#خاطرات_شهید
□به عشق حضرت زینب
○باردومی که میخواست به سوریه برود خیلی ناراحت بودم میگفتم یکبار رفتیدکافی است برای چه دوباره می روید، کنارم نشست وگفت اگرمابه سوریه نرویم چه کسی میخواهدبه نیروهای مردمی سوریه کمک کند؟ مردمی که مظلومندوزیربارحملات تکفیری ها، له میشوند، کسی نیست آنهارایاری رساند، من به خاطراسلام میروم تااجازه ندهم حضرت زینب یک باردیگر به اسارت دربیاید، بااین حرف هامرا متقاعدکردند بااینکه مدام گریه می کردم ولی دربرابر حضرت زینب تسلیم شدم وراضی هستم به رضای خدا.
○دخترشهیددرادامه عنوان میکند:
بعدازشنیدن خبرشهادت پدرجزخنده کاری نمیتوانستم بکنم زیراهرکسی آرزوی شهادت راداردو واقعاخوشحال بودم که پدرم شهیدشده چون لیاقتش راداشت زیرااین فیض عظیم نصیب هرکسی نمیشود.
✍راوی:دخترشهید
#شهید #جبار_دریساوی
ـــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
به یاد سردار شهید #حسین_همدانی (ابو وهب) ❤️
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
از یاد خود بردی مگر!
سیمای معصوم مرا؟
رفتی ولی جایت هنوز
خالی بود در این سرا
یاد آور این دردانه را
بابا بیا بابا بیا....
🌷شهید مدافع حرم
#محرم_ترک
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــ
@khamenei_shohada
#خاطرات_شهید
هميشه پارچه سياه كوچکی
بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش...
روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا".
همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد
از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت....
كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند.
در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود.
حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد.
📎پ.ن: #معبرهای ما فرق میکند
با معبرهای شما!!
نوع ِ#سیم_خاردارهایش ... #مین_هایش ...
#فرمـــانده!
تخریبچی هایت را بفرست ...
اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ#نفسیم ...
#گناه احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را ..
#فرمانده_ی_گردان_تخریب
#شهید #محسن_دین_شعاری 🌷
#گردان_تخریب
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#شهیدی_که_به_مادرش_قران_خواندن_یاد_داد
درادامه بخوانید 🔰🔰
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهیدی_که_به_مادرش_قران_خواندن_یاد_داد درادامه بخوانید 🔰🔰 ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_
○مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند. پسر به او میگوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی میخوای برات بفرستم؟
○مادر میگوید: «چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم. میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون.».
○پسر میگوید: «نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!»بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد.
○قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن. خبر میپیچد.
○پسر دیگرش اینرا به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند.
○حضرت آیتالله نوری همدانی نزد مادر شهید میروند. قرآنی را به او میدهند که بخواند. به راحتی همه جای قرآن را میخواند؛ اما بعضی جاها را نه.
○میفرمایند:«قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!».مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط.
○آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:«جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم»
شهید #کاظم_نجفی_رستگار
🔻اول خودت برو بعد بگو بیا
🔹چیزی که باعث شد هشت سال جلوی شرق و غرب سرخم نکنیم روحیه فرمانده هوایی بود که به کسی دستور نمی داد «برو» ! خودشون اول حضور داشتند و بعد میگفتند «بیا»! در جنگ اقتصادی نمیشه مسئولین غرق در امکانات و رانت و ثروت باشند و به مردم بگن تحمل کنید!
« تصویر رهبر انقلاب در زمان دفاع مقدس»
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
📸اطمینان دلها با دیدن وعدههای الهی به دست میآید
رهبر معظم انقلاب:
🔹️ بعضی از حوادث دلهایی را میلرزاند؛ ما در طول انقلاب هم شاهد بودیم... حتّی در خود دفاع مقدّس بعضی از شکستها، بعضی از دلها را میلرزاند. وقتی که مجموع این حوادث با پیروزی، با نشانههای لطف الهی تمام میشود، این طبعاً این دلها اطمینان پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند، میفهمند که وعدهی الهی راست است، درست است...این را وقتی که شما برای مخاطبین خودتان نقل میکنید، آنها به خودشان مطمئن میشوند، اطمینان نفس پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند. ۹۸/۸/۳۰
ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_ششم ✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ه
💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
✍ - اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟
میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی...
این مسخره بازیا چیه که راه انداختی؟
با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت:
- پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت..
ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد..
اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه.
جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد..
عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست..
خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه...
پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا..
لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود و حرفهایش منطقی و بنده وار..
سر به زیر انداختم..
راست میگفت... خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود..
نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت.
کجا بود پدر تا ببیند.. مسلمان شدم.. شیعه شدم..
و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده...
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_هفتم ✍ - اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی خواستگا
وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت:
- حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ “بله” اتون بمونم؟
به صورتش نگاه کردم:
- از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟
شما چیزی از گذشته ام میدونید؟
سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد:
- اونقدر که لازم باشه میدونم..
در ضمن گذشته، دیگه گذشته.
مهم حالِ الانتونه که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره
تعجب کردم:
- از کجا می دونید؟
لبخند زد:
- دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده..
شما جواب ” بله” رو لطف کنید،
بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟
شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم:
- فکرِ همه چیزو کردین؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم...
نگذاشت حرفم تمام شود:
- وجب به وجب حالا دیگه، یا علی؟
خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم...❤️
خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم:
( یا علی..)
❤️ یا علی گفتیم و عشـق آغاز شد... ❤️
⏪ #ادامہ_دارد...