بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سیــزدهـم(الف) ✍فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سیــزدهـم (ب)
و من هراسان ایستادم:
- صوفی خواهش میکنم، نرو
چرا صدایش کردم؟مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید؟اما رفت...
دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم
و صدای عثمان که میگفت:
- مراقب باش صبر کن خودم برمیگردونمش
اما نمیشدصوفی مثل من بود..و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد
چقدر تند گام برمیداشت:
- صوفی.. صوفی وایسا
دستشو کشیدم
عصبی فریاد زد:
- چی میخواین از جون من؟دیگه چیزی ندارم نگام کن!منمو این یه دست لباس
دلم به حالش سوخت
مردن،دفن شدن در خاک نیست،
همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی،یعنی مردی!
صوفی چقدر شبیه من بود.
اسلام و خدایش،او را هم به غارت برد و بیچاره چهل دزد بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم می کشیدند در بدنامی
- صوفی وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد،خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد.
منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم،میبینی؟!
عین هم هستیم،هر دو زخم خورده از یک چیز فقط بمون،خواهش میکنم
چقدر یخ داشت چشمانش:
- تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان،مسلمون نیستی؟
سر تکان دادم:
- نه!نیستم هیچ وقت نبودم
من طوفانِ بدون #خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم.
خندید،بلند!
- چقدر مثه دانیال حرف میزنی!
خواهرو برادر خوب بلدین باکلمات،آدمو خام کنید.
راست میگفت،دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت،درست مثل زندگی من و صوفی
پس واقعا او را دیده بود...
با هم برگشتیم به همان کافه ومیز
عثمان سرش پایین و فکرش مشغول!
این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم
هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم.و عثمان با تعجب سر بلند کرد عذرخواهی،از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد:
- براتون قهوه میارم
نگاهش کردم.صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو
چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت
صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد:
- دوستت داره؟
و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند
- عثمانو میگم نگو نفهمیدی،چون باور نمیکنم!
نگاهش کردم:
- خب من دوستشم اما من هیچ وقت دوستامو دوست نداشتم
صاف نشست و ابرویی بالا انداخت
- هہ!به دانیال نمیخورد خواهری به سادگی تو داشته باشه
فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا؟فقط چون دوستشی؟
او چه میگفت؟
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده این متن:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـانـزدهـم(الف) ✍🏻 - مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آت
💐🍃🌸
🍃🌺
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شانزدهم(ب)
ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد.
تهوع به معده ام مشت زد،ناخواسته روی زمین نشستم.
فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنشدرست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو.
نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود.
زیر بازویم را گرفت تا بلندم کند،
اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه کمکش را نمیخواستم،
پس دستم را کشیدم.
صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود( به درک).
ایستاد و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد او هم نفرت انگیز بود،
درست ماننده تمامِ هم کیشانش.
انگار تهوع و درد هم دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی می کردند محض نابودیم!
از فرط درد معده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت
و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم
محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود می کشاند.
یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد!
معده ام بهم خورد.
چند بار و هربار به تلافی خالی بودنش قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛
تنهایی،بدبختی،بی کسی...
و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان می داد از جایگاه تاسف!
دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست:
- همشونو میخوری!
فقط معدت مونده که بالا نیاوردیش!
رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ای که کنارش نشسته بودم.
من از #چای متنفر بودم و او،این را نمیدانست.
ظرف کیک را به سمتم هل داد:
- بخور!
همشو برات تعریف میکنم.
قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست!
گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان.
فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه من گفتم که بره
واسه امروز زیادی زیاد بود.
اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور.
و من باز تسلیم شدم:
- من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخورم
لبخند زد رفت و با فنجانی قهوه برگشت:
- اول اینو بخور
معدت گرم میشه
با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد:
- (شروع کن.. بگو..)
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت:
- (اول تا تهشو میخوری بعد..)
انگار درک نمیکرد بدی حالم را!
- حوصله ی این لوس بازیارو ندارم
ایستادم،قاطع و محکم
دست به سینه به صندلیش تکیه داد:
- باشه،هرطور مایلی پس صبر کن تا خونه برسونمت
دیر وقته.
چقدر شرقی بود این مرد پاکستانی!
گرمای داخل کافه،تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم
هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها،روشن.
من عاشق پیاده روی در باران بودم،تنها!
و چتری که بالای سرم،صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند
عثمان آمد با چتری در دست:
- حتی صبر نکردی پالتومو بردارم.
بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدیم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود،
همخوانی اش با گریه آسمان!
حالا خیالم راحت تر بود،
حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.
اما دلواپسی و سوال کم نبود
با چیزهایی که صوفی گفت،باید قید برادرم را میزدم.
چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود!
اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد
- سارا! وقتی فهمیدم چی تو کَلَّته، نمیدونستم باید چیکار کنم.
داشتم دیوونه میشدم
چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟
واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگردم،عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناستش
همینطورم شد.
به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی،عکس دانیال رو شناخت.
با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده این متن:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
🌸
🍃🌺
💐🍃🌺
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_یازدهم ( قسمت آخر ) ✍ با سرفه ای شدید خندید و کلماتش با
کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده می ایستاد...
خدا می داند که دانستم، حیف میشد اگر حسامم میمیرد...
شهادت لباسِ تن اش بود..
به سراغ ساک رفتمو انگشترش را بیرون کشیدم...
خوابیده در خونِ مردِ زندگیم بود.
به آشپزخانه بردمو شستمش.
انگشتر را برگرداندم.. اسم من را پشتش کنده بود...
مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود...
آن شب تا خودِ صبح تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم آن شب گذشت...
آن شب به خنکی بهشت و سوزانی جهنم، گذشت...
و من مثل یک آدم برفیِ یخ زده، زیر آتشِ آفتاب، آب شدم...
روز بعد در مراسم تشییع پیکرش با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم...💔
دوستانش اتومبیلی که پیکرش را حمل میکرد مانند ماشینِ عروس به گل آذین بستند و کاغذی بزرگ با این جمله که
” دامادیت مبارک سید”
روی آن چسباندند💔💔
چند ماهی از آن روزها میگذرد و من هنوز زنده ام...
انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمی گیرد...
نمی دانم او هم غم زده ی پروازِ امیرمهدیِ من است و عذابم را حوصله نمیکند؟
یا اینکه دعایِ نجفیِ سیدم گیرا بود و مرا به هچل زندگیِ انداخته...
روزهایم میگذرد بدونِ حسام..
با پروینی که غذا می پزد و اشک میریزد...
دانیالی که میان خنده هایش، بغض میکند...
مادری که حتی با مرگ دامادش، روزه ی سکوتش را افطار نکرد...
و فاطمه خانمی که دل خوش به دیدارِ هر روزه ی عروسش، تارهای سفید موهایش را می شمارد...
حسام، سارایِ کافر را از آلمان به ایران کشاند و امیرمهدی شد و به کربلا برد...
حالا من ماندمو گوش دادنهایِ شبانه به قرآنش...💔
تماشایِ عکسهایِ پر شورش..💔
عطرِ گلاب و مزار پر فروغش...💔
اینجا من ماندم و دو انگشتر...💔
عروسی، پوشیده در عربی ترین چادر دنیا...
و دامادی که چای هایش #طعم_خدا می داد...
تنها نشسته ام و به یاد گذشته هااا
دارم برایِ بی کسی ام گریه میکنم😭
تقدیم به تمام شهدایِ #مدافع...
پاسداران مرزهای اسلام...
شیردلان خاکهای ایران...
زنانِ سرسپرده ی زینبی...
که ثابت کردند “شهادت” شیرین ترین، غم انگیز دنیاست...
صلواتی هدیه میکنیم به روحِ سبزشانــ💚
( اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم)
⏪ پــایـان...💔
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست