بارانِ عشق
#قسمت_72 #عشق_اجباری پتو رو با حرص روخودم کشیدم که دوباره مش رضا صدام زد و همزمان در اتاق باز شد .
#قسمت_73
#عشق_اجباری
با گریه و هق هق گفتم :
- من چیزی بهت دروغ نگفتم کیان جلوی خونه مزاحمم شدن یکم اذیتم کردن ... بعد ... بعد آقای اکبری همون همسایه روبروئیمون اومد اونا هم تا دیدنش ... سریع فرار کردن ... به جون خودم همش همین بود.
باز هم در مقابل اشک و حرفهام پوزخند دیگه ای زد که دستش رو تکون دادم و با درد بیشتری نالیدم :
- خودمو جلوی چشات میکشم ها .. دارم جدی میگم ... بهت میگم همش همین بوده ... دیروزم که اومدم خواستم بهت بگم مجتبی رو از زندان در بیاری من تنهایی میترسم زندگی کنم که تو رو اونجوری ...
با حرص زیر لب زمزمه کرد :
- چقدرم که مجتبی حواسش به تو بوده که حالا نبودش جار میزنه !
خودمم از این حقیقت داشتم میسوختم ... مجتبی هیچوقت مراقبم نبود ... هیچوقت حواسش رو به منو زندگیم نمیداد ... همش سرش تو کار خودش غرق بود ... با شرکت ، با دوستهاش ، برای همه چیز وقت داشت الا من ... که آخر سر با همین اعتماد نابه جاش به آدمهای اطرافش زندگیه منو زیر پاهاش له کرد ...
تو این دایره از زندگی و با این سن کمم سوختم و جزغاله شدم ؛ اون کسی که زندگیش تباه شده منم وگرنه آزادیه مجتبی از زندان و جبران کردن خسارتهاش کار سختی نیست ...کافیه یکی دوبار دیگه من به کیان اصرار کنم همین هفته اون دوباره به زندگی و دارائیهاش برمیگرده اما خودم چی ...؟ آزادیه خودم و این اسارت و بخت از دست رفته م چی ...؟
با سوالی که ازم پرسید نگاهم رو مستقیم به چشمهای خواستنیش دوختم :
- کی گفت وقتی من هستم خودت تنها بری تو اون خونه زندگی کنی که چند تا لاابال بی ارزش مزاحمت بشن ؟ مگه من بهت نگفتم اینجا پیش خودم باش ، باهام زندگی کن واسه خودت خانمی کن چرا گذاشتی رفتی ؟
گوشیه موبایلش دوباره زنگ خورد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄