بارانِ عشق
#قسمت_21 #عشق_اجباری ترس عمیقی تو چشمهاش نشست و ریتم نفسهاش تند و کشدار شد ،سینه ش از این آشوب پر د
#قسمت_22
#عشق_اجباری
دوست داره رفتار میکنه ، برو سر کارت بهروز برو بیرون تا تو بدتر کفرمو در نیوردی.
بهروز که انگار تازه متوجه بهار شده بود، یکه خورده به هر دومون نگاه کرد ، از ذوق و تعجب زیاد دهنش باز موند و با انگشت به هردو مون اشاره کرد، چشمکی زد و موذیانه و خبیث گفت :
اصلاً فکرشو نمیکردم این بهار خانومم ...
بهار با عصبانیت از روی مبل کنارم بلند شد و با برداشتن کیفش غر زد :
- کارمندای بیشعورش هم مثل خودشن یه جوری نگاه آدم میکنن انگار دارن ذات کثیف خودشونو محک میزنن.
نوچی کردم و با عصبانیت و گزیدن لبم به بهروز اشاره کردم بیرون بره.
بلند شدم و دسته ی کیف بهار رو چنگ زدم ،بیحوصله و عاصی آهسته بهش غر زدم :
- من یکم پیش چی بهت گفتم ؟ مگه نگفتم حرف بزنیم چرا تو انقدر زبون نفهمی !
دسته ی کیفش رو کشید و با عصبانیت تیکه ی بدی بهم انداخت :
- بخاطر سنمونه ، آخه من زبون همسن خودمو میفهمم نه تو که سن خر خان رو داری.
بهروز از لای در آهسته گفت :
- عه عه عه ... زشته بابا ... از یه دختر تحصیلکرده و با شعور اینجوری حرف زدن بعیده بهار خانوم.
بهار برگشت بطرف بهروز و با تمسخر گفت :
- تو چی میگی عین یه پشه ویز ویز افتادی وسطمون ؛ کسی ازت نخواسته حرف بزنی که بخوای شعور منو اندازه گیری کنی.
با همون نگاه عصبی زل زده بودم به صورتش که انقدر بی پروا و بیشرم منو جلوی همه خار میکرد.
- برو بیرون بهروز ...
بهروز :کمک میخوای داداش !
نگاهم بطرفش پیچید نمیدونم تو قیافه م چی دید که دستهاش رو تسلیم وار بالا گرفت و بی هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄