eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بارالها! دلم چنان گرفته که گویی غم دنیا همگی بر من وارد گشته... دلم از این دنیای مادی از هواهای نفسانی از وسوسه های شیطانی از گناهان کبیره و صغیره از زیر پا گذاشتن حق مظلوم گرفته... می خواهم بال بزنم کنم در وجودم موج می زند معبود و معشوق مرا فرا می خواند کفنم را بیاورید تا بپوشم خون من از خون امام حسین(ع) و علی اصغر(ع) به خون خفته رنگین تر نیست خدایا احساس می کنم که اعضای تنم میله های زندانی هستند که مرا به اسارت خویش در آورده اند و تلاش مقرون من برای فرار از این زندان بی فایده است مگر به لطف و رحمتت... خدایا مرا در صف قرار ده و توفیقی عطا کن تا هر چه زودتر جانم را نثار درگاهت گردانم... اهل معرفت پیرو خط امام(ره) دریادل وارسته باالله عرفان و دلدادگی شیدا حضرت اباعبدالله(ع) @khamenei_shohada
از مڪتبی الهامـ مےگيرد ڪه در بستر را فنا شدن ميداند... اے هاےِ ... در مسيـرِ تندباد ماندن ريشه داران است...
هدایت شده از بصیـــــــــرت
از مڪتبی الهامـ مےگيرد ڪه در بستر را فنا شدن ميداند... اے هاےِ ... در مسيـرِ تندباد ماندن ريشه داران است... 🌷 @khamenei_shohada
🔰مادر شهید بزرگوار میگفتند خداوند رحمان بیشتر از من محمد را دوست داشت , او خدا بود و خدا هم عاشق او . از خدا خواستم محمدم را قسمتم کرده , را هم نصیبم بگرداند . روز تولدم خداوند پیکر پاک محمد را به من هدیه داد و شب تولدش به خاک سپرده شد , آنقدر تشییع جنازه عظیم و با شکوه بود و مردم بر سر و سینه می زدند به گمانم آنروز آقا امام زمان (عج) صاحب عزا بود . ✨محمد ارادت خاصی به آقا (عج) داشت گونه ای که در دفترچه ای که همیشه در کنارش داشت اینطور با امام خویش در آخرین جمعه از دفترچه اش به گفتگو پرداخت : همیشه نذر دلـــ❣ــم این بود ڪ همسفـــــر باشیم    ڪنون ڪ‌ وقت سفر شد نیامدی مـولا😔 📝اینطور از برگ آخر این دفترچه وصیت نامه ای ذکر شده که : آمده ام سفـری سمت دیـار شـهدا   ڪ طوافی بڪنم دور مـزار شـهدا    ڪ دل خسـتـه هـوایـی  بخـورد   و متبرڪ شود از گرد و غبار شـهدا 🌷🕊🌷
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی 🔹تاریخ تولد : ۱۳۳۶/۲/۱ - تهران 🔹تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ - فکه 🔹آرامگاه: به وسعت قلب های #عاشق ابراهیم دراول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله #غیاثی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. در #والفجر_مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان #کمیل و #حنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند. سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید. او همیشه از خدا می خواست #گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای #قلب_های_عاشق #سلام بر ابراهیم
🌟-_-_★°•🌟°•☆_-_-🌟 به بگوييد قصه‌ی شما اینجا تمام نمي شود، شما بود و نبودِتان برکت باران رادر پي دارد.. شوينده ي آلاينده هاي ماست طراوت ايمان ماست... راز سر به مهر دلهاي ماست ما را از برکت خود محروم نکنيد هر چند ما روسياهيم... 🌟-_-_★°•🌟°•☆_-_-🌟
اگر شدی دوان دوان بسوی فدا شدن در راہ خواهـی دوید و این خاصیت ڪسانی ست ڪہ در فڪر شدن اند ◻️تاریخ ولادت: ۱۳۴۳/۱۱/۱۶ ◻️تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۱۹ ◻️محل شهادت: فکه(عملیات والفجرمقدماتی)
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.. فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید: - شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.. و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت. به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم. رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ای و تیر رنگ بود؟؟؟ حالا باید برایِ این زن،عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟ او رفت... آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد... و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت. مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و می رِشتم. گاهی خود را مظلوم می دیدم و فاطمه خانم را ظالم. گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد..؟ واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که و را چه به علاقه؟؟ آنها اگر هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است... با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه... عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رأی را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟ حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم.... بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را می سوزاند.💔 روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه می بردم و شب ها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..
💐🍃🎉 🍃❤️ 🎉 ✍ یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم. خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود. دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان می خندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیق تر. فاطمه خانم یک ظرف 🍯 به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم. امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی. هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر گذاشتیم. چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود. اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس.. 🎊صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت. اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکردم. با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت: - عجب عسلی بودا... خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانمم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو در بیاریم. صدای کِل خانم ها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بی حیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد: - البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا.. شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته.☺️ چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟ گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد: - پاشو بیا بریم طرفِ مردا... خجالت بکش اینجا خونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..😐
💝📿💝 📿💝 💝 ✍ به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند، رسیدیم. کنار رفتند... در را بازم کردمو داخل شدم. خودش بود... آرام خوابیده رویِ تخت، با لباس هایی نظامی که انگار تنش را به خون غسل داده بودند...😭 گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود... قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش... چقدر شهادت به صورتش می آمد.. دستِ آرامیده رویِ سینه اش را بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم. این انگشتر دیگر مالِ من بود... کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم...💔 کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را...💔 کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدن هایم پر میشد از موج صدایت...💔 راستی می دانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟😭 حالا دل به آواز قرآنِ کدام قاری خوش کنم که مسکن شود بر دردهایم؟ کاش دیشب بچه نمیشدم و با قهر، قهر میکردم و تُنِ نفسهایت را هجی ... کاش… موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید... به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم... که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت... و من عاشقانه دل خوش کردم. این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود... من عاشق”او” بودم و “او” عاشق “او” بود... بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد... باید با خوشیِ حسام راه می آمد... پس بی صدا باریدم...😭 چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم... حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین وداع اش را لبیک میگفتم...💔💔💔 ادامه دارد ..
☘ڪاش... خنثی ڪردنِ نفس را هم، یادمان مےدادید...❤️ 💠مےگویند: آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـق مےشویم...💐 🌷 کہ شدے شهیدمیشوی 🌹 🕊 🥀🕊 ┄┅─✵🌹🕊🌹✵─┅┄ @khamenei_shohada