم سفت شد و از عصبانیت دوندونهام رو روی هم فشار دادم ... کشتن اون آدم برام کاری نداشت اما من براش نقشه های بهتری در نظر گرفتم که چیزی از عذاب مُردن کم نداشتن.
به چهارچوب در تکیه دادم و با بیرون دادن نفسم آروم گفتم :
- بگیر بخواب من همینجام جایی نرفتم.
صدام کشدار و بم شده بود و غم درون قلبم رو صدام هم تاثیر گذاشت ... از اون فاصله با اشک نگاهم کرد و آروم زیر لب زمزمه کرد :
- دیگه بسه ... بیا بخواب.
با گفتن اون دو کلمه " بیا بخواب " غصه هام بیشتر شد ...
اخمهام تو هم فرو رفتن ،و بی اختیار پرخاشگرانه گفتم :
- تو بگیر بخواب ... نمیخواد به فکر من باشی.
سرم رو پیچیدم تا از چهار چوب در اتاق فاصله بگیرن که با بغض آرومی گفت :
- ملافه هارو برات عوض میکنم خودمم میرم بالا تو اون اتاق میخوابم تو بیا سرجات بخواب حداقل یه ذره آروم بگیری ...
به سمتش پیچیدم ،ملحفه رو دور خودش پیچید و از تخت پایین اومد ... به سمتش قدم برداشتم ... دست برد تا ملحفه هارو از رو تخت کامل جمع کنه که آرنج دستش رو گرفتم و با لحنی کنترل شده گفتم :
- من نمیخوام بخوابم خوابم نمیاد تو اگه میخوای بخوابی بخواب.
چشمهای معصومش از اشک براق شد و با بغض بهم نگاه کرد ، رفتارهای سازش گرش دیگه برام ارزشی نداشتن ولی امان از بغض و گریه هاش و فکر اون زجری که برای روزهای تباهیش کشیده بود ، با وجود این همه خشم و کینه باز هم با دیدنش تو این اوضاع و فکر اون شرایطش سینه م از سنگینیه دردی رو به انفجار میرفت.
لبهای ظریفش غنچه شد و چونه ش لرزید ،با بغض لب زد :
- بخاطر سوزش کمرم نمیتونم بخوابم ... یه حس بدی هم دارم، تنم خیلی کثیفه باید حموم کنم.
از اشکِ چشمهاش و بغض لرزونش، بغضی به بزرگیه تموم دردهاش توگلوم چنبره زد ، هزار بار توسرم به خودم لعنت فرستادم که چرا من انقدر ضعیف شدم ؟ پوزخندی به سوال خودم زدم و جواب دادم چون همه چیزت رو باختی کیان ، بهار همه زندگی و جونت بود که دشمنت خیلی راحت بهش عارض شد ... رو تنش یادگاری بزرگی انداخت که هیچ جوره نمیتونی اون لکه ی کثیف رو از رو تنش پاک کنی ... به راحتی از ناموست سو استفاده کرد و اون رو به دامن هوسهای خودش کشید ... تموم رگهای بدنم از خشم نبض میزدن و از فشار و سایش دندونهام فَکم درد گرفته بود ... عصبانیتم دوباره شکل گرفت و دلم کشتن و عذاب سهیل رو میخواست ... من خون بهای روح خَش گرفته دخترعموم رو ازش میگرفتم ... نابودش میکنم همونطور که من و زندگیم رو نابود کرد ... من کیان سلطانی ام نباید به دشمنم اجازه بدم تا با این برگ برنده فرصت زمین زدنم رو غنیمت بشماره و از ضعفم سو استفاده کنه...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄