♡••
از اولش خـُــــــــدا بوده
ازینجا بھ بعدهم خدا هست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Reza_Malekzadeh___Delbare_Bi_Neshan_(320).mp3
9.54M
♡••
#رضاملکزاده
دلبربینشان...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
خزانشدونیامدی...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هرگز
نَمیـرد
آنکھ
دلـش
زندھ
شُـــد
بہعشق..♡
#حافظ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡•• 🔻کتابصوتینمایشی#منزندهام🔻 خاطرات دوران اسارت معصومه آباد قسمت دهم📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part11_"نمایش "من زنده ام.mp3
6.77M
♡••
🔻کتابصوتینمایشی#منزندهام🔻
خاطرات دوران اسارت معصومه آباد
قسمت یازدهم📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هیچ وقت
بۍخداحافظۍ
ڪسۍ را ترڪ نڪن
نمۍدانۍ چہ درد بدے است
پیر شدن در خمـِ ڪوچہ هاے انتظار!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_23 #عشق_اجباری بهروز که رفت ،بهار هنوز جهت نگاهش به طرف در بسته بود پوزخندی زدم و با تمسخر
#قسمت_24
#عشق_اجباری
بعد از حرفهام با بهار ،من رو با کلی احساس
تنها گذاشت و رفت.
امروز برام بهترین روز و پر هیجان ترین خاطرات بود .
نسبت به تمام روزهای قبل بهار ملایمت بیشتری داشت و این نشون میداد که کم و بیش تو رام کردنش موفق شدم،
امروزبا تمام وجود فهمیدم بهار بزرگترین آرامش زندگیمه.
بالاخره امروز باهاش حرف زدم ، پیشنهاد معقولانه م رو بهش گفتم و ازش خواستم تا یک هفته ی تمام در موردش فکر کنه و جواب قطعیش رو بهم بده ... خب من زیادی عجول بودم ... بهترین جایگزین تنهاییم ، روان پریشونم و اون کمبودهای زندگیم بهار بود اصلاً تمام زندگیم تو مشت خودش بود و من میخواستم تمام و کمال این زندگی برای خودم باشه.
و حاضر بودم برای داشتنش هر شرط و شروطی رو قبول کنم ، اون فقط قدم اول رو تو زندگیم برداره قسم میخورم تو این یک ماه کاری کنم که برای همیشه هم توی زندگیش و هم توی قلبش موندگار بشم.
از حموم بیرون اومدم و داشتم با سشوار موهام رو خشک میکردم که بهروز وارد اتاقم شد ، روی حالت دادن به موهام خیلی حساس بودم و همیشه وقت زیادی رو صرف این کار میکردم.
گوشی موبایلم تو دست بهروز بود که اون رو مقابلم گرفت و گفت :
- کیان ... کیان ... گوشیتو بگیر جواب بده .
موهام رو به بالا حالت دادم و میون اون کار وقت گیر و وسواس گونه م غر زدم :
- باشه بذارش رو میز، هر کی هست خودم بعد بهش زنگ میزنم.
بهروز : هوی ... میگم گوشی رو جواب بده زود باش ... با تواَم خره ... اون سشوار و بذار کنار بیا جواب گوشیتو بده ...
پیچیدم بطرفش و دکمه آف سشوار رو زدم :
- چه مرگته بهروز، خب هر کی میخواد باشه خودم بعد بهش زنگ میزنم مگه نمیبینی دارم موهامو درست میکنم ، بجای این شیرین کاریات برو ببین مش رضا داره ویکی رو حموم میکنه چیزی لازم نداره !
بهروز با تعجب ابرویی بالا داد و گفت :
- عه ... که هر کی میخواد باشه آره ... الان که دلت سوخت بعد کنترل زبونتو تو دستت میگیری، یه ناهار هول هولکی بهم دادی کوفت کنم حالا هم که داری میگی برم پیِ اون سگت که تو هم فِس و فِس به خودت برسی.
با خنده و ریشخند چشمکی بهش زدم :
- امروز کلاً بدعنق شدیا ... معلوم نیست کی حالتو گرفته که گند دماغیات واسه من نازل شده ، برو کنار دیوونه خدا هر چی خل و چله انداخته رو کول من .
به طرف آینه پیچیدم و تا خواستم سشوار رو روشن کنم بهروز گوشی رو کنار گوشش برد و با لبخند خبیث و مضحکانه ش آروم گفت :
- شنیدی که بهار خانوم آقا سرش خیلی شلوغه وقت واسه جواب دادن به امورات مهمش نداره ... میخوای حالا شما قطع کن هر وقت کاراش تموم شد میگم بهت زنگ بزنه.
سریع سشوار رو روی میز گذاشتم و گوشی رو از دست بهروز قاپیدم :
- بده به من ببینم چرا گوشیمو جواب میدی!
گوشی رو که از بهروز گرفتم بهش اشاره کردم از اتاق بیرون بره و با لب زدن آرومی که میدونستم از حرص دیوونه بازیاش اخم هم روی چهره م نشسته آهسته گفتم :
- بیرون ... بدو ... بدو گم شو فقط نبینمت.
با خنده سرش رو تکون داد و موذیانه لیوان آب روی پاتختی رو برداشت و با واکنش سریعی رو موهام ریخت .
وای که من از این حرکت به اندازه بد قلقی های بهار متنفر بودم که ناخود آگاه داد زدم :
- بهروزززز ... بیرون تا دهنتو سرویس نکردم...
خنده ی بلندی کرد و با زبون در آوردن و اداهای دلقک وارونه ش که بدتر حرصم رو تشدید میکرد، از اتاق بیرون رفت.
به حدی حالم گرفته شد که لبهام از حرص کش آوردن ،ولی با یاد بهار که پشت خط منتظر جواب دادن منه
بیخیال آینه و موهام شدم.
گوشی رو بالا گرفتم و خونسرد و آروم لب زدم :
- جانم بهار ...؟
نفسی کشید و بدون اشاره به حرفهایی که از من و بهروز شنیده بود،آروم گفت :
- باید باهات حرف بزنم...
روی تخت نشستم ، آرنج دستم رو روی زانوم جک زدم و چنگم رو توی موهای خیسم فرو بردم، بعد از دو هفته ناامیدی بالاخره امروز تماسش روی گوشیم نقش بست و حالا میخواست در مورد تصمیمی که من بیصبرانه برای جوابش لحظه شماری میکردم باهام حرف بزنه.
- بگو عزیزم گوش میدم.
سریع گفت :
- اینجوری نه باید حضوری ببینمت ... کی وقتت آزاده ؟
نگاهی به ساعت مچیم کردم الان ساعت سه بعد از ظهر بود که منو بهروز باید برای بستن یه قرارداد مهم به شرکت رقیب میرفتیم.
- آآآ ... الان که کار دارم بهار ولی شب ...
نذاشت ادامه ی حرفم رو کامل کنم که خیلی غیر منتظره من رو دعوت کرد.
- خب شب بیا اینجا ... باید حرف بزنیم ... در مورد همون پیشنهادی که داده بودی ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
حالہدلمـباتــوخوشہ
بغضتصدامومۍڪُشہ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
و برای خـــــــودم
تُــــو را آرزو میکنم... :)
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Reza_Bahram_-_Gole_Eshgh.mp3
3.17M
♡••
#رضابهرام
گلِ عشق...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دلتنگۍ مثل نشتۍ گازه
نه صدایۍ داره نه بویۍ
و نہ هیچ رنــــــــگۍ
اما آرومـ آرومـ میڪشتت :)
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ڪاشفالشبیلداےهمہاینبشود
یوســـــــــــــف گمگشته
باز آیدبه کنــــــــــــــعان
غم مـــــــــــــــــــــــــخور...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بِنَفْسی اَنْتَ مِنْ مُغَیِّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنّٰا...
بہ جانم قسم ڪہ تـــــــــــو آن
حقیقت پنهانۍڪہدورازما نیستۍ..
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ماييم و خيــــــــالِ يار
واين گوشــــــــــــہے دل...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تو همانۍ ڪہ شبۍ پر هیجان مۍ آیۍ
تا فرارے دهۍ از پنجــــــره ها سرما را...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5909185407936890281.mp3
9.32M
♡••
#علیزندوکیلی
قلبشکسته...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
بہ ڪوتاهۍ آن
لحظہشادے ڪہ گذشت
غصـــــــہ همـ میگذرد،
آنچنانۍ ڪہ فقط
خاطرهاےخواهد ماند...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زندگیجیره مختصریست
مثل یک فنجان "چای"
و کنارش عشق است؛
مثل یک "حبه قند"
زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد..
#سهرابسپهری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡•• 🔻کتابصوتینمایشی#منزندهام🔻 خاطرات دوران اسارت معصومه آباد قسمت یازدهم📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part12_"نمایش "من زنده ام.mp3
6.14M
♡••
🔻کتابصوتینمایشی#منزندهام🔻
خاطرات دوران اسارت معصومه آباد
قسمت دوازدهم📚
پایـــان
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ ِقشنگ از کف ِدنیا برود
هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد
دل ِ تنها به چه شوقی پی ِیلدا برود؟
#فرامرزعربعامری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_24 #عشق_اجباری بعد از حرفهام با بهار ،من رو با کلی احساس تنها گذاشت و رفت. امروز برام بهت
#قسمت_25
#عشق_اجباری
دسته گل رواز روی صندلی عقب برداشتم.
دسته گلی که برای بهارم بود و چیزی مشابه چهره ی خاص و خواستنیه این دلبرک شیرین.
زنگ خونشون رو فشار دادم که با کمی مکث در خونه با صدای تیکی باز شد.
قدم اول رو به داخل خونه گذاشتم و وارد شدم از هیجان زیاد قلبم با ضربان تندی میکوبید ،چند بار نفس سالم اون حیاط دلنشینی که از عطر نفسهای بهارم پر شده بود رو به مشامم کشیدم.
خونه ی دو طبقه و بزرگی داشتن ،یادمه قبلاً طبقه ی بالا رو به دوست خونوادگیشون اجاره داده بودن اما با ازدواج کردن پسر اون خونواده به یه شهر دیگه نقل مکان کردن ،حیاط بزرگ خونه و اون حوض کوچیک و تر تمیزش، خاطرات بچیگیم رو برام تداعی کرد.
مجتبی دو سال از من کوچیکتر بود و یادم اومد که چقدر دور این حوض کوچیک منو اون با هم قایم موشک بازی میکردیم.
صدای باز شدن در هال ،اون تمرکزم رو از دوران بچگی گرفت و با شوق بیشتری نگاهم رو به دختری دادم که با اون سن کم توی این خونه ی بزرگ به تنهایی زندگی میکرد.
لباسهای مرتب و اون آراستگیه ظاهریش دلم رو قیلی ویلی کرد تا با تمام سر سختی هر چه زودتر تو آغوشم بگیرمش.
قدمهام رو بطرفش برداشتم و به این فکر کردم که این پیراهن گلدار سفید با گلهای ریز و قرمز رنگش با اون موهای بافته شده ش که از زیر شال برای چشمهای من خودنمایی میکردن بیش از حد امشب چهره ش رو جذاب و خواستنی کرده بود.
- سلام
لبخندی بی رمق زد و با بازی انگشتهاش دست لرزون و پر استرسش رو پنهون کرد.
- سلام خوش اومدی.
دسته گل رو به دستش دادم.
- قابلتو نداره عزیزم.
خیلی کوتاه تشکر کرد :
- ممنون.
از جلوی در کنار رفت و منتظر شد تا وارد خونه بشم ،کفشهام رو در آوردم که خانومانه و محترم سریع یه جفت صندل جلوی پاهام گذاشت.
شوق زیرپوستی و لبخندم جون گرفت، بیخودی چشمهام این دختر همه چیز تمام رو نشونه گیری نکرده بودن ... این خوراکِ دلِ من و آهنگ نفسهای زندگیمه.
تعارف کرد تا روی مبل بشینم ،مبل های قهوه ای سوخته ای که با سلیقه ی مرتبی تو پذیرائی چیده بودن.
روی مبل نشستم که بهار هم به سمت آشپزخونه رفت، یه حس و حال عجیب و غریب داشتم ، انگار اولین بارمه که این دختر رو میبینم ،یا یه پسر ۱۸ سالم که سر اولین قرار با دوست دخترم حاضر شدم، دلم آروم قرار نداشت ، مخصوصاً وقتی قرار بود امشب تکلیف این بلا تکلیفیه من معلوم بشه.
دسته گل رو تو یه گلدون پر از آب قرار داد و اون رو روی اپن گذاشت.
بر عکس پذیرائی بزرگش، آشپزخونه ی تقریباً نقلی و کوچیکی داشت ؛البته باید این رو هم در نظر میگرفتم که خانم اون آشپزخونه یه دختر کم سن و سال و فنچ گونه بود که بر خلاف اون قد و قواره ی ریزش مثل یه خانم دوره دیده و سالخورده رفتار میکرد.
هر چقدر من شیطونتر و ناخام تر بودم، بهار در عوض خانمانه و جا افتاده تر به نظر میرسید.
با سینیه شربت از آشپزخونه بیرون اومد.
نگاهم برای ثانیه ای هم از روی چهره ی خاصش به جهت دیگه ای نمیرفت
سرم رو به طرفین تکون دادم، نه ... من میخوامش ... فقط مال من بشه ،طوری باهاش رفتار میکنم، طوری ناز و نوازشش میکنم که حتی یه تَرَک کوچولو هم بر نداره.
با دستهای ظریفش که دسته های سینی رو گرفته بود اون رو مقابلم گرفت.
لیوان شربت رو طوری برداشتم که از قصد و عمدی پشت دستم انگشتهای ظریف و کوچیکش رو لمس کنه.
با این حرکتم اخم ظریفی کرد و نفس عمیقی کشید.
- تا تو شربتتو میخوری منم میز شامو حاضر میکنم.
به سمت آشپزخونه رفت ،چند قلوپ از شربت خوردم و سریع گفتم :
- بذار منم میام کمکت.
پیچید و فقط نگاهم کرد ،چیزی نگفت و سرش رو تکون داد که نفهمیدم این مخالفتش بوده یا رضایتش.
بالاخره با کمک هم میز شام رو حاضر کردیم ، چه میزی شده بود، فکر اینکه بهار خودش به تنهایی این کدبانو گری رو کرده بیشتر از همیشه منو به سمتش ترغیب میکرد.
خورشت فسنجونش و پلوی زعفرونیش و اون کباب های قلقلی ای که با دستهای کوچولوش درست کرده بود ، خوشمزه ترین غذایی بود که تو عمرم خورده بودم.
قاشق پر ملاتی توی دهانم جا دادم و با لذت جوییدم ،معذب بودن بهار رو حس میکردم و برام چیز جالب و طبیعی بود ، بعد از مدتها یا شاید بهتره بگم بعد از سالها منو اون ، نمیگم مثل دوتا عاشق یا دوتا دوست صمیمی، ولی حداقل مثل دو تا آدمی که سر سازگاری رو باهم باز کردن کنار هم نشستیم.
روبروش نشسته بودم و تمام حالتهاش رو تو ذهنم حک کردم، غذا خوردنش ... جوییدنش ... بازیِ دستهاش با قاشق و چنگال و ظرف غذاش و نگاههای کلافه و گاه و بیگاهش.
چشم از بشقابش گرفت و نگاهم رو شکار کرد