♡••
ڪمۍطراوٺِ باران ڪمۍ نسیمـِ حَرمـ
سلامـِ صُبحِ من و فیضِ مستقیمـِ حَرمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
«علیک منّـي السَّــــــــــــلام،
فإني مــتُّ شــــــــــــــــــــوقاً»
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
عاشقِــ خُـــــــدا باشــ
تا معشـــوقِــ خَـلقــ شَـوے...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5909253586247748533.mp3
7.81M
♡••
#حسینخلجی
سلاماربابم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
بی همــگان به سر شود
بی تُـــو به سر نمی شود...
#شهرامناظری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمــــان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تـــو هر دو جهان را چه کند...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡•• کتابصوتی نمایشی#نورالدینپسرایران خاطرات سید نورالدین عافی تألیف: معصومه سپهری قسمت :سوم(جل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_403925078.mp3
11.71M
♡••
کتابصوتی نمایشی#نورالدینپسرایران
خاطرات سید نورالدین عافی
تألیف: معصومه سپهری
قسمت :چهارم(جلداول)📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
پَنـــــــــجشَــنبـــہ ؛
عشقِیواشڪۍهفتہاست
آنقدرشیطنتمۍڪند
ڪہآخرشرسوامۍشود
مَــــــــــــنعاشـــــــقِ
اینرسواشدنهاےعاشقانہامـ...
#نرگسصرافیان
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_74 #عشق_اجباری باز هم به گوشی توجهی نکرد و اینبار با لحن محکم تری گفت : - خوشی زده بود زیر دل
#قسمت_75
#عشق_اجباری
بهروز با کلافگی و حرص جواب داد :
- بابا همین منشی پروتزیتو میگم ... منو کلافه کرد از بس زار زده ... یه جوری حلقشو باز کرده که دلم میخواد یه آبنات بزرگ هُل بدم تو دهنش !
با تاسف سرم رو خیلی ریز و نامحسوس تکون دادم ؛ دوستهاش هم لنگه ی خودشن ... بیشعور و بد دهن که فقط فکر و ذهنشون رو چیزهای منحرف میچرخه !
کیان هوف سرسام آوری کشید و دستش رو لابه لای موهاش فرو برد، پوزخند ریزی زدم ، تازه یادش اومده منظورش از دختره کیه ... یادش نیست که دیروز تا کجاها باهاش پیش رفته ! اگه من نرسیده بودم ؟ بهار بس کن تو اول تکلیف خودتو مشخص کن تا یه جوری از این هَچل بیرون بیای بعد واسه دیگرون هِرهِر تمسخر راه بنداز !
- چی میگه حالا ؟ واسه چی اومده ؟
صدای بهروز آرومتر به گوشم رسید :
- مزخرف میگه ... من نمیدونم دیروز چه قولی به این دختره دادی که سمج شده ول کن نیست ... همش میگه ما با هم خوب بودیم اون دختره ی عفریته اومد زد تو کل و کاسمون ... ببینم مگه تو داشتی تو اتاقت با این چیکار میکردی که بهار ...
- نه نه نه من کاری بهش نداشتم بهروز ... ردش کن بره گورشو گم کنه نمیخوام تو شرکت باشه ... یا ... گوش کن ... گوش کن
خبیثانه بهم نگاه کرد و لبخند بدجنسی روی لبش نشوند ،سر از رفتارش در نیوردم که طولی نکشید با همون ظاهر شیطونش گفت :
- ردش نکن بذارش بمونه ... خودم بیام
تعلل نکردم که بیشتر از این چرت و پرتهاشون رو بشنوم سریع در کمد رو باز کردم و اولین مانتویی که تودستم اومد رو بیرون کشیدم و به تن کردم ، لحن کیان از اون حالت خونسردیه تصنعی خارج شد و عصبی به بهروز گفت :
- قطع کن من فعلاً با این وروجک کوچولو کار دارم ... اونور دهن تو چاک شده ؛ اینورم دهن من با این یاغیه زبون نفهم.
- چی شده مگه ؟
جواب بهروز رو نداد چون به من نزدیک شد ،داشتم تند تند دکمه هارو می بستم که دستم رو گرفت و با خشونت گفت :
- پیاده شو با هم بریم ... کجا با این عجله ؟
با ساعد دستم محکم پسش زدم و گفتم :
- گم شو ... برو کنار .
دستم رو گرفت و با نگاه به تمام اجزای صورتم آهسته ولی با خشم گفت:
- کجا بری عزیزم ... مگه این خونه زندگیت نیست ؟ مگه نمیگی تنهایی میترسی ، خب خانم پیش خودم باشی که ترس نداره ! .. آره من قصدم فرار بود ... فرار از این کیانی که دیر یا زود همه چیزم براش هویدا میشد و اونوقت اون روی سکه ش بالا میومد.
بهروز که تا الان از صدای جرو بحث بین منو کیان ساکت شده بود، با تک سرفه ی مصلحتی گفت :
- هوی کیان حواست به پشت خطت باشه. من الان کلی کار سرم ریخته تو شرکت دستمم به جایی بند نیست !
بدون اینکه نگاه از چشمهای عصبیم بگیره گوشی رو بالا گرفت و گفت :
- چرند نگو ... قطع کن بعد با هم حرف میزنیم .
به آنی نکشید صدای اون منشیه بیشعورش با گریه های ساختگیش تو اتاق پخش شد :
-بهروز بده من باهاش حرف بزنم تورو خدا ... بهروز فقط یه دقیقه .
- کیان کار داره میخواد قطع کنه محمدی جونِ مادرت برو ردکارت حال ندارم حرف بزنم.
- فقط یه دقیقه باهاش حرف میزنم تورو خدا بهروز !
- یه جوری میگی بهروز انگار....
بیا بابا بیا زود باش کلی کار دارم ...
بهروز خیلی آروم تو گوشی زمزمه کرد :
- کیان جواب اینو بده خودت ردش کن بره پی کارش ،بعد برس به دعواتون ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_75 #عشق_اجباری بهروز با کلافگی و حرص جواب داد : - بابا همین منشی پروتزیتو میگم ... منو کلافه
#قسمت_76
#عشق_اجباری
- کیان ... کیان خواهش میکنم ... تورو خدا جواب بده ... دیروز چی شد چرا یهو پسم زدی و رفتی ؟ اون دختره ی دهاتی مگه کیه که تو بخاطرش منو تحویل نمی گیری... کیانجان تورو خدا گوشی رو جواب بده باهات حرف دارم.
گوشی رو با حرص رو تختخواب انداخت و شالم رو از سرم کشید و پرتم کرد روتخت ؛ بدون اهمیت به تماس و صدای اون دختر منحوس با اخطار و عصبانیت گفت :
- سگم نکن بهار میزنم دست و پاتو میشکنم لباساتو در بیار بتمرگ سرجات.
گوشی رو قطع نکرده بود چون باز هم صدای اون دختره سوهان روحم شد :
- کیان ... کیان قربونصدات برم، باهام حرف بزن تورو خدا باید ببینمت ... دورت بگردم جوابمو بده من دارم دیوونه میشم.
با حرص صدای اون دختره و رفتار کیان،جسور و بی پروا از روی تخت بلند شدم و شالم رو از پایین تخت برداشتم و رو سرم مرتب کردم ، من اینجا نمیموندم به هیچ وجه اجازه نمیدادم کیان تا حد بیشتری بهم نزدیک بشه که برگ سوخته شده م تو دستهاش بیفته.
دوباره خشن و عصبی داد زد :
- بهار دارم جدی میگم میزنم لهت میکنم لباساتو در بیار تو هیچ قبرستونی نمیری.
جلو رفتم و مقابلش ایستادم ، با دستهام تخت سینه ش زدم و هلش دادم به عقب، اما با اون هیکل درشت و قد بلندش در مقابل منه جوجه حتی یه سانت هم به عقب نرفت.
- به تو چه ربطی داره که میخوای منو تو این خونه حبس کنی ؟ توکی باشی که اصلاً به من دستور میدی ؟من میرم به تو هم ربطی نداره چون هیچ غلطی نمیتونی بکنی، تو که به اندازه کافی دورو برت ریخته ست ببین چه جوری داره التماستو میکنه جوابشو بدی ...
- بهروز بیا فکر کنم داره با اون دختره ی دهاتی دعوا میکنه ... این چیه افتاده وبال گردنش !
- بده من ببینم ... کیان ... کیان !
هر دو با خشم به چشمهای هم زل زده بودیم ... با چشم .. با نگاه .. با هزار حرف نگفته و هزاران راز پنهون شده ... من دنیایی از حسرت تو نگاهم داشتم و کیان دنیایی از ترس برای خاموش شدن این بازیه خسته کننده.
صدا داد زدنهای بهروز میون اون آشفته بازار احساساتمون تردد داشت ، تاب نگاه وحشی و مغلوبش رو نداشتم ... با پوششی از خلا احساس درون چشمهام پوزخندی زدم و شونه و دستهام رو تکون دادم :
- برو جوابشو بده ... این همون دختره ست که دیروز جلوت بود آقا ؛ داره سکته میکنه که داری حلقتو واسه من پاره میکنی ... برو جوابشو بده ... آب منو تو با هم تو یه جوب نمیره شاید این ...
- لال شو بهار ... لال شو .
داد زد :
- بهروز دستم بهت برسه میدونم چیکارت کنم...
بهروز با تعجب ساختگی گفت :
- وا ... خب من چیکار کنم این وسط ... داشت خودشو جر میداد که .
به سمت در رفتم که از این خونه و این کیان خشمگین فرار کنم، دستم رو از پشت کشید و چسبوندم به دیوار.
- مثل بچه ی آدم میشینی سرجات یا یه جور دیگه حالیت کنم ؟
درد شکم و کمرم امونم رو بریده بود کیان هم یه جوری وحشی رفتار میکرد که اصلاً مراعات وضعیتم رو نمیکرد.
با خشم مشت های دیگه ای به سینه ش زدم و همراه گریه و بغض داد زدم :
- حالی نمیشم چون حرفاتو نمیفهمم ... چون نمیخوام اینجا باشم ... دست از سرم بردار نمیخوامت لعنتی میخوام برم گم شم تو یه جهنمی که دیگه هیچوقت نبینمت ... راحتم بذار روانی ... راحتم بذار وحشی من حالم خوب نیست !
نفس نفس میزدم ، دستم رو به پیشونیم گرفتم و کلافه و عصبی بهش نگاه کردم ، چشمهاش به آنی آروم و بیقرار شدن حس کردم از ته اعماق چشمهاش حس محکمی برای موندنم سو سو میزد ولی بخاطر غرور و دلگیریش این حس رو پنهون میکرد.
صدای بهروز با حرص عمیقی همراه شد ؛ ظاهراً خیال قطع کردن نداشت تا خوب بفهمه بین منو کیان چی میگذره.
- مرده شوره اون اخلاق سگیتو ببرن کیان ... دختره رو بردی تو خونه که دوباره گراز وحشی بشی ؟ بیا جواب بده ببینم چی زده به سرت باز افتادی به جون این دختر !
کیان بخاطر بیقراری و از تاثیر خشم حرفهای من با صدای بلندی داد زد :
- خفه خون بگیر بهروز اون گوشیه لعنتی رو قطع کن تا نیومدم خودتو قطع کنم ... اون دختره ی هرزه رو از شرکت بنداز بیرون ... انقدر به من زنگ نزن من امروز قاطیم میام خون یکی یکیتونو میریزما !
بهروز با تمسخر گفت :
- بشین بینیم بابا ... با من درست بحرف ... من بهار نیستم داری خودتو پاره میکنی و عربده میکشی ! صدات هم بیاری پایین میفهمم چه کوفت و دردی داری نیاز نیست حلق گشادتو تا ته باز کنی !
کیان با حالت عصبی دوباره داد زد :
- قطع کن ... قطع کن وگرنه میام میدم.....
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#شهرامشکوهی
ایندلمالِتوبود...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
مرتضی پاشایی - یکی هست - @moziku.mp3
6.55M
♡••
#مرتضیپاشایی
یکیهست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
گشٺہ ام در جہان و آخـر ڪار ،،
دلبــــرۍ برگزیده ام ڪہ مپرس...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مرگ از محبتِ تُــو خلاصم نمیكند
در زير خاك هم دلِ من پایبست توست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
آنڪہ باماروزگارے دلفریبۍڪردورفت
از دلِ مامۍرود بیرون ولۍ از یــاد نہ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_467199904.mp3
6.41M
♡••
#محمداصفهانی
اوجِ آسمان...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_366473609.mp3
1.78M
♡••
دعای عهد🕊
🎤 استاد فرهمند
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Morning doesn't need the light;
it needs you..
صُبح،روشنایۍنمۍخواهد؛
تـــُـــــو را مۍخواهد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شوقِ دیدارِ تُـــو را لحظہ شماری کردمـ
آنقدر لحظہ شمردمـ؛ دلِ اعداد شڪست..
#احمدجم
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
برخُدا هرڪہدل مۍسپارد
روح جانـش غـَــمـ نبینـد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄