بارانِ عشق
#قسمت_108 #عشق_اجباری نگاه اشکیش رو بهم دوخت و با غصه گفت : - بهم فرصت میدی کیان ؟ پوزخند تلخی زد
#قسمت_109
#عشق_اجباری
از حرص خوردنش لبخندی رو لبم اومد و گفتم :
- چی میگی تو ؟ یکم ترمز کن منم حرف بزنم .باعصبانیت گفت:
- میخوام حرف نزنی تو... لال بشی ایشالا ... امشب چنان حرص خوردم که اگه ببینمت ... سریع گفتم:
- مثل سگ هاری هاپ هاپ میکنی تا پاچمو بگیری آره ؟
با عصبانیت و حرص گفت :
- فعلاً که مشخصه کدوممون قشنگ هاپ هاپ میکنه ... معلوم نیست دختره رو چیکار کردی تا الان، شانس بیاره فقط نفس بکشه ... من الان میام ببینم چه غلطی کردی ؟
صورتم رو با عصبانیت تو هم مچاله کردم و کلافه جواب دادم :
- کجا بیای ؟ من از دست تو نباید حریم خصوصی داشته باشم ؟ مگه دُممی که هر جا میرم باید باشی ؟ اینجا دیگه خونمه یکم درک کن حریم یعنی چی !
با طعنه و تمسخری که میتونستم قیافه ش رو تصور کردم و همینطور نیشخندش رو ، جواب داد :
- داداش من حریم خصوصی یعنی تخت و اتاق خواب، من به تخت و اتاقت چیکار دارم ... من به خودتو وحشی بازیات کار دارم که انقدر خری ... انقدر خری که دلم داره از جا در میاد میترسم تا الان یه کاری داده باشی دستمون !
- تو نمیخواد نگران باشی بهروز تو مسائل خصوصیه منم کمتر دخالت کن.
با عصبانیت و حرص خوردن واضحی بهم توپید:
- گم شو بینیم بابا حالا من شدم مزاحم ؟ حق دخالت ندارم بفهمم توئه گند دماغ و بی اخلاق با یه دختر بدبخت بی کس و کار چیکار کردی ؟ تا الان از ترس نعره هات سکته نکرده خیلیه.
با یاد آوری ترسیدن بهار و اون خیسی ای که از ضعف و هراسش رو تخت دیدم قلبم بی محابا تیر کشید ... به آسمون نگاه کردم و با صدای گرفته و آرومی به بهروز گفتم :
- کس و کار داره ...کس و کارش منم ... من پسر عموشم هنوز نمُردم که اسم بی کسی سرش انداختی .
بهروز با نفسی که بیرون داد کمی عصبانیتش رو فرو کش کرد و با ملایمت و لحن آرومتری لب زد :
- باور کن نگرانتم کیان تو کم سختی نکشیدی ... اون دختر هم کم سختی نکشیده بیشتر از هر چیزی دلم میخواد جفتتون کنار هم آروم باشین نه اینکه ...
پوزخند صدا داری زدم و با تمسخر گفتم :
- فلسفی حرف نزن بهروز اصلاً بهت نمیاد ... همون خل و چل همیشگی باشی قابل تحمل تری .
تو دلم گفتم :
- بهروز حرفاتو درک میکنم اما نمیدونی همین دختری که مایه آرامشم بود چه عذابی رو شونه هام انداخته که از بار سنگینشون نمیتونم قامتم رو صاف کنم .
بهروز که انگار از پوزخندم حال خرابم رو فهمیده بود، آرومتر گفت :
- الان میام اونجا باهم حرف میزنیم یه چایی بزار اومدم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄