eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_وشش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣3⃣ زینب هل می ڪند و مچ دستت رامیگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست عه! آفتاب زده پس ڪلم همین خـــــواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست.. و بلند میشوی و ازمیز فاصـــــله میگیری. فاطمـــــه ب من اشاره می ڪند _ برو دنبالش ومن هم ازخدا خـــــواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی _ چرااومدی؟...چیزی نیست ڪه!چرااینقد گُندش می ڪنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می ایستم ؟ این اولیـــــن باری است ڪ این ڪلمه رامیگویی.☺️ _ ڪجاش طبیعیه! _ خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی.. مسیر نگاهت رادنبال می ڪنم.سمت سرویس بهداشتی!... _ دیگه دستمــال نمیخـــــوای؟ _ ن همرام دارم. و قدمهایت رابلند ترمی ڪنی... پدرم فنجـ☕️ــــان چایش راروی میز میگذارد و روزنامه ای ڪ دردستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی ڪ مادرم عصـــــر پخته را یڪی یڪی میبلـــــعم!مادرم نگاهم می ڪند و میگوید _ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! آرووووم تر... _ قربون دست پخت مامان شم ڪه نمیشه آروم خوردش... پدرم اززیر عینڪ نگاهی ب مادرم می ڪند _ مریم؟ نظرت راجب ی مسافرت چیه؟ _ مسافرت؟ الان؟ _ آره! ی چندوقته دلم میخـــــواد بریم مشهد... دلموووون وامیشه! مادرم درلحظه بغض می ڪند _ مشهد؟....آره! ی ساله نرفتیم _ ازطرف شرڪت جا میـــــدن ب خانواده ها. گفتم ماهم بریم! و بعد نگاهش را سمت من میچرخـــــاند _ ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم رااز دست میدادم...ڪلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم! سرم راتڪان میدهم و شیرینی ڪه دردست دارم را نگاه می ڪنم... _ هرچی شما بگی بابا😌 _ خب میخـــــوام نظر توروهم بدونم دختر. چون میخـــــواستم اگر موافق باشی ب خانواده آقادومادم بگیم بیان برق ازسرم میپرد _ واقعاً..؟ _ آره! جا میدن...گفتم ڪ... بین حرفش میپرم _ وای من حسابی موافقم مادرم صـــــورتش راچنگ میزند _ زشته دختراینقد ذوق نڪن! پدرم لبخند ڪمرنگی میزند... _ پس ڪم ڪم آماده باشید. خودم ب پدرشون زنگ میزنم و میگم.... شیرینی رادردهانم میچـــــپانم و ب اتاقم میروم.دررامیبندم و شروع می ڪنم ب ادا درآوردن و بالا پایین پریدن.مسافرت فرصـــــت خوبی ست برای عاشـــــق ڪردن.خصوصن الان ڪ شیر نر ڪمی آرام شده. مادرم لیـــــوان شیرڪاڪائو بدست دررا باز می ڪند.نگاهش ب من ڪه می افتد میگوید _ وا دخترخل شدی؟چرا میرقصی؟ روی تختم میپرم و میخندم _ آخه خوشاااالم مامان جووونی. لیـــــوان راروی میزتحریرم میگذارد _ بیا یادت رفت بقیشو بخوری.. پشتش رامی ڪند ڪ برود و موقـــــع بستن در دستش را ب نشانه خاڪ برسرت بالا می آورد _ یعنی ...تواون سرت! شوهر ذلیـــــل! میرود و من تنها میمانم بای عالـــــم تووووو! مدتی هست ڪ درگیر سوالی شده ام توچ داری ڪ من اینگونه هوایی شده ام❤❤ ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada