🌹/ #آقـامـونـہ \🌹
#خاطره
پیشنهاد یڪ چینے براے درمان
دست رهبر انقلاب در سال 1360
🔸حضرت آقا ، سينهہ شان از آن بمبے
كه در ششــم تيرماه ، 1360 در مسجد
ابوذر تهران منفجر شد، احتياج به رطوبت
و هواي مرطوب دارد ؛
دست راست هم لمس است ؛دكترهاے
طب سوزنے به آقا گفتند :
در عرض يڪ هفتہ ، دست شما را راه
مےاندازيم . آقا فرمودند :
در ايران معلولين مثل من زياد هستند ،
اگر همہ آنها آمدند ، من هم مےآيم
#دقایقے_با_مقام_معظم_دلبرے😍❤
#روحےلھ_الفدا
#شهیدی_که
#پرچم_آقارا_باخون_خودرنگ_کرد
✍محمـدجـواد توی تبلیغـات بود
و نقـاشی می ڪشید قـرار شد
بـارگاه ملڪوتی امـام حسيـن ( ع ) رو روی دیــوار نقــاشی ڪنه.
♦️نزدیڪای غـروب ڪارمون تقریبا تمـوم شد محمدجواد در حال رنــگ ڪردن #پــرچــم_حــرم امام حسين( ع ) گفت؛
♦️حیفه این پرچم باید با #قـرمـز_خـونی_رنـگ_بشـه...
♦️هنــوز جمله اش تمـوم نشده بود
ڪه صـدای سوت خمپـاره پیچید،
♦️بعد از انفجـار دیدم ترکش خمپاره
به سر محمدجواد خـورده
و #خــون_ســرش دقیقا به
#پــرچـم حــرم امام حسین (ع) #پــاشیــده..😔
#طلبه_شهید_محمدجواد_روزی_طلب
#خاطره
#روحمان_با_یادش_شاد
🌹🌿🌹🌿🌹🌿
#خاطره:
شهادت، یك لباس تكسایز است ✔️
صادق به آقا مرتضی گفت : باب شهادت هم دیگر بسته شد 😔
🌾💠🌾💠🌾💠
جنگ تمام شده بود
آقای_آوینی ولی جواب داد :
اینطور نیست، شهادت یك لباس
تكسایز است✔️
هر وقت و هر زمان اندازهات را به
لباس شهادت رساندی❕❕
هر جا كه باشی با شهادت از دنیا
میروی✔️
صادق_گنجی را چندماه بعد
وهابیون توی لاهور ترور كردند😔
رایزن فرهنگی ایران بود
یكسال بعد هم آقا مرتضی رفت😔
🌹🌾🌹🌾🌹🌾
خودشان را اندازه لباس شهادت
كرده بودند✔️✔️
#شهدا_رایاد_کنید_بایک_صلواتــــ
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
🔰 #خاطره :
یک روز محمد با یکی از منافقین برخوردی داشت، خب محمد سرپرست زندان بود و در مقابل او، یک زندانی قرار داشت. وقتی نصیحتش می کرد که وضع زندان را به هم نریزید و مقررات را رعایت کنید، او با گستاخی هر چه تمام تر آب دهان به صورت محمد انداخت. محمد هم با آقایی هرچه تمام تر تف را از صورت خود پاک کرد و به او گفت که "این برخورد شما یک برخورد انسانی نیست" و در همین حد بسنده کرد. با اینکه خب حاکم بود و قدرت داشت و می توانست هر نوع عکس العملی نشان بدهد، ولی عکس العمل او در همین یک جمله خلاصه شد و کوچک ترین واکنشی نسبت به آن زندانی نشان نداد
#شهدا_را_یاد_نمایید_ولو_با_ذکر_یک_صلوات
بصیـــــــــرت
#شهید_احمد_خواجه 🌼نام پدر : حسین 🌼تاریخ تولد : ۱۳۴۳/۰۶/۰۲ 🌼تاریخ شهادت : ۱۳۶۴/۰۶/۰۵ 🌼محل تولد : آبا
#خاطره از #مادر_شهید
مادر شهید احمد خواجه در حالی که اشکهایش را از چهره می زادید میگوید فرزندم قرار بود بعد از اتمام دوره سربازیش با دختر عمویش ازدواج کند ولی قبل از تمام کردن دوره سربازی به درجه رفیع شهادت نائل شد .
و میگوید پسرم حلقه دامادیش را با علاقه و شوق فراوان در بندر ماهشهر بازار شهید اسماعیل موحد خریده بود و در اینجا به گریه میافتد و میگوید احمد در نامزدی خود ناکام ماند اما در عشق دومش که همان #شهادت بود شادکام شد
میگوید بعد از احمد کمرم شکست و از اخلاق خوب آن پسر بزرگوارش سخن میگوید و پسرانش را دنباله رو راه آن شهید می داند و میگوید پسرم در میان خانواده الگویی برای برادرانش بود .
بر این پدر و مادر افتخار میشود که چنین فرزندی را به جامعه اسلامی تقدیم میکنند .
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
#نشر_بمناسبت_سالروز_آسمانی_شدن
#کلام_شهید 🌹
تنها راه رسیدن به سعادت ؛
فقط بندگی خداست...
#شهید_علی_خلیلی
🌹تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱/۰۳
#خاطره🌹
سال ۸۳ از همون روزای اول که اومده بود مسجدمون باهاش رفیق شدم. نه اینکه حالا شهیــــ🌹ــــد شده اینارو بگم اما خیلی باادب و باحجب و حیا بود.😍
تو این ۱۰ سال رفاقت،شوخی و سرکله زدن دیده بودیم ازش اما حتی یکبار فحاشی و بی احترامی،
هرگز...
به نقل از دوست شهید
#شهید_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#شهید_علی_خلیلی
#مدافع ناموس
#سالروز_شهادت
ـــــــــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــــــــــ
✍ #خاطره
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو ،
دلتنگ تر از قبل میشد ،
دلتنگ شهادت ،
دلتنگ رفقای شهیدش....
🔹کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》
🔹اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
✍ #خاطره از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت:
🔹«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
❤️ ساعت عاشقی 1:20
ـــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
حضرت آقا (مقام معظم رهبری) به گنبد آمده بودند و آقا روحالله محافظ ایشان بودند.
ظهر بود و سفره ناهار پهن شد.
آقا روحالله آنقدر محو ابهت حضرت آقا شدند، طوری که ایشان به آقا روحالله اشاره کردند و گفتند: «جوان به این رعنایی چرا غذا نمیخوری؟»
بعد گفتند که «بیا و کنار من بنشین».
آقا روحالله رفت و کنار حضرت آقا نشست و ایشان از آقا روحالله پرسید «بچه کجایی؟»
آقا روحالله گفت: «من آملی هستم و از مازندران».
حضرت آقا هم گفتند «دانه بلند مازندران».
وقتی به خانه برگشت آنقدر که محو جمال حضرت آقا بود که میگفت: «خدا قسمتت کند یکبار حضرت آقا را ببینی».
خیلی دوست دارم یکبار از نزدیک به دیدار آقا بروم و بچههایم او را ببیند.
#شھید #روح_الله_سلطانی
#شهید_مدافع_وطن
#خاطره
ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
✍#خاطره از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم.
🔹 از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت:
🔹«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
ـــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
✍#خاطره هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.. سفارش میکرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که امام حسین(ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند...
🔹تا اینکه گفت: وقتی ابیعبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بی تاب میشد و بلند بلند گریه میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد..
ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
✍ #خاطره توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود . با همه رو بوسی و احوالپرسی میکرد. نگران شدم!قبل اینکه برسیم پای هواپیما،همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم . دستش را فشار دادم و گفتم :«حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی میافته برات...» گفت:«این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمیترسیدی!»
🔹قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم : «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم !» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیم ها هستید .شما الان امید بچههای مظلوم عراق و ..هستید.» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره.»
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز