بارانِ عشق
#قسمت_125 #عشق_اجباری گیسو که رفت به دل آرام جیغ جیغو گفتم یه سر بیاد به اتاقم ، ازش خواستم برای مد
#قسمت_126
#عشق_اجباری
تقه ای آرومی به در زدم ، صدایی نشنیدم، خب قاعدتاً میدونست که به جز کیان کسی قصد دلتنگی و اومدن به اتاقش رو نداره.
در اتاق رو باز کردم، پایین تخت رو کتابهاش افتاده بود و وانمود میکرد در حال درس خوندنه ... اما از گوشیه کنار دستش مشخص بود که یا در حال چت کردن یا فک زدن با محدثه بوده.
- سلام ، فکر کردم خوابی که جواب نمیدی ؟
ته خودکار رو به دندون گرفت و چشمهاش رو به طرفم بلند کرد جواب سلامم رو خیلی آهسته داد :
- سلام ... نه دارم درس میخونم.
تو دلم پوزخندی زدم و زیر لب گفتم :
- چقدرم که درس میخونی.
شنید و لبخند محوی رو لبش نشست اما چیزی به روی خودش نیورد، قدمی به داخل اتاق برداشتم نمیدونستم باید چه جوری شروع کنم و بهش بگم این شیوه زندگی کردن رو تغییر بده.
- شام خوردی بهار ؟
نگاهی به ساعت دیواریه روبروش انداخت و با تمسخر سرش رو تکون داد.
نگاهش به ساعت تلنگر دیر اومدن من رو میداد یا شاید هم داشتم اینجوری دل خودم رو خوش میکردم که به خاطر دیر اومدنم شاکی شده ؟ از واکنشش فهمیدم اون هم مثل من شام نخورده.
- امروز مدرسه چطور بود ؟ مشکلی نداشتی ؟
با پوزخند کجی دوباره سر از تو کتابش در آورد و بهم نگاه کرد و یه جوری شاکی گفت :
- نه مشکلی نداشتم ،از چه نظر میگی ؟
موهای باز و مشکیش که رو شونه هاش ریخته بودن دستهام رو تحریک میکردن تا درون موجشون فرو برن ، این روزها بین منو بهار یه دیوار نازک شیشه ای قرار داشت که باید برای هرچیزی محتاطانه رفتار میکردم تا با کوچکترین اشتباهی این دیوار نازک بینمون ترک خرده نشه.
با اون تیشرت گشاد صورتی و شلوار خاکستریش که یه بافت زرشکی کاموا هم رو شونه ش انداخته بود شبیه عروسکی دلربا شده بود. درسته ازش دلگیر بودم ولی هنوز چیزی از احساساتم نسبت بهش کم نشده بود ، به آنی ذهنم به چندشب پیش کشیده شد، یاد اولین رابطه مون افتادم که چه جوری تو اوج عصبانیت بهش عارض شدم ،چقدر ترسوندمش، خاطره شوم اون شب هیچوقت از تو ذهنم پاک نمیشد مخصوصاً کتک های سنگینی که به دختر معصومم زدم و دل زخم خورده ش رو شکستم ... آهی از اعماق قلبم نشات گرفت ... چه فکرایی در مورد شب اول زندگیمون داشتم و دلم میخواست با چه معاشقه شیرینی وجودم رو از این معجون عشق و زندگی پر میکردم اما با چه حقارت و..... که خاطره ش جز بدترین روزهای زندگیمون حک شده بود!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
- ناهار چی خوردی ؟ حتماً ناهار هم نخوردی آره ؟
صفحه دیگه ای از کتابش باز کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
- نون پنیر سبزی خوردم.
پوفی کشیدم و گفتم :
- نون پنیر سبزی هم شد ناهار ؟ چرا یه چیزی درست نکردی که هم ناهارتو بخوری هم بمونه واسه شام با هم شام بخوریم ؟ این چه وضع زندگی کردنه بهار ، تا کِی میخوای اینجوری ادامه بدی ؟
تخس و شاکی ابروهاش رو بالا داد، ته خودکار هنوز بین لبهاش بود ، با نیشخندی لب زد :
- مگه باهات قرارداد بستم که کارای خونتو انجام بدم ؟ فکر کنم یادت رفته که قرارداد قبلیمون تاریخ انقضاش تمون شده.
لبخندی غیر ارادی رو لبم نشست و با همون لبخند گفتم :
- خیله خب پاشو بریم پایین با هم یه چیزی درست کنیم منم هنوز شام نخوردم، تو که چیزی درست نمیکنی حداقل دلم یه ذره خوش بشه یه زن تو این خونه هست لااقل بیا کمک دستم باش.
نمیدونم تو حرفهام دنبال چی بود که چند ثانیه با اخم غلیظ و نفرت باری بهم نگاه کرد و بعد با حرص شدیدی گفت :
- منو نگه داشتی اینجا تا کلفتیه خونتو بکنم ؟ حتماً میخوای بگی بهت جا و مکان دادم ، امنیت دادم وظیفته برام غذا درست کنی، خونمو مرتب کنی، رختامو بشوری ، چه میدونم هر کار دیگه ای که زنا از صبح تا شب تو خونشون انجام میدن تو هم باید ...
با برخوردش و مفهوم نا به جایی که از حرفهام برداشت کرده بود اخمهام در هم فرو رفتن و با عصبانیت آرومی گفتم :
-داری میگی زنایی که توخونشون انجام میدن ؟ این جمله خودت چه معنی میده که برداشتی جمله های منو دونه دونه با اون مغز فندوقیت واسه خودت تعبیر کردی ؟
شونه ظریفش رو بالا داد و گفت :
- واضح بود که منظورت چیه ؟ منم در مورد کاراشون گفتم نگفتم اینجا خونمه فعلاً که یه سربارم که توبخاطر ترحم و حفظ آبروت اینجا نگهم داشتی تا دوباره خطا نکنم گند بیشتری بالا بیارم تا آبروت پیش ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄