فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
يادت بماند، دوست داشتن
بہجانِ آدمـ سنجاق مۍشود...
آن را براے ڪسۍڪہ
تُورا نمۍفهمدحيف نڪن
آدمـ یڪ جان ڪہ بيشتر ندارد...
✍️:#روشنکمقصودلو
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_124 #عشق_اجباری خودکار رو رو میزم پرت کردم؛ از صدای برخوردش به میز توجهش به من جلب شد و بهم ن
#قسمت_125
#عشق_اجباری
گیسو که رفت به دل آرام جیغ جیغو گفتم یه سر بیاد به اتاقم ، ازش خواستم برای مدتی زحمت رسوندن بهار رو به مدرسه و خونه قبول کنه ، دختر خیلی مهربونی و با کمال احترام و دوستی با درخواستم موافقت کرد ... هشت روز از دعوای بینمون و اون قهر و ناسازگاریه بهار میگذشت ... تموم زندگیش تو همون اتاق فکسنیش خلاصه میشد، صبح زود با آژانس به مدرسه میرفت و موقع برگشتش دوباره به همون اتاق پناه میبرد ... روزها و شبهامون به بدترین شکل و به بیرحمانه ترین احساس درگیر شده بودن ... دلم پر میزد چند دقیقه کوتاه و مسالمت آمیز کنار هم باشیم و بتونم راحت باهاش حرف بزنیم اما بهار بیشتر از قبل ، حتی بیشتر از زمانی که من از راز دلش آگاه نبودم ازم فاصله گرفت و کاملاً باهام سرد شد ... اینبار حتی موقع غذا خوردن هم نمیدیدمش شاید با بردن سینیه غذا به اتاقش میتونستم خیلی کوتاه و خلاصه باهاش یه دیدار جزئی داشته باشم ... نه به اوضاع در هم ورهم خونه رسیدگی میکرد و نه برای دل خوش کردن دلم حاضر میشد دست به آشپزی بزنه ... هم دیدن خودش و هم دستپخت خوشمزه ش رو ازم محروم کرده بود و این یعنی اوج تنها شدن من ... منی که جز به جز نفسهام به بودن و حس این دختر چهارده ساله بند بودن.
در هال رو باز کردم و وارد خونه شدم بعد از یه روز پرکار و خسته کننده دلم دیدن بهارم رو میخواست تا مثل قدیم سر به سرم بذاره و با خنده های شیرین و مجذوبش دل ضعف رفته م رو آروم کنه.
وارد خونه که شدم باز هم همون سکوت و خاموشی و لحظات مرده و بی احساس به سمتم هجوم آوردن ... درک این همه بی محبتی برام سخت بود ... من بهار رو با تموم جونم میخواستم اون حق نداشت تا این حد خودش رو ازم دریغ کنه ولی از طرفی هم دلم نمیخواست کوچکترین رفتار ناشایستی باهاش داشته باشم، بهار روح زخم خورده ای داشت که من باید آروم آروم باهاش کنار میومدم تا بتونم زخمهاش رو ترمیم میکردم.
کیفم رو، رو مبل پرت کردم ، بعد به سمت پله ها رفتم تا اول بهار رو ببینم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_125 #عشق_اجباری گیسو که رفت به دل آرام جیغ جیغو گفتم یه سر بیاد به اتاقم ، ازش خواستم برای مد
#قسمت_126
#عشق_اجباری
تقه ای آرومی به در زدم ، صدایی نشنیدم، خب قاعدتاً میدونست که به جز کیان کسی قصد دلتنگی و اومدن به اتاقش رو نداره.
در اتاق رو باز کردم، پایین تخت رو کتابهاش افتاده بود و وانمود میکرد در حال درس خوندنه ... اما از گوشیه کنار دستش مشخص بود که یا در حال چت کردن یا فک زدن با محدثه بوده.
- سلام ، فکر کردم خوابی که جواب نمیدی ؟
ته خودکار رو به دندون گرفت و چشمهاش رو به طرفم بلند کرد جواب سلامم رو خیلی آهسته داد :
- سلام ... نه دارم درس میخونم.
تو دلم پوزخندی زدم و زیر لب گفتم :
- چقدرم که درس میخونی.
شنید و لبخند محوی رو لبش نشست اما چیزی به روی خودش نیورد، قدمی به داخل اتاق برداشتم نمیدونستم باید چه جوری شروع کنم و بهش بگم این شیوه زندگی کردن رو تغییر بده.
- شام خوردی بهار ؟
نگاهی به ساعت دیواریه روبروش انداخت و با تمسخر سرش رو تکون داد.
نگاهش به ساعت تلنگر دیر اومدن من رو میداد یا شاید هم داشتم اینجوری دل خودم رو خوش میکردم که به خاطر دیر اومدنم شاکی شده ؟ از واکنشش فهمیدم اون هم مثل من شام نخورده.
- امروز مدرسه چطور بود ؟ مشکلی نداشتی ؟
با پوزخند کجی دوباره سر از تو کتابش در آورد و بهم نگاه کرد و یه جوری شاکی گفت :
- نه مشکلی نداشتم ،از چه نظر میگی ؟
موهای باز و مشکیش که رو شونه هاش ریخته بودن دستهام رو تحریک میکردن تا درون موجشون فرو برن ، این روزها بین منو بهار یه دیوار نازک شیشه ای قرار داشت که باید برای هرچیزی محتاطانه رفتار میکردم تا با کوچکترین اشتباهی این دیوار نازک بینمون ترک خرده نشه.
با اون تیشرت گشاد صورتی و شلوار خاکستریش که یه بافت زرشکی کاموا هم رو شونه ش انداخته بود شبیه عروسکی دلربا شده بود. درسته ازش دلگیر بودم ولی هنوز چیزی از احساساتم نسبت بهش کم نشده بود ، به آنی ذهنم به چندشب پیش کشیده شد، یاد اولین رابطه مون افتادم که چه جوری تو اوج عصبانیت بهش عارض شدم ،چقدر ترسوندمش، خاطره شوم اون شب هیچوقت از تو ذهنم پاک نمیشد مخصوصاً کتک های سنگینی که به دختر معصومم زدم و دل زخم خورده ش رو شکستم ... آهی از اعماق قلبم نشات گرفت ... چه فکرایی در مورد شب اول زندگیمون داشتم و دلم میخواست با چه معاشقه شیرینی وجودم رو از این معجون عشق و زندگی پر میکردم اما با چه حقارت و..... که خاطره ش جز بدترین روزهای زندگیمون حک شده بود!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
- ناهار چی خوردی ؟ حتماً ناهار هم نخوردی آره ؟
صفحه دیگه ای از کتابش باز کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
- نون پنیر سبزی خوردم.
پوفی کشیدم و گفتم :
- نون پنیر سبزی هم شد ناهار ؟ چرا یه چیزی درست نکردی که هم ناهارتو بخوری هم بمونه واسه شام با هم شام بخوریم ؟ این چه وضع زندگی کردنه بهار ، تا کِی میخوای اینجوری ادامه بدی ؟
تخس و شاکی ابروهاش رو بالا داد، ته خودکار هنوز بین لبهاش بود ، با نیشخندی لب زد :
- مگه باهات قرارداد بستم که کارای خونتو انجام بدم ؟ فکر کنم یادت رفته که قرارداد قبلیمون تاریخ انقضاش تمون شده.
لبخندی غیر ارادی رو لبم نشست و با همون لبخند گفتم :
- خیله خب پاشو بریم پایین با هم یه چیزی درست کنیم منم هنوز شام نخوردم، تو که چیزی درست نمیکنی حداقل دلم یه ذره خوش بشه یه زن تو این خونه هست لااقل بیا کمک دستم باش.
نمیدونم تو حرفهام دنبال چی بود که چند ثانیه با اخم غلیظ و نفرت باری بهم نگاه کرد و بعد با حرص شدیدی گفت :
- منو نگه داشتی اینجا تا کلفتیه خونتو بکنم ؟ حتماً میخوای بگی بهت جا و مکان دادم ، امنیت دادم وظیفته برام غذا درست کنی، خونمو مرتب کنی، رختامو بشوری ، چه میدونم هر کار دیگه ای که زنا از صبح تا شب تو خونشون انجام میدن تو هم باید ...
با برخوردش و مفهوم نا به جایی که از حرفهام برداشت کرده بود اخمهام در هم فرو رفتن و با عصبانیت آرومی گفتم :
-داری میگی زنایی که توخونشون انجام میدن ؟ این جمله خودت چه معنی میده که برداشتی جمله های منو دونه دونه با اون مغز فندوقیت واسه خودت تعبیر کردی ؟
شونه ظریفش رو بالا داد و گفت :
- واضح بود که منظورت چیه ؟ منم در مورد کاراشون گفتم نگفتم اینجا خونمه فعلاً که یه سربارم که توبخاطر ترحم و حفظ آبروت اینجا نگهم داشتی تا دوباره خطا نکنم گند بیشتری بالا بیارم تا آبروت پیش ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#رضاصادقی
دلخـوشۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چہ ڪنمـ ؟!
با " دلۍ " ڪہ از تو
توانِ گذشتنش نیست ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5816463076970465812.mp3
10.18M
♡••
#محسنچاووشی
گندمگون...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
الا اے شاعران! چشمانِاوآرایہےوحۍاست
بـراے مـا ازآنبـاران،ڪمـۍالـهـامـ بـردارید...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
کوچ تا چند؟
مگر میشود از خویش
گریـــــــخت...!؟
#فاضلنظری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
بۍخبرازتـــو...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بۍ عشق جهان یعنۍ
یڪ چرخشِ بۍ معنۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
همیشہ یڪ نفر
پشتِشلوغۍهاےخیالتهست
ڪہ مدامـ دوستت دارد
ڪہ مدامـ دلتنگ توست
و تُــو مدامـ بۍخبرے...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_676520559.mp3
12.08M
♡••
#سالارعقیلی
دوستتدارم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
AUD-20201210-WA0005.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاے عهد..🕊
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
صبح می جویم تو را
در هستی و آفاق و شعر
تا که جان گیرد زِ تــو
این صُبــحِ بی آغازِ من!
#هماکشتگر
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اے خـُــــــدا
گفتہاے آغوشت
بدونِتعطیلۍبازاست
بغلــــــمانڪن...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_697329087.mp3
6.47M
♡••
#گروهآرین🎤
گلآفتابگردون🎼
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#سالارعقیلی
دلبستهشدم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گاه گاهۍ ڪہ دلمـ میگیرد
بہ خُـــــودمـ مۍگویمـ:
در دیارے ڪہ پُراز دیوار است
بہ ڪجـــا باید رفت؟
بہ ڪہ باید پیوست؟
بہ ڪہ باید دل بست؟
حسِ تنهاے درونمـ مۍگوید:
بشڪن دیوارے ڪہ درونت دارے!
چہ سـوالۍ دارے؟
تو خُـــــــدا را دارے
و خُدا اول و آخر با توست
و خُــــداوند عشق است...
#سهرابسپهرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡•• کتابصوتی#سلامبرابراهیم گوینده:احسان گودرزی ناشر:نشر شهیدابراهیمهادی قسمت چهاردهم(جلددوم)📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_768247149.mp3
9.09M
♡••
کتابصوتی#سلامبرابراهیم
گوینده:احسان گودرزی
ناشر:نشر شهیدابراهیمهادی
قسمت پانزدهم(جلددوم)📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خُدا را درقلبڪسانۍدیدمـ
ڪہ بۍ هیچ توقعۍ
مِهـــــــربانند...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_126 #عشق_اجباری تقه ای آرومی به در زدم ، صدایی نشنیدم، خب قاعدتاً میدونست که به جز کیان کسی ق
#قسمت_127
#عشق_اجباری
با عصبانیت انگشتم رو رو دهنم گذاشتم، چشمهام از فرط گشادشدن سوزش گرفتن که با عصبانیت و خشم کشداری گفتم :
- هیس هیس ... ساکت بهار ... ساکت ... بحثو تموم کن ... اگه اینجایی بخاطر خودته نه کس دیگه ،نمیخوای آشپزی کنی نکن مگه من اجبارت کردم ؟ یه جوری حرف میزنی انگاراز صبح تا شب بستمت به کتک و توپ و تشر ! بودنت تو این خونه ربطی به ترحم من نداره ،من دارم با گذشتت خودمو آسیاب میکنم، انگار گوشتمو دارن تو چرخ گوشت له میکنن امابخاطر تو صدامم در نمیاد، چیزی به روت نمیارم که تو روحیت از این بدتر خراب نشه ، به درس و مشقت برسی مثل همه دخترای همسن و سالت بدون اینکه دلهره گذشته و مشکلتو داشته باشی ...
با پوزخند سرش رو تکون داد و گفت :
- آره حق با توئه من خیلی ناشکرم که تو این همه در حقم خوبی میکنی اما من چشم بسته گازت میگیرم.
عاصی دستم رو لا به لای موهام فرو بردم و گفتم :
- بهار دفعه آخرت باشه این چرت و پرتارو جلوی من به زبون میاری ،بودنت بخاطر ترحم و دلسوزی نیست اینجا خونه تو هم هست، اینو تو ذهنت بسپار.
- شبیه باباها باهام حرف میزنی ! وقتی باهات حرف میزنم باور کن یادم میره که بابام خیلی وقته مُرده.
چشمهام رو محکم تر رو هم فشردم و آروم غریدم :
- بس کن بهار.
با بغضی لرزونی لب زد :
- بس نمیکنم چون ازت بدم میاد ... از تو و همه مردای دیگه هم بدم میاد ... همتون دنبال هوس خودتونین ... منه دختر بچه واستون شبیه یه لقمه چرب و چیلیم ، ترو تازم ، بقول بچه های مدرسه که یه چیزی میگن پوست و استخونم هنوز ترَک بر نداشته، اورجیناله اورجینالم ، تو هم به موقش میخوای ازم استفادتو کنی بعد پسم بزنی بگی برو هری، یه دختر دست خورده بودی که دلم به حالت سوخت آبروتو پوشیدم باید ممنون دارمم باشی که پیش خودم نگهت داشتم ،ولی حالا دیگه نمیخوامت چون تاریخ مصرفت تموم شده دیگه باید ...
با عصبانیت و خشونتی که از بغض و معنای حرفهاش بهم دست داده بود ،داد زدم و دستم رو کف اون یکی دستم کوبیدم :
- بس کن ... بس کن ... بس کن بهار الان سر خودمو میزنم تو این درو دیوار تورو هم انقدر میزنم تا جفتمون با هم بمیریم!
بی قید شونه هاش رو بالا داد و با بغض سرکشش گفت :
- به خدا من حاضرم بمیرم میخوای بکُشی بکُش تنها چیزی که دلم میخواد فقط مامانمه دلم میخواد همین الان برم پیش اون.
تکیه به تخت پشت سرش داد و با دنیایی از کینه و غصه بهم نگاه کرد، چشمهای اشکیش و اون چونه لرزون و غصه تلنبار شده در قلبش منو بی اختیار به سمتش کشید، انقدر درمونده و بیمار این دختر لجباز بودم که به آنی کنار پاهاش چنبره زدم و سفت و سخت در آغوشم کشیدمش ... با دستهاش سعی میکرد به عقب هلم بده ، یه جور تظاهر میکرد که این آغوش تسکین دلتنگیهاش نیست ... ولی در واقع بود ... بود و دردش از تموم این کینه و نفرت حس آرامشی بود که من ازش دریغ کرده بودم و وقتی در آغوشم محکم گرفتمش با خیال راحت گریه دلتنگیش رو رو سینه م به اوج خودش رسوند .
هق زد و با مشتش روسینه م کوبید و نالید :
- ازت متنفرم.
حرف نمیزدم ،ترجیح میدادم دلتنگی های خودم پشت لبهای بسته م ناگفته بمونه، این دختر زخم خورده بیشتر از خودم به این لحظه و آغوش محتاج بود که از ته دل زار میزد و با تنفر و بیزاریش و مشتهای ظریفش حجم دلتنگیش رو بهم نشون میداد.
مشت دیگه ای کوبیدو با ناله و گریه بیشتری گفت :
- ازت بیزارم ... دلم میخواد برم گورمو گم کنم یه جایی برم که نه تو باشی نه هیچ هیچکس دیگه ای .... اصلاً برم یه جایی خودمو گم کنم که هیچ اثری ازم به جا نمونه، دیگه خسته شدم ... از زندگی بدم میاد ... از همه اطرافیام بدم میاد.
دستی رو موهاش کشیدم:
- هیش ... انقدر گریه نکن الان باز حالت بد میشه .
سرش رو از رو سینه م به عقب کشید و با چرخ دادن خشم وار سرش به اطراف و گریه های بلندش که شبیه جیغ زدن بود گفت :
- واسه من دلسوزی نکن ... من به دلسوزی کردنت نیازی ندارم ... ولم کن ...دست از سرم بردار...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_127 #عشق_اجباری با عصبانیت انگشتم رو رو دهنم گذاشتم، چشمهام از فرط گشادشدن سوزش گرفتن که با ع
#قسمت_128
#عشق_اجباری
《بهار》
انگار کمی زیاده روی کرده بودم ، یک آن حس کردم نفسهاش از حدمعمول تندتر شده ، این نفس های هوس نیستن نفسهای خشمن که دارن لابه لای موهام طوفان بپا میکنن ...
کمی سرم رو عقب کشیدم ته دلم از نگاهش فرو ریخت ، این همون کیانی هست که شبیه چند شب قبل منو تا سر حد مرگ ترسوند ، صدای نعره هاش مثل ناقوس مرگ تن و بدنم رو میلرزوند و اون کتک زدنش دنیام رو کن فیکون کرد ، همون چهره و همون نگاه خشم آلودش جلوی صورتم نمایان شد .
خواستم خودم رو عقب بکشم که حلقه دستش رو دور کمرم تنگ تر کرد و با چشمهای تیز و موشکافانه ش به چشمهام زل زد و گفت :
- واسه یه بارم که شده نمیخوای مثل آدم زندگی کنی ، بذاری اعصاب جفتمون سر جاش باشه تا کمتر پاچه بگیرم ؟
از ترس دست و پاهام نامحسوس میلرزیدن، من از کیان در حد مرگ ترس داشتم مخصوصاً وقتی عصبی میشد و یا حرف بی مربوطی در مورد غیرت و خوبیهاش بهش تلقین میکردم، همونطور کنارم نشسته و منو محکم تو حصارش قفل کرده بود که حتی نمیتونستم یک میلی متر جنب بخورم، با پوزخند تمسخر آمیزی گفت :
- چیشد لال شدی که ؟ از صبح تا حالا خوب شِروور رو هم میبافتی بلبل زبونی میکردی چیشد یهو نطقت کور شد ؟
گفتم :
- پاشو برو بیرون باید به درسام برسم.
نگاهش رو لحظه ای از چشمهام گرفت و به ثانیه نکشید که تند و تیز دوباره به چشمهام پرنفوذ نگاه کرد و با عصبانیت کنترل شده ای آروم گفت :
- منو ببین بهار بیا دیگه تمومش کن ،به خدا قید دوست داشتن و عشق و عاشقی و این دل لامصبمو میزنم میرم اون بیشرف بیناموسو مثل یه گرگ با دندونام تیکه تیکش میکنم سر خودمو خودتم یه بلایی میارم که دیگه حرف اضافه بارم نکنی، فکر کردی زن ندیدم یا با یه پسر بچه هجده ساله طرفی ؟
با تمسخر سر تکون دادم و گفتم :
- تو که زن ندیده نیستی ماشاالله انقدر دوروبرت ریخته ست که ...
یه داد بلندی زد که روح از تنم پرید، گیج و با ترس بهش نگاه کردم که دهنش سه متر باز شده بود و بهم آلارم هشدار میداد.
- با من اینجوری حرف نزن بهار انقدر خون منو به جوش نیار .
با ترس و لکنتی که بخاطر لرزش صدام بود آروم گفتم :
- سر من داد نزن ... بی صاحب گیر آوردی هر طوری دلت میخواد باهام رفتار میکنی ؟ داد میزنی ، عربده میکشی، کتک کاری میکنی دیگه چی ؟ مثل این اسیرای بدبخت زمان جنگم یه سیخ داغ کن بذار رو سرو بدنم تا داغ دلت خنک بشه ، با هر سوزی که میکشم حداقل یه سوزش از قلب تو بیرون بره که یادت بره من بازیچه دست یه آدم مریض بودم !
" بغض دوباره به گلوم نشست ، کیان راست میگفت ، من لوس بودم ، واسه همین مردی که دو برابر سنم رو داشت خودم رو لوس میکردم تا همیشه تو قلبش حک شده بمونم ، خودم رو لوس میکردم تا بهش بفهمونم من هنوز بچه م ، همیشه فکر میکردم منم جز همون دخترهام که کیان با هر بار دیدنم حس زندگی و بشاشت بهش دست میده ، یه انرژی مضاعف که فقط و فقط میخواد روز و شبش رو با بهترین لحظات کنار من بگذرونه، اما الان بغضم تنها بخاطر لوس بودن و داد کشیدنش سرم نبود ، من خودمم نمیدونم چرا همش میخوام از کیان فاصله بگیرم ، با اینکه به عشقش ذره ای شک نداشتم اما میترسیدم یه روزی این برگ سوخته م بازیه جدیدی باشه که بخواد جوونی و زندگیم رو با سرکوفت زدنهاش تلخ کنه ، نگاه خیره ش هنوز جستجوگرانه تو چشمهام چرخ میخورد، از راست به چپ و از چپ به راست یه جوری که منتظر بودم تا ادامه حرفهام رو بزنم ،با بغض گفتم :
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
قِصہ از غُصہ
شـــــروع شد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄