بارانِ عشق
#قسمت_70 #عشق_اجباری نه نه ... نمیتونستم دیگه این اتهام سنگین رو تحمل کنم این مرد امروز قصد داشت هر
#قسمت_71
#عشق_اجباری
اشک داغ و مذابم رو گونه هام چکید و کیان با بی خیالی در مقابل اشکهام با لحن کوبنده ای گفت :
چ- چون دیگه از خونم رفتی هر غلطی دلت خواست باید انجام بدی ؟ احمق تو همش چهارده سالته ... چهارده سال ... چه جوری دلت اومد با اون ... " لب گزید و دستش رو مشت کرد انگار گفتن این حرفها براش خیلی سخت بود "
با درد بیشتری ادامه داد :
- من که همش خودمو تیکه پاره میکردم برات تو بهم توجه نمیکردی ... چطور تونستی ... چطور تونستی بهار ؟
با آوردن اسمم اون هم با عجز بیانش ،بغضم ترکید و صدای گریه هام بلند شد،میون گریه گفتم :
- تورو خدا بس کن من ... من حالم خوب نیست وحشی ... دارم از درد کمرم جون میدم اونوقت تو ...
کف دستهام رو رو صورتم گذاشتم و شیون و ناله هام رو سر دادم ... گریه نمیکردم داشتم از ته دل عر میزدم ، انقدر داغون بودم که اون صدایی که از گریه شدید از ته حلقم بیرون میومد شبیه عر زدن بود.
کمی بعد صدای بسته شدن محکم در اتاق بین اون گریه ها به گوشم رسید.
تن پر دردم رو از رو زمین بلند کردم، از درد شدیدی که کمرم داشت مرتب لبهام رو گاز میگرفتم و زیر لب به کیان و این بخت و اقبال و بانیه این حال بدمون لعنت و نفرین میفرستادم.
کشون کشون خودم رو به تخت رسوندم و آروم دراز کشیدم طوری که پاهام رو تو شکمم جمع کردم تا درد طاقت فرسای کمرم کمتر بشه.
نمیدونم روی اون تخت و تو اون خلوت خفه و مسموم چقدر اشک ریختم ، هق زدم و چقدر ناله کردم و به حال بد خودم و زندگیم شیون سر دادم تا بالاخره خوابم برد و از این فشار سخت آزار دهنده رها شدم.
با صدا زدنهای مکرر مش رضا که مرتب صدا میزد :
- بهار خانوم ... بهار باباجون ... دختر خوشکلم ... لای چشمهام رو باز کردم که با لبخند پر محبتی گفت :
- پاشو دخترم ... پاشو صبحونتو بخور از دیروز تا حالا هیچی نخوردی.
صبحونه ! من از دیروز تو خونه ی کیانم ! یعنی بعد از این قراره چه اتفاقی برام بیفته ؟ چقدر بی خیالی بهار چطور جرات میکنی بازم تو این خونه بمونی ، وقتی میدونی کیان تا نفهمه موضوع چیه آروم نمیگیره ... پاشو از اینجا برو تا کیان تیر خلاصت رو نزده.
- بهار بابا پا نمیشی ؟ آقا کیان گفته باید حتماً صبحونتو بخوری !
پوزخندی زدم ، یاد اون عصبانیت و سیلی افتادم که دیشب بهم زد با یاد آوریش باز هم بغض کردم ، بعد از اون رفتارش حالا بفکر غذا خوردنم افتاده ؟
با صدای گرفته و خواب آلودی آروم گفتم :
- دستت درد نکنه مش رضا اما میل ندارم.
صدای حرف زدن کیان میومد که انگار به در اتاق نزدیک شد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄