بارانِ عشق
#قسمت_109 #عشق_اجباری از حرص خوردنش لبخندی رو لبم اومد و گفتم : - چی میگی تو ؟ یکم ترمز کن منم
#قسمت_110
#عشق_اجباری
چای ساز رو روشن کردم و کنارش به اپن تکیه دادم ، بهروز با عصبانیت بلند شد و گفت :
- بترکی از پسِ یه چایی درست کردنم بر نمیای ؟ چایی باید دَم بخوره تا عطر و بو داشته باشه این چه وضع چایی درست کردنه تنبل خان ... فقط قدو قواره زده به هم !
به سمت میز رفتم و گفتم :
- من که چایی نمیخورم واسه تو گذاشتم دوست نداری خودت دم کشیده شو درست کن ...
صندلی رو کنار کشیدم و نشستم ... قبل از اینکه بهروز بیاد اینجا یه سر به اتاق بهار زدم ... انقدر شیرین و مظلوم رو تختش خوابیده بود که از ظلم روزگار سینه م تیر کشید ... دختر کوچولوی من نفسم بود که با این کار پلید دشمنم نفسم رو بند آورده بودن.
آه عمیقی کشیدم که صدای بهروز خلوت مغزم رو به هم ریخت .
- بهار کجاست خوابیده ؟
سری تکون دادم و گفتم :
اهوم.... به نظرت ساعت هشت صبح روز جمعه بجز تختش باید کجا باشه
صبحونه رو خوردیم ویه ساعتی گپ زدیم
از آشپزخونه بیرون اومدم ... خواستم به سمت بالکن برم اما ناخوادآگاه پاهام به سمت طبقه ی بالا قدم برداشتن ... از پله ها بالا رفتم و در اتاقش ایستادم ... کمی مکث کردم هر چقدر میخواستم چشم ببندم و بیخیال این قلب لعنتی و خواسته هاش بشم انگار نمیشد و بیشتر از پیش به سمتش کشیده میشدم ... در اتاقش رو باز کردم و آروم آروم به سمت تختش قدم برداشتم ... کنار تختش ایستادم ... پتو رو کامل رو خودش کشیده بود ... خیلی آهسته پتو رو پایین آوردم تا صورت غرق خواب و خواستنیش رو تماشا کنم و ذره ای دل نا آرومم آرامش بگیره ... با برداشتن پتو و دیدن لرز تنش و اون عرق های پیشونیش دست و پاهام سست شد ... سریع دست رو پیشونیش گذاشتم ... بهارم داشت تو تب و لرز میسوخت ، داشت میلرزید ولی تب شدیدی تنش رو به آتش کشیده بود ... سریع از اتاق بیرون اومدم و از رو نرده های بالا داد زدم :
- بهروز ... بهروز ؟
قامت بهروز که جلوم پیدا شد داد زدم :
- زنگ بزن امیر بیاد ... زود باش بهار حالش خیلی بده ...!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄