eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_پنجم ✍ خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمان
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد: - وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن، خشکم زد... نمیدونستم باید خوشحال باشم؟ یا ناراحت..؟ تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادره... اما یه صدایِ دیگه ای میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانم نیستی و حرفِ دلشو زده... گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه؟ پس باید مطمئن میشدم. نباید کم میذاشتم تا بعدا پشیمون شم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کرد و گفت که صبحها به امامزاده میرین. از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم. نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..؟ مردِ جنگ و ترس؟ این مردان ، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا... کمی خنده دار نبود؟ صورتش جدیت اما آرامش داشت. - تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران بر نداشتم... تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله.. هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت.. و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم... شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین..😕