بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_وشش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_و_هفت 7⃣3⃣
زینب هل می ڪند و مچ دستت رامیگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیست عه! آفتاب زده پس ڪلم همین خـــــواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست..
و بلند میشوی و ازمیز فاصـــــله میگیری.
فاطمـــــه ب من اشاره می ڪند
_ برو دنبالش
ومن هم ازخدا خـــــواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی
_ چرااومدی؟...چیزی نیست ڪه!چرااینقد گُندش می ڪنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
می ایستم #عزیزم؟ این اولیـــــن باری است ڪ این ڪلمه رامیگویی.☺️
_ ڪجاش طبیعیه!
_ خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت رادنبال می ڪنم.سمت سرویس بهداشتی!...
_ دیگه دستمــال نمیخـــــوای؟
_ ن همرام دارم.
و قدمهایت رابلند ترمی ڪنی...
پدرم فنجـ☕️ــــان چایش راروی میز میگذارد و روزنامه ای ڪ دردستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی ڪ مادرم عصـــــر پخته را یڪی یڪی میبلـــــعم!مادرم نگاهم می ڪند و میگوید
_ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! آرووووم تر...
_ قربون دست پخت مامان شم ڪه نمیشه آروم خوردش...
پدرم اززیر عینڪ نگاهی ب مادرم می ڪند
_ مریم؟ نظرت راجب ی مسافرت چیه؟
_ مسافرت؟ الان؟
_ آره! ی چندوقته دلم میخـــــواد بریم مشهد...
دلموووون وامیشه!
مادرم درلحظه بغض می ڪند
_ مشهد؟....آره! ی ساله نرفتیم
_ ازطرف شرڪت جا میـــــدن ب خانواده ها. گفتم ماهم بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخـــــاند
_ ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم رااز دست میدادم...ڪلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم!
سرم راتڪان میدهم و شیرینی ڪه دردست دارم را نگاه می ڪنم...
_ هرچی شما بگی بابا😌
_ خب میخـــــوام نظر توروهم بدونم دختر. چون میخـــــواستم اگر موافق باشی ب خانواده آقادومادم بگیم بیان
برق ازسرم میپرد
_ واقعاً..؟
_ آره! جا میدن...گفتم ڪ...
بین حرفش میپرم
_ وای من حسابی موافقم
مادرم صـــــورتش راچنگ میزند
_ زشته دختراینقد ذوق نڪن!
پدرم لبخند ڪمرنگی میزند...
_ پس ڪم ڪم آماده باشید. خودم ب پدرشون زنگ میزنم و میگم....
شیرینی رادردهانم میچـــــپانم و ب اتاقم میروم.دررامیبندم و شروع می ڪنم ب ادا درآوردن و بالا پایین پریدن.مسافرت فرصـــــت خوبی ست برای عاشـــــق ڪردن.خصوصن الان ڪ شیر نر ڪمی آرام شده.
مادرم لیـــــوان شیرڪاڪائو بدست دررا باز می ڪند.نگاهش ب من ڪه می افتد میگوید
_ وا دخترخل شدی؟چرا میرقصی؟
روی تختم میپرم و میخندم
_ آخه خوشاااالم مامان جووونی.
لیـــــوان راروی میزتحریرم میگذارد
_ بیا یادت رفت بقیشو بخوری..
پشتش رامی ڪند ڪ برود و موقـــــع بستن در دستش را ب نشانه خاڪ برسرت بالا می آورد
_ یعنی ...تواون سرت! شوهر ذلیـــــل!
میرود و من تنها میمانم بای عالـــــم تووووو!
مدتی هست ڪ درگیر سوالی شده ام
توچ داری ڪ من اینگونه هوایی شده ام❤❤
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada