بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صدم ✍ اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا
حرفهایِ دانیال اثری نداشت و مجبور شد تا همراهیم کند.
هجوم جمعیت آنقدر زیاد بود که گاه قدمهایِ بعدیم را گم میکردم.
از دور که کاخِ پادشاهی اش نمایان شد...قلبم پر گرفت🕊 و دانیال ساکت چشم دوخت به صحنِ علی...
با دهانی باز ، محو تماشا ماندم. اینجا دیگر مرزی برایِ بودن ، نبود...
اینجا جسم ها بودند، اما روح ها نه...
قیامت چیزی فراتر از این محشر بود؟
در کنارِ هیاهیویِ زائرانی که اشک می ریختند و هر کدام به زبان خودشان، امیر این سرزمین فقیر نشین را صدا میزدند، ناگهان چشمم به دانیال سنی افتاد که بی صدا اشک از گوشه ی چشمانش جاری میشد و دست بلند کرده زیر لب نجوا میکرد...💔
در دل قهقه زدم ، با تمام وجود...
اینجا خودِ #خدا حکومت میکرد..
بیچاره پدر که با نفرت از علی ما را به عرصه رساند و حالا دختری مرید و پسری دلباخته ی امیرالمومنین رویِ دستانش مانده بود...
و این یعنی ” من الظلمات الی النور”✨
طی دو روزی که در #نجف بودیم گاه و بیگاه به زیارت محبوس شده در زنجیره ی زائران، آن هم از دور رضایت میدادم و درد دل عرضه میکردم و مرهمِ نسخه پیچ ، تحویل میگرفتم.
حالا دیگر دانیال هم بدتر از من سرگشتگی میکرد و یک پایِ این #عاشقی بود.❤️
با گذشت دو روز بعد از وداع با امیر شیعیان که نه، امیر عالمیان.. به سمت #کربلا حرکت کردیم...💔
با پاهایی پیاده، قدم به قدمِ جنون زدگان حسینی...👣💔
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_یکم ✍ دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم م
در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم و بعد از غسل زیارت عزم #حرم کردیم...
پا به زمین بیرونِ هتل که گذاشتم، زیارت را محال دیدم.
مگر میشد از بین این همه پا، حتی چشمت به ضریحش روشن شود؟
دانیال از بین جمعیت دستم را کشید وگفت که به دنبالش بروم...
شاید بتواند مسیری برایِ زیارت بیابد.
و منِ ناامید،دست که هیچ، دل دادم به امیدِ راه یابیِ برادر...
روی به رویِ میدانی که یک مشک وسطش قرار داشت ایستادیم:
- اینجا کجاست؟؟
دانیال نگاهی به اطراف انداخت:
- میدون مشک...
حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..💔💔💔💔💔
#عباس...
مردی که نمی توانستم درکش کنم.
اسمش که می آمد حسی از ترس و امنیت در وجودم می پیچید...
عینیت پیدا کردنِ واژه ی جذبه..
دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد.
خیره به مشکِ پر آب، خواست دلم را به زبان آوردم:
- نمیشه یه جوری بریم تو حرم؟
- نه..خیلی شلوغه..
صدایش بلند شد:
- من میبرمت.. اما این رسمش نبودا بانو...😉
نفسم از شوق بند آمد...
به سمتش برگشتم.
امیرمهدیِ من بود با لباسی نیمه نظامی و موهایی بهم ریخته...
اینجا چقدر زود آرزوها برآورده میشد.
اشک امانم را بریده بود و او با لبخند نگاهم میکرد:
- قشنگ دقمون دادی تا رسیدی...
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_دوم ✍ دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نه
.
همین جا بشین میرم برات آب بیارم...
اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه.
دستش را کشیدم و او کنارم نشست.
- نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست...
کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی می افتاد.😔
این همه راه آمدن و هیچ؟؟؟💔
بغض صدایم را بم کرده بود:
- یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟
دستم را میانِ مشتش گرفت:
- نبینم گریه کنیااا...
من گفتم میبرمت،پس میبرم..
امشب، #شب_اربعینه ...
خیلی خیلی شلوغه..
تقریبا ۲۴میلیون زائر اینجاست که از همه جای دنیا اومدن،
تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیوفته...
پس یکم صبر کن
امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت.
ان شالله با اونا میبرمت داخل...قول😊
و قولهایِ این مرد،مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود.
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیقمان را به او گفت.
کاش میشد که نرود...
- میخوای بری؟ نرو😔
بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد:
- بخور...باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما...😊
اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا...❤️
کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون
نفسی عمیق وپرسوز کشیدم.
من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا در میانی داشته باشم؟
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_سوم ✍ صدای پوزخندم بلند شد: - من؟ من انقدر سیاهم که دعا
#مسیحی اشک میریخت...
خاخام #یهودی می بارید...
دانیال #سنی حیران و دلباخته میشد
و #شیعه ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد...
خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..........💔
گیج و گنگ سر می چرخاندم و تماشا میکردم...
زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟
اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش...
باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم.
حسام نفس نفس زنان آمد.
حال پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود...
دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید.
قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد:
- حال خوبتو میخرم بانو
و مگر می فروختمش؟
حتی به این تمامِ دنیایم...
من
مفاتیح الجنان را
زیرو رویش کرده ام
نیست یک حرز و دعا اندر دوامِ وصلِ تو...
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_چهارم ✍ دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود می کشاند.
تمام نفسها عطر خدا می دادند و بس...
میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حسی ملسی داشتم...
حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را...
سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ای را چند ساعته طی کردیم...
ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم.
چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد...
بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.
مگر میشد انسان بودو از فرزند علی متنفر؟
اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم.
اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود...
من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش
اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن...
و #حسین، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود.
ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتن هایِ آرام ومورچه ای مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد...
چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوار ِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد...
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_پنجم ✍ دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای ح
مردی که عشق، آرامش، زندگی و آسایش را با دو دستش هدیه ام کرد.
چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود:
- شک ندارم که گرفتیش...😊
اشک پس زدم:
- نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای؟
سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیق دستش مشغولِ بازی شد:
- بانو میدونی چقدر دوستت دارم؟
ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش می شنیدم...
نگاه فراری اش را به صورتم انداخت:
- اونقدر زیاد که گاهی میترسم...
اونقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جون میگم...
اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت.
- پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید:
- مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟
لبخند زد...
مکث کرد.
چشم به چشمانم دوخت:
- شهید شم...
زبانم خشک شد.
نفسم یکی در میان بالا می آمد...
من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟💔
این بچه سید چه به روزم آورده بود؟
من دعا کردم...
با ذره ذره ی وجودم آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام.
کاش زمان می ایستاد..
دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم...
که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش...
که او برود، من هم میروم...
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
🖤📿🖤 📿🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_ششم ✍ آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زب
دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند:
- وقتی فهمیدم دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بِکَنن.. تا همین جا بهتون بدم..
یادگاری منو شب اربعین..😊
دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت:
- حلالم کن بانو...
جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر...
نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را می سوزاند...
دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ ناتمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم...
وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم می کرد...
اما نه...
حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.
رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش...
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_هفتم ✍ صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که ح
کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود.
یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد
ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار می گذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم...
وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز...
زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر....
روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد...
اما…
اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا...
چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم...
حس کردم...
برایِ اولین بار، در زمین کربلا، #زینب را حس کردم
حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر #تل_زینبیه ...😭
آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام...
من مگر از زینب بالاتر بودم؟
چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود؟
نمیدانم چرا؟ اما به شدت ترسیدم...
من در آن سرزمین،غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد.
از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه...
درد معده امانم را بریده بود و قرص ها هم کارسازی نمیکرد...
کمی رویِ تخت دراز کشیدم...
ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود...
ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود...
ما فردا عازم ایران بودیمو من سرگشته خیابان هایِ کربلا را تل زینبیه می دویدم...
مدام به خودم دلداری می دادم که تو همسر یک نظامی هستی...
امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمی تواند مدام به تو سر بزند...
ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم.
حتما آنها از حسام خبر داشتند.
چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد...
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_هشتم ✍ دستم به دستگیره ی در نرسیده، در باز شد. دانیال ب
.
حالا چیکار میکنی باهام میای یا برم؟
دانیال زیادی ناراحت نبود؟
- حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سر در بیارن؟
بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم.
رو به رویش ایستادم:
- دانیال حالت خوبه؟
دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد:
- آره.. فقط سرم درد میکنه...
دروغ میگفت.
خیلی خوب می شناختمش..
نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید...
نمی خواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم:
- دانیال.. مشکلت چیه..؟؟
هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخو رگ گردنت بیرون زده باشه...
تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم.
زیر پایم خالی شد...
کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت:
- حسام چی شده دانیال؟
اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت:
- هیچی هیچی به خدا...
فقط زخمی شده.. همین...
چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران...
کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت.
چه دروغ بچه گانه ای...
آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم...
حنجره ام دیگر یاری نمیکرد.
با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم:
- شهید شده، نه؟
قطرات اشک امانش بریده بود و دروغ میگفت...
گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت..
از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت...
تنم یخ زده بود و حسی در وجودم قدم نمیزد...
دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد...
لرزش شانه هایش دلم را می شکست...
#شهادت مگر گریه کردن داشت؟ نه
اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا !!!
فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت...😭
دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس می کردند...
باید حسام را می دیدم:
- منو ببر، میخوام ببینمش..
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ای نداشت، پس تسلیم شد...
از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ای گریان منتظرمان بود.
رو به حرم ایستادم و چشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم:
- ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم...😭
به مکان مورد نظر رسیدیم.
با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد.
قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم...
قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم...
دانیال بازویم را گرفت
و من می شنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ هم ردیفانِ همسرم را...
شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم”
پس نمرده بود...
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_نهم به اصرارِ دانیال عازم هتل شدیم که یکی از آن جوانان ن
دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتن هاتو از حسام دیدم، دیگه خودمم ترسیدم...
از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا...
وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده..😭
تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد:
- چجوری شهید شده؟
چانه اش میلرزید:
- با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی ، که متوجه میشن یه عده از #داعشی ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن...
که باهاشون درگیر میشن...
حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن...
اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن
آه از نهادم بلند شد...
پس باز هم حرف غیرت و پاسداری بود.
حداقل خوبیش این بود که من پیکرِ گرمِ شهیدم را دیدم.
- خب داعشی ها چی شدن؟
لبخندش تلخ بود:
- تار و مارشون کردن...
صبح روز بعد به همراه پیکرِ امیر مهدیم، راهی ایران شدیم.
در مسیر مدام اشک ریختم و ناله کردم که قرار بود با سوغات و تبرک کربلا به ایران برگردم...
حالا داشتم حسامِ بی جان را چشم روشنی سرزمین عراق می بردم...
بیچاره فاطمه خانم...
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_دهم ✍ وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ ق
گوشی را برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم.
از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین...
از اولین شانه به شانه شدن هایمان تا آخرین عاشقانهایِ حسینی مان...💔
چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردمو موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.
خاموش بود.
به شارژ زدمو روشنش کردم.
دوست داشتم گالریش را چک کنم. حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان...
باز کردم...
خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا...
دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من نبود😔
فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم...
حدسش سخت نبود.
مداحی.. روضه...
تصویر از حرم تا الی آخر...
قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد.
حس خوبی نداشتم...
هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم.
فیلم پخش شد و نفسم قطع...
حسام بود...
لحظاتِ آخر، قبل از شهادت💔
تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته...
گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه...
اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد:
- سلام سارایِ من...
ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمیگفتم....
الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم...
خشابامون خالیه و دیگه هیچ گلوله ای نمونده...
ولی الاناست که نیروهایِ خودی برسن...
بانو! میدونم وقتی گوشی به دستت برسه، به امید دیدن عکسامون زیرو روش میکنی...
نگرد، هیچی توش نیست...
آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو این تو نگه نمی داریم...
موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد...
پس نذار به پایِ بی علاقگیم...که به اندازه ی تک تک نفهسایِ عمرم دوستت دارم...
اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه...
⏪ #ادامہ_دارد...
#فاطمیه
✅✅✅ پاسخ سوم؛
اینا به همون اندازه که پیغمبرو قبول داشتن، جناب ابوبکر رو هم قبول داشتن...
پیغمبر فرموده بود بعد از من علی...
وقتی ابوبکر اومد گفت مردم علی جوانه، به درد نمیخوره... کسی باور نمیکرد ابوبکر دروغ بگه تموم شد...
ابوبکر با کودتای نظامی قدرتو از علیبنابیطالب نگرفتا، از بیرون هم نیرو نیاوردنا، خونریزی هم در گرفتن قدرت نشد.. ابوبکر خیلی راحت قدرت رو در مدینه گرفت...
چرا؟!
مقاومت مردمی در برابرش نبود؛ یه مقاومت بود (حضرت زهرا سلامالله) که اون مقاومتم مثل آب خوردن از رو زمین برداشته شد...💔
خب این پاسخ سوم درسته مردم ابوبکر را قبول داشتن...
چه جوری میشه مردم آنقدر ابوبکر رو قبول داشته باشن؟!🤔
ببینید امروز در جهان اسلام ما یک میلیارد و حدوداً سیصد، چهارصد میلیون مسلمان داریم حداقل یک میلیاردش اهلسنت هستن!!
#ادامه_دارد...
.
.