eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_س
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣5⃣ . همانطورڪه هاج وواج 😲نگاهت میڪنم یڪدفعه مثل دیـــــوانه ها آرام میخندم. زهرا خانوم دست درازمیڪند و یقه ات راڪمی سمت خودمیڪشد _ علی معلومه چته؟...مادر این چه ڪاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟...نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟ خونسرد نگاه آرامت را ب لبهای مادرت دوخته ای.دودستت رابلندمیڪنی و میگذاری روی دستهای مـــــادرت. _ اره میدونم دارم چیڪار میڪنم...میدونم! زهرا خانوم دودستش رااز زیر دستهایت بیرون میڪشدو نگاهش راب سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟...ببین داره چیڪارمیکنه!...صبرنمیڪنه وقتی رفت وبرگشت دختر بیچاررو عقدڪنه! اوهم شانه بالامیندازد وب 👈من اشاره میڪندڪ: _ والازن چی بگم؟...وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهراخانوم سمت من برمیگردد😏.از خجالت سرم را پایین میندازم واشڪ شـــــوقم رااز روی لبم پاڪ میڪنم _ دختر...عزیزدلـــــم! من ڪ بدتورو نمیخوام!یعنی توجدن راضی هستی؟...نمیخوای صبـــــرڪنی وقتی علی رفت و برگشت تڪلیفت رو روشن ڪنه؟ فقط سڪوت میڪنم و اویڪ آن میزند پشت دستش ڪ: _ ای خدا!...جــــووناچشون شده اخه صدای سجاددرراه پله میپیچدڪ _ چی شده ڪه مامان جون اینقد استرس گرفته؟. . همگی به راه پله نگاه میڪنیم.اوآهسته پله هاراپایین می آید.دقیق ڪ میشوم اثر دردرا درچشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایـــــم راپر میڪند.پس دلیل دیرامدن ازاتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس... زینب جوابش را میدهد _ عقـــــد داداشه! سجـــــادباشنیدن این جمله هول میڪند، پایش پیچ میخوردوازچند پله اخر زمین میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجادڪ روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد😄 _ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشـــــن بگیری؟...دقیقا چته بـــــرادر وبازهم بلندمیخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازڪ میڪند😏 _ نعخیر.مثل اینئه فقط این وسط منم ڪ دارم حرص میخورم. فاطمه ڪ تابحال مشغول صحبت باتلفن همراهش بود.لبخندڪجی میزندومیگوید _ ب مریم خانوم وپدرریحانه زنگ زدم.گفتم بیان... زینب میپرسد _ گفتی برای چی باید بیان❓ _ نَ!فقط گفتم لطف ڪنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم... _ عه خب یچیزایی میگفتی یڪم اماده میشدن تو وسط حرفشان میپری _ نَ بزار بیان یهو بفهمن! اینطوری احتمال مخالفت ڪمتره😐 شوهرزینب ڪه درڪل ازاول ادم ڪم حرفی بود.گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیات زینب رادارد.هردوبهم می ایند. تومچ دستم را میگیری وروبهمه میگویی _ من ي دودیقه باخانـــــومم صحبت ڪنم ومراپشت سرت به اشپزخانه میڪشی.ڪنار میز می ایستیم وتــــو مستقیم به چشمانم خیـــــره میشوی سرم را پایین میندازم. _ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت ڪ نشدی ؟ سرم راب چپ وراست تڪان میدهم. تبســـــم شیرینی میڪنی😊 و ادامه میدهی _ خدارو شڪر.فقط میخوام بدونم از صمیم قلـــــبت راضی ب اینڪار هستی. شاید لازمه ي توضیحاتی بدم.. من خودخواه نیستم ڪ بقول مادرم بخوام بدبختت ڪنم! _ میدونم.. _ اگراینجاعقدی خونده شه دلیل نمیشه ڪ اســـــم منم حتمن میره تو شناسنامه ات باتعجب نگاهت میڪنم _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه.بعدش بایدرفت محضر تاثبت شه ولی من بعدازجاری شدن این خطبه یراست میرم ســـــوریه دلم میـــــلرزدونگاهم روی دستانم ڪ بهم گره شده سرمیخورد. ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_چ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣5⃣ _ من فقط میخواستم ڪ...ڪ بدونی دوستت دارم.واقعا دوستــ❤️ـــت دارم. ریحانه الان فرصت ي اعترافه. من ازاول دوستت داشتم!مگه میشه ي دختر شیطون وخواستنی رودوست نداشت❓اما میترسیدم...نَ ازینڪ ممڪنه دلم بلرزه وبزنم زیررفتنم! نَ!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه درحق تو! اینڪ عشقـــــو ازاولش درحقت تموم میڪردم! الان مطمعن باش نمیزاشتی بـــــرم! ببین..اینڪ الان اینجاوایسادی وپشت من محڪمی.بخاطرروندطی شده اس.اگر ازاولش نشون میدادم ڪ چقدر برام عزیـــــزی حس میڪنم صدایت میلرزد _ ریحانه ....دوست نَ داشتم وقتی رفتم تو بااین فڪربرام دست تڪون بدی ڪ "من زنش نبودم ونیستم" مافقط سوری پیش هم بودیم دوست دارم ڪ حس ڪنی زن👈 منی! ناموس منی.مال 👈منی خانـــــوم ازدواج قراردادی ماتا نیم ساعت دیگه تموم میشه وتو رسماوشرعا...و بیشتر قلبـــــا میشی همسرهمیشگی من! حالا اگرفڪر میڪنی دلت رضاب این ڪار نیست! بهم بــــگو حرفهایت قلبم رااز جاڪنده.پاهایم سست شده.طاقت نمی اورم وروی صندلی پشت میزوا میروم. تـــــو ازاول مرادوست داشتی...نگاهت میڪنم و توازبالای سرباپشت دستت صورتم رالمس میڪنی.توان نگه داشتن بغضم را ندارم.سرم راجلو می اورم ومیچسبانم به شڪمت... همانطورڪ ایستاده ای سرم را دراغــــوش میگیری. به لباست چنگ میزنم ومثل بچه ها چندبار پشت هم تکرارمیڪنم _ توخیلی خـــــوبی علی خیلی..😢 سرم رابه بدنت محڪم فشارمیدهی _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟ ب چشمانت نگاه میڪنم وبانگرانی میپرسم _ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنــــامه ات؟ _ چرا...ولی وقتی برگشتم!الان نَ! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بَر.. حرفت رامیخوری،اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میڪنی _ حالا بخنـــــد تا ...😉 صدای باز شدن درمی اید،حرفت رانیمه رهامیڪنی وازپنجره اشپزخانه ب حیاط نگاه میڪنیم مادروپدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان بارسیدن مابه راهروپدر ومادر من هم میرسند. هردو باهم سلام وعذرخواهی میڪنند بابت اینڪ دیر رسیدند.چنددقیقه ڪ میگذرد ازحالت چهره هایمان میفهمند خبـــرایی شده. مادرم درحالیڪ ڪیف دستی اش را به پدرم میدهدتا نگه دارد میگوید _ خب...فاطمه جون گفتن مراسم خاصی داریدمثل اینڪ قبل ازرفتن علی اقا وبعدمنتظرماند تا ڪسی جوابش رابدهد. توپیش دستی میڪنی وبارعایت ڪمال ادب و احترام میگویی _ درستـــــه!قبل رفتن من ي مراسمی قراره باشه...راستش... مڪث میڪنی ونفست راباصدا بیرون میدهی _ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام...ي عاقد اوردم تابین منو تڪ دخترتون عقـــــددائم بخونه!میخواستم قبل رفتن... پدرم بین حرفت میپرد _ چیڪارڪنه؟ _ عقد دائـــــم.... اینبارمادرم میپرد _ مگه قرار نشده بری جنگ؟... _ چرا چرا!الان توضیح میدم ڪ... بازپدرم بادلخـــوری ونگرانی میگوید _ خب پس چه توضیحی!...پسرم اگر شما خدایی نڪرده ي چیزیت... بعدخودش حرفش رابه احترام زهرا خانوم وحسین اقا میخورد. میدانم خونشان درحال جوشیدن است امااگر دادوبیداد نمیڪنند فقط بخاطرحفظ حـــرمت است وبس! بعداز ماجرای دعواوراضی ڪردنشان سررفتن تو...حالاقضیه ای سنگین تر پیش امده. لبخندمیزنی وبه پدرم میگویی _ پدرجان!منو ریحانه هردو موافقیـــم ڪ این اتفاق بیفته. این خطبه بین ماخونده شه.اینجوری موقع رفتن من... مادرم میگوید _ نَ پسرم!ریحانه برای خودش تصمیم گرفته وبعدبه جمع نگاه میڪند _ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه...😐 زهرا خانوم جواب میدهد _ نَ! باورڪنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید. تومیخندی😊 _ چیزخاصی نیست ڪ بخوایدنگران شید قرارنیست اسم من بره توشناسنامه اش! هروقت برگشتم اینڪارو میڪنیم... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_پ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣5⃣ پدرم جوابش رامیدهد _ خب اگرطول ڪشید...دخترمن باید منتظـــــرت بمونه؟😕 احساس ڪردم لحن ها داردسمت بحث وجـــــدل ڪشیده میشود.ڪ ي دفعه حاج اقا درچارچوب درهال می آید _ سلام علیڪم! "این را خـــــطاب ب پدرو مادرم میگوید" عذرمیخوام من دخالت میڪنم.ولی بهتر نیست باآرامــــش بیشتری صحبت ڪنید؟ پدرم_ وعلیکم السلام!حاج اقا ي چیزی میگین ها...دختـــــرمه☹️ حاج اقا_ میدونم پدرعزیز...من توجریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسیـــــدعلی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش ڪ.. مادرم_ بلاخره دخترمن بایدمنتظرش باشه! حاج اقا_ بله خب بارضـــــایت خودشه! پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقدڪنه حاجی ... حاج اقالبخندمیزند ومیگوید _ چطوره ي استخـــــاره بگیریم...📖 ببینیم خداچی میگه!؟ زهراخانوم ڪ مشخص است ازلحن پدرومادرم دلخـــــور شده .ابرو بالا میندازدومیگوید _ استخاره؟...دیگه حرفاشونو زدن ...😒 تولبت راگازمیگیری ڪ یعنی مامان زشته توهیچی نگو! پدرم _ حاج اقا جایی ڪ عقـــــل هست وجواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟ حاج اقا_ بله حق باشمـــــاست... ولی اینجاعقل شما ي جواب داره .اماعقل صاحب مجلس چیزدیگه میگه... نمیدانم چراب دلم میفتدڪ حتمن استخاره بگیریم.برای همین بلنـــــدمیپرانم ڪ.. _ استخاره ڪنیدحـــــاج اقا..👌 مادرم چشمهایش رابرایم گردمیڪند ومن هم پافشاری میڪنم روی خواستـــــه ام. حدودبیست دقیقه دیگربحث واخر تصمیـــــم همه میشوداستخاره.پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بدمیشودو قضیه عقدهم ڪنسل! امادرعین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری ڪ حاج اقا گرفت "خیلی خـــــــوب درامد " 👏👏 درفاصله بین بحث های دوباره پدرم ومن فاطمه ب طبقه بالامیرود وبرای من چادروروسری سفیـــــد می آورد.مادرم ڪ ڪوتاه آمده اشاره میڪندب دستهای پرفاطمه ومیگوید _ من ڪ دیگه چیزی ندارم برای گفتن...چادرعروستونم اوردید. سجـــــادهم بعدازدیدن چادروروسری با عجله ب اتاقش میرودو بایڪ ڪت مشڪی واتوخورده پایین می اید پدرم پوزخند میزند😏 _ عجـــــب!...بقول خانومم چی بگم دیگه...دخترم خودش بایدب عاقبت تصمیمش فڪرڪنه! حسین اقاڪ باتمام صبوری تابحال سڪوت ڪرده بود.دستهایش رابهم میمالدومیگوید:خب پس مبـــــارڪه🎊🎉🎊🎉 وحاج اقاهم بالبخند صلـــــوات میفرستد وپشت بندش همه صلواتی بلندتروقشنگ تر میفرستند. ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_ش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣5⃣ . فاطمه وزینب دست مرامیگیرند وب آشپزخانه میبرند.روسری وچـــــادر راسرم میڪنند.وهردو باهم صورتم را میبوسند😘.ازشوق گریه ام میگیرد.هرسه باهم ب هال می رویم.روی مبل نشسته ای باڪت وشلوارنـــــظامی! خنده ام میگیرد. ! سرب زیرڪنارت مینشینم.اینباربادفعه قبل فرق دارد.تومیخندی ونزدیڪم نشسته ای...ومن میدانم ڪ دوستم داری!نَ نَ...بگذاربهتـــــربگویم تو ازاول دوستـــــم داشتی!💞 خم میشوی ودرگوشم زمزمه میڪنی _ چه مـــــاه شدی ریحانم😍 باخجالت ریزمیخندم _ ممنون آقا شمام خیلـــــی... خنده ات میگیرد _ مسخره شدم!نری برادوستات تعریف ڪنیا هردومیخنـــــدیم.😄 حاج اقامینشیند.دفترش رابازمیڪند ✨«بسم الله الرحمن الرحیم»✨ . .. .... هیچ چیزرانمیشنوم.تنهااشڪ واشڪ😢 وصدای تپیدن نبض هایمان ڪنـــــارهم. دیدی آخربرای هـــــم شدیم؟ خدایـــــاازتوممنونم! من برای داشتن حـــــلالم جنگیدم.. والان .... باڪنار چادرم اشڪـــــم راپاڪ میڪنم. هرچه ب آخرخطبه میرسیم.نزدیڪ شدن صدای نفســـــهایمان بهم رابیشتر احساس میڪنم.مگرمیشد جشـــــن ازین ساده تر!حقاڪ توهم طلبه ای وهم رزمنده! ازهمان ابتدا ســـــادگی ات رادوست داشتم.❣ ب خودم می آیم ڪ _ آیاوڪیلــــــــــم؟... ب چهره پدرومادرم نگاه میڪنم وبااشاره لب میگویم _ مرسی بابا...مرسی ماما وبعدبلندجواب میدهم _ بااجـــــازه پدرم ومادرم ،بزرگترای مجلس و...و آقاامام زمـــــان عج بلههههه ! 🎈🎊🎉🎈🎊🎉🎈🎊🎉 دستم رادردستـــــت فشار میدهی. فاطمه تندتند شروع میڪند ب دست زدن👏👏 ڪ حاج اقا صلـــــوات میفرستدو همه میخندیم. شیرینی عقدمانم میشود شڪلات نباتی روی عسلی تان... نگاهم میڪنی _ حالاشدی ریحـــانه ی❤️ علـــی! ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_ه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣5⃣ گوشه ای ازچادرروی صورتم راکنار میزنم ونگاهت میڪنم.لبخندت عمیق است.ب عمق عشقمـــــان💞! بی اراده بغض میڪنم.دوست دارم جلوتربیایم وروی ریش بلندت راببوسم💋.متوجه نگاهم میشوی زیرچشمی به دستم نگاه میڪنی. _ ببینم خانومی حلقــ💍ــت ڪجاست؟ لبم راڪج میڪنم وجواب میدهم. _ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس... دستت رامشت میڪنی ومیاوری جلوی دهانت _ اِ اِ اِ...چه اهمیتی؟...پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشترنشونم رانشانت میدهم _ بااین..بعدشم مگه قراره اصن یادم بری ڪ چیزیم یادآور باشه! ذوق میڪنی _ همممم...قربـــــون خانوم !😍 خجالت زده سرم راپایین میندازم. خم میشوی وازروی عسلی یڪ شڪلات نباتی🍬ازهمان بدمزه هاڪ من بدم می آیدبرمیداری ودرجیب پیرهنت میگذاری.اهمیتی نمیدهم وذهنم رادرگیر خودت میڪنم. حاج اقا بلندمیشودومیگوید _ خب ان شاءالله ڪ خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید ي خبر خـــــوب دیگه! بالحن معنی داری زیر لب میگویی _ ان شـــــاءالله! نمیدانم چرادلـــــم شورمیزند!اماباز توجهی نمیڪنم ومنم همینطور ب تقلیدازتو میگویم ان شاءالله. همه ازحاج اقاتشڪروتا راهرو بدرقه اش میڪنیم.فقط توتادم درهمراهش میروی.وقتی برمیگردی دیگرداخل نمی آیی وازهمان وسط حیاط اعلام میڪنی ڪ دیرشده وبایدبروی.ماهم همگی ب تڪاپو می افتیم ڪ حاضر شویم تاب فرودگاه بیاییم.یڪدفعه میخندی ومیگویی😄 _ اووو چه خبـــــرشدیهو!؟میدویید اینوراونور !نیازی نیست ڪ بیاید.نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق ب اشڪ خداحافظی تبدیل شه اونجا..... مادرم میگوید _ این چه حرفیه ماوظیفمونه تو تبســـــم متینی میڪنی _ مادرجون گفتم ڪ نیازی نیست. فاطمه اصرار میڪند _ یعنی نیایم؟....مگه میشه؟ _ نَ دیگه شمابمونیدڪنارعــــروس ما! بازخجالت میڪشم وسرم راپایین میندازم.☺️ باهربدبختی ڪ بوددیگران راراضی میڪنی واخرسرحرف ،حـــــرف خودت میشود.درهمان حیاط مادرت وفاطمه را سخت دراغوش میگیری.زهرا خانوم سعی میڪند جلوی اشڪهایش را بگیردامامگر میشد درچنین لحظه ای اشڪ نریخت😢.فاطمه حاضرنمیشود سرش راازروی سینه ات بردارد.سجاد ازتو جدایش میڪند.بعدخودش مقابلت می ایستدوب سرتاپایت بـــــرادرانه نگاه میڪند،دست مردانه میدهدوچندتا ب ڪتفت میزند. _ داداش خودمونیما! چه خوشـــــگل شدی! میترسم زودی انتخاب شی!👌 قلبـــــم میلرزد! "خدایااین چه حرفیه ڪ سجاد میزنه!" پدرم وپدرت هم خداحافظی میڪنند.لحظه ی تلخی است... خودت سعی داری خیلی وداع راطولانی نڪنی. برای همین هرڪس ڪ ب اغوشت می آید سریع خودت رابعداز چندلحظه ڪنارمیڪشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میڪشید نزدیڪت بیاید برای همین دردوقدمی ایستاد وخداحافظی ڪرد.اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دولبه چادر میدیدم...میترسیم هم خودش وهم بچه درون وجودش دق ڪنند! حالا میماند یڪ مـــــن....❤️....باتـــــو ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 9⃣5⃣ جلومیآیم.ب سرتاپایم نگاه میڪنی.😍لبخندت ازهزاربار تمجید و تعریف برایم ارزشمنـــــدتراست. پدرت بهمه اشاره میڪند ڪ داخل خانه برگردند تامـــــا خداحافظی ڪنیم.زهراخانوم درحالیڪ باگوشه روسری اش اشڪش راپاڪ میڪند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟ تاجلودرمگه نباید ببریمش!؟ تازه آب میخوام بریزم پشتش بچـــــم ب سلامت بره ... حس میڪنم خیلی دقیق شده ام چون ي لحظه باتمام شدن حرف مادرت دردلم میگذرد" چرا نگفت ب سلامت بره وبـــــرگرده؟...خدایاچرا همه حرفها بوی رفتن میده....بوی خداحافظی برای همیـــــشه" حسین اقا باآرامش خاصی چشمهایش رامیبنددو بازمیڪند _ چراخانوم...ڪاسه آبو بده عروســـــت بریزه پشت علی...اینجوری بهترم هست! بعدم خودت ڪ میبینی پسرت ازون مدل خداحـــــافظی خوشش نمیاد. زهراخانوم ڪاسه رالب حوض میگذارد تاآخرســـــر برش دارم. حسین آقا همه راسمت خانه هدایت ڪرد.لحظه اخروقتی ڪ جلوی در ایستاده بودن تاداخل بروندصدایشان زدی _ حـلااااال ڪنید.... یڪ دفعه مـــــادرت داغ دلش تازه میشود وباهق هق😭 داخل میرود. چنددقیقه بعدفقط مـــــن بودم و تـــــو.دستم رامیگیری و باخودت میڪشی درراهروی اجری ڪوتاه ڪ انتهایش میخورد ب در ورودی.دست درجیبت میڪنی وشڪلات نباتی🍬 رادرمی آوری وسمت دهانم می گیری.پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میڪنم.شڪلات را روی زبانم میگذاری وباحالتی بانمڪ میگویی _ حالا بگوآممم... ودهانش رامیبندد! میگویم آممممم و دهانم رامیبندم ...میخندی و لپـــــم راآرام میڪشی.😉 _ خب حالا وقـــــتشه... دستهایت راسمت گردنت بالا می آوری انگشت اشاره ات رازیریقه ات میبری و زنجیری ڪ دورگردنت بسته ای بیرون میڪشی.انگشتری حڪاڪی شده و زیبا ڪ سنگ ســـــرخ عقیق رویش برق میزنددرزنجیرت تاب میخورد. ازدور گردنـــــت بازش میڪنی وانگشتر رادر می آوری _ خب خانوم دست چپتو بده بمن... باتعجب نگاهت میڪنم😳 _ این مال منـــــه؟ _ اره دیگه! نڪنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟ مات ومبهوت لبخندعجیبت میپرسم _ چرااینقدزحمـــــت.... خب...چراهمونجا دستم نڪردی لبخندت محومیشود.چادرم راڪنار میزنی ودست چپم رامیگیری وبالا می آوری _ چون ممڪن بود خانواده ها فڪر ڪنن من میخوام پابنـــــد خودم ڪنمت...حتی بعدازینڪ .... دستم راازدستت بیرون میڪشم و چشمهایم راتنگ میڪنم😕 _ بعد چـــــی؟ _ حالا بده دستتو دستم راپشتم قایم میڪنم _ اول توبگو! بایڪ حرڪت سریع دستم رامیگیری وبزور جلومی آوری _ حالا بلاخره شاید مام لیـــــاقت پیدا ڪنیم بپریم... بادردنگاهت میڪنم.سرت راپایین انداخته ای.حلقــ💍ـــه سفیدو درانگشتم فرو میبری _ وای چقد تو دستت قشنگ تره!! عین برگ گل ...ریحانه بـــــرازندته... نمیتوانم بخندم...فقط ب توخیره شده ام.حتی اشڪ هم نمیریزم. سرت را بالا می آوری وب لبهایم خیره میشوی _ بخند دیگه عروس خانـــــوم... نمیخندم...شوڪه شده ام! میدانم اگر طوری بشوددیـــــوانه میشوم. بازوهایم رامیگیری ونزدیڪ صورتم می آیی وپیشانی ام را میبـــ💋ــوسی.طولانی...و طولانی... بوسه ات مثل یڪ برق درتمام وجودم میگذرد وچشمهایم رامیسوزاند... یڪدفعه خودم رادرآغـــــوشت میندازم و باصدای بلندگریه میڪنم... خدایاعلیمو ب تومیسپـــــارم خدایا میدونی چقدردوسش دارم میدونم خبرای خوب میشنوم نمیخوام ب حرفهای بقیه فڪرڪنم علی برمیـــــگرده مثل خیلیای دیگه مابچه دارمیشیم... ما... ي لحظه بی اراده فڪرم ب زبانم می آیدو باصدای گرفته وخش دارهمانطور ڪ سر روی سینـــــه ات گذاشته ام میپرسم... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_نه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣6⃣ . _ علی؟ _ جـــــون علی؟ _ برمیگردی اره؟... مڪث میڪنی.ڪفری میشوم و باحرص دوباره میگویم _ برمیـــــگردی میدونم _ اره! برمیگردم... _ اوهوم! میدونم!...تومنو تنـــــها نمیزاری... _ نَ خانوممم چراتنها؟...همیشه پیشتـــــم...همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس آقایی _ دوستـــــت دارم.... وبازهم مڪث...اینبارمتفاوت ... بازوهایت رادورم محڪم تنگ میڪنی... صدایت میلرزد _ من خیلی بیشتـــــر! ڪاش زمان می ایستاد...ڪاش میشد ماندومانددرمیان دستانت...ڪاش میشد! سرم رامیبوسی ومراازخودت جدا میڪنی _خانوم نشد پامونو بلـــــرزونیا! بایدبرم... نمیدانم...ڪسی ازوجودم جواب میدهد _ بـــــرو!....خدابه همرات..... توهم خم میشوی.ساڪت را برمیداری،درراباز میڪنی،برای باراخر نگاهم میڪنی و میروی... مثل ابـــــربهار بی صدا اشڪ میریزم😭.ب ڪوچه میدوم وب قدمهای آهسته ات نگاه میڪنم.ي دفعه صدا میزنم _ علـــــی؟ برمیگردی و نگاهم میڪنی.داری گریه میڪنی؟...خدایـــــا مرد من داره باگریه میره... حرفم رامیخورم وفقط میگویم _ منتظـــــرم....✋ سرت راتڪان میدهی وباز ب راه می افتی.همانطور ڪ پشتت من است بلند میگویی _ منتظر ي خبر خـــــوب باش...ي خبر! پوتین ولباس رزم ومیدان نبرد.... خدایا همسرم را به قتـــــلگاه میفرستم! خبر...فقط میتواند خبرِ... میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.ب خانه میدوم بدون آنڪ درراببندم .میخواهم ب پشت بام بروم تا تـــــورا ببینم...هرلحظه ڪ دورمیشوی... نفس نفس زنان خودم راب پشت بام میرسانم ومیدوم سمت لبه ای ڪ رو ب خیابان اصلی است.بـــــادمی وزد و چادرسفیدم راب بازی میگیرد. ي تاڪسی زردرنگ🚕 مقابلت می ایستد.قبل ازسوار شدن ب پشت سرت نگاه میڪنی..ب داخل ڪوچه..." اون هنوز فڪرمیڪنه جلوی درم...." وقتی میبیـــــنی نیستم سوارمیشوی و ماشین حرڪت میڪند...ڪـــــاش این بالانمی آمدم...ي دفعه یڪ چیز یادم می افتد زانوهایم سست میشود وروی زمین مینشینم...😰 " نڪنه اتفـــــاقی برات بیفته..." مـــــن " پشت ســـــرت آب نـــــریختم!! 😭😔😭 من خود ب چشـــــم خویشتن دیدم ڪه میرود ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت 0⃣6
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣6⃣ ڪف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،ب سمت جلوخم میشوم و بغضم رافرومیبرم. لبهایم راروی هم فشارمیدهم ونفســـــم راحبس میکنم... نیا! چقدرمقاومت برای نیامدن اشڪهای دلتـــــنگی!... فنجان رابالا می آورم☕️ ولبه ی نازڪ سرامیڪی اش را روی لبهایم میگذارم. یڪدفعه مقابل چشمانم میخندی... تصویر لبخندمردانه ات تمام تلاشم را ازبین میبرد وقطرات اشڪ روی گونه های سرمیخورند.ي جرعه ازچای مینوشم ...دهانم سوخت!..وبعد گلویم! فنجان راروی میزڪنار تختم میگذارم و باســـــوزش سینه ام ازدلتنگی سر روی بالشت میگذارم... دلـــــم برایت تنگ شده! نُه روز است ڪ بی خبرام...ازتـــــو...از لحن ارام صدایت...از شیرینی نگاهت... زیرلب زمزمه میڪنم " دیگه نِ میتـــــونم علی!" غلت میزنم،صورتم رادربالشت فرو میبرم وبغضم را رها میڪنم... هق هق میزنم...😭 " نَ ڪنه...نَ ڪنه چیزیت شده!..چرا زنگ نَ زدی...چـــــرا؟!...ده روز برای ڪسی ڪ همه ی وجودش ازش جدا میشه ڪم نیست! "😭 ب بالشت چنگ میزنم وڪودڪانه بهانه ات را میگیرم... نمیدانم چقدر... امااشڪ دعوت خواب بود ب چشمانم... حرڪت انگشتان لطیف وظریف درلاب لای موهایم باعث میشودتا چشمهایم را بازڪنم. غلت میزنم وب دنبال صاحب دست چندباری پلڪ میزنم..تصویرتار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند _ عزیـــــزدلم! پاشو برات غذا اوردم... غلت میزنم، روی تخت میشینم و درحالیڪ چشمهام رومیمالم ،میپرسم _ ساعت چنـــــده مامان؟ _ نزدیڪ دوازده... _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! وبا پشت دست صورتم رانوازش میڪند. _ برای شام اومدم تواتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیـــــدارت ڪنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی.. باچشمهای گرد نگاهش میڪنم😳 _ توازڪجافهمیـــــدی؟؟ _ بلاخره مادرم! باسرانگشتانش روی پلڪم رالمس میڪند _ صدای گریـــــه ات میومد! سرم راپایین میندازم وسڪوت میڪنم _ غذا زرشڪ پلوعه...میدونم دوس داری! برای همین درست ڪردم ب سختـــــی لبخند میزنم _ ممنووووون مامان...😘 دستم رامیگیردو فشارمیدهد _ نبینم غصـــــه بخوری! علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون باور نمیڪنم ڪ مادرم اینقدر راحت راجب صلاح وتقـــــدیر صحبت ڪند.بلاخره اگرقرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد... دخترش بیچاره میشود. ازلبه ی تخت بلندمیشودو باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راڪنار میزند وپنجره رابازمیڪند _ ي ڪم هوا بیادتو اتاقت...شاید حالـــــت بهتر شه! وقتی میچرخدتاسمت دربرود میگوید _ راستی مادر شوهرت زنگ زد☎️! گلایه ڪرد ڪ ازوقتی علی رفتـــــه ریحانه ي سربما نمیزنه!...راست میگه مادر جون ي سربـــــرو خونشون!فڪرنڪنن فقط بخـــــاطر علی اونجا میرفتی... دردلم میگویم" خب بیشتـــــربخاطر اون بود" مامان باتاڪید میگوید _ باشه مامان،؟ بروفردا ي سر. ڪلافه چشمـــــی میگم وازپنجره بیرون رونگاه میڪنم. مامان ي سفارش ڪوچیڪ برای غذا میڪند وازاتاق بیرون میرود بابی میلی نگاهی ب سینی غذاوظرف ماست وسبزی ڪنارش میڪنم. بایدچند قاشق بخـــــورم تامامان ناراحت نشه... چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بـــــغض گلویت را گرفته! ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_یک
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣6⃣ دستی ب شال سرخابی ام میڪشم و یڪبــــاردیگرزنگ🔔 دررافشار میدهم. صدای علی اصغردرحیاط میپیچد _ ڪیـــــه!.. چقدردلـــــم برای لحن ڪودڪانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم _ منم قربونـــــت برم! صدایش جیغش وبعدقدمهای تندش ک تبدیل ب دویدن میشودرا ازپشت درمیشنوم _ آخ جــــووون خاله لیحانههههه... بمن خاله میگوید!...ڪوچولوی دوست داشتنی.درراڪ بازمیڪند سریع میچسبدبمن!😘 چقدر بامحـــــبت!...حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطورشده خودش راخالی ڪند. فشارش میدهم ودستش رامیگیرم تاباهم واردخانه شویم _ خوبی؟...چیڪار میڪردی؟مامان هست؟... سرش راچند باری تڪان میدهد _ اوهوم اوهوم....داشتم باموتور داداش علی بـــــازی میڪردم... واشاره میڪندب گوشه حیاط.. نگاهم میچرخد وروی موتورت🏍 ڪ با آب بازی علی خیس شده قفل میشود. هرچیزی ڪ بـــــوی تورا بدهدنفسم را میگیرد.❣ علی دستم رارها میڪندوسمت در ساختمان میدود _ مامان مامان...بیاخاله اومده... پشت سرش قدم برمیدارم درحالیڪ هنوزنـــــگاهم سمت موتورات بااشڪ میلرزد😢.خم میشوم وڪفشم را درمی اورم ڪ زهرا خانوم درراباز میڪندوبادیدنم لبخندی عمیـــــق وازته دل میزند _ ریحانه!!!...ازین ورادختر! سرم راباشرمندگی پایین میندازم😥 _ ببخش مامان..بی معرفتی عروستـــــو! دستهایش رابازمیڪند ومرا درآغـــــوش میڪشد _ این چ حرفیه!توامانت علی منی... این رامیگویدوفشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ! جمله اش دلم رالرزاند..... مراچنان درآغوش گرفته ڪ ڪامل میتوان حـــــس ڪردمیخواهد علی را درمن جست وجوڪند..دلم میسوزد و ســـــرم راروی شانه اش میگذارم... میدانم اگرچنددقیقه دیگر ادامه پیدا ڪند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم راڪمی عقب میڪشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد. ب راهرو میرود _ بیاعزیـــــزم تو!...حتمن تشنته...میرم ي لیوان شربت بیارم _ نَ مادرجون زحمت میشه! همانطورڪ ب آشپزخانه میرودجواب میدهد _ زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا! فاطمه ڪلاس نداره امروز... چادرم رادرمی آورم وسمت راه پله میروم.بلندصدا میزنم🗣 _ فاطمههههه....فاطمـــــههه... صدای بازشدن درواینبار جیـــــغ بنفش ي خرس گُنده!😁 ي دفعه بالای پله ها ظاهرمیشود _ واااای ریحاااانههههه.....ناااامرد.. پله هارادوتا یڪی میڪند و پایین می آیدو ي دفعه ب اغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریباتاقبل ازرفتن علی هرروز همدیـــــگرو میدیدیم.. محڪم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای ڪمرم بلندمیشود میخندم ومن هم فشارش میدهم.. چقدخوبه خواهرشوهراینجـــــوری!!😜 نگاهم میڪند _ چقد بی.....و لب میزند " شعوری" میخندم _ ممنون ممنون لطف دارید...😂 ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_دو
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣6⃣ بازوام را نیشگون میگیرد _ بعله! الان لطف ڪردم ڪ بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خـــــااب بودی... دلخور نگاهم می ڪند.گونه اش را میبوسم😘 _ ببخشید!... لبخند میزند و مرا یاد علــــی میندازد _ عب نداره فقــط دیگه ت ِڪرار نشه! سر ڪج می ڪنم.. ـ چشم! ـ خب بریم بالا لباستو عوض ڪن.. همـــــان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید.. ـ وایسید این شربتارم ببرید..! سینی ڪ داخلش دو لیـــــوان بزرگ شربت آلبالو 🍹بود دست فاطمـــــه میدهد علـــــی اصغر از هال بیرون میدود ـ منم میخـــــام منم میخواااام.. زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره ب آشپزخانه میرود.. ـ باشه خب چرا جیـــــغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمـــــه میرویم... دراتاقت بسته است!... دلـــــم میگیرد و سعی می ڪنم خیلی نگاه نَ ڪُنم.. _ ببینم!...سجاد ڪجاست؟ _ داداش!؟...واع خـــــااهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نمـــــاز جماعت تشڪیل نمیشه!... خنده ام میگیرد...😁 راست میگفت! سجـــاد همیشه مسجد بود! شالم را درمی آورم و روی تخت پرت می ڪنم.. اخم می ڪند و دست ب ڪمر میزند ـ اووو...توخونه خودتونم پرت می ڪنی؟ لبخند دندون نمایی میزنم..😬 ـ اولش اوره! گوشه چشمی نازڪ می ڪنههه و لیوان شربتم را دستم میدهد.. ـ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟ لـــــیوان را میگیرم و درحالی ڪ باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم ـ خب عشـــــق ب خانواده اس دیگه!... دسته ی باریڪ ای از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باڪلافگی باز می ڪنم... نزدیڪ غروبههه 🌅و هردو بی ڪار دراتاق نشسته ایم.. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علـــــی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود! موهایم را روی صـــــورتم رها می ڪنم و بافوت ڪردن ب بازی ادامه میدهم.. یدفعه ب سرم میزند.. ـ فاطمـــــه! درحالی ڪ ڪف پایش را میخاراند جواب میدهههه... _ هوم؟... _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم می ڪند..😳 _ واااا....حالت خوبه؟ _ نـچ!...دلم گرفته💔 بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!...بریم!... روسری آبی ڪاربنی ام راسر می ڪنم.بیاد روز خداحافظیمـــــان دوست داشتم ب پشت بام بروم .. ی ڪت مشڪ ای تنش می ڪند و روسری اش را برمیدارد.. _ بریم پایین اونجا سرم می ڪنم... ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم ڪ یدفعه صـــــدای زنگ تلفن☎️ درخانه میپیچد.. هردو بهم نگاه می ڪنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفـــــن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وب خانه می آید... تلفن زنگ میخورد و قلـــــب من مُحْ ڪَم می ڪوبید!...اصـــــن ازڪجامعلوم ؏لـــــیِ... ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنــــه اے شهــــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_سه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣6⃣ فاطمـــــه بااسترس ب شانه ام میزند ـ بردار گوشیو الان قطـــــع میشه... بی معطلی گوشی را برمیدارم ـ بله؟؟؟.. صـــــدای باد و خش خش فقط... ی بار دیگ نفسم را بیرون میدهم ـ الو...بله بفرمایید... و صـــــدای تو!...ضعیف و بریده بریده.. ـ الو!..ریحـــــان...خودتی!!.. اشڪ ب چشمانم 😢میدود.. زهراخانوم درحالی ڪ دستهایش را بادامنش خشڪ می ڪنههه ڪنارم می آید و لب میزند ـ ڪییییع؟... سعی می ڪنم گریه نَ ڪُنم.. _ ؏لـــــی ؟....خوبی؟؟؟.... اسم علـــــی راڪ میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتیش میشوند ـ دعا دعا 🙏می ڪردم وقتی زنگ میزنم اووووووونجا باشی... صدا قطع میشهههه.. ـ ؏لی!!!؟...الو... و دوباره... _ نمیتونم خیلی حرف بزنم...ب همه بگو حال من خوبه!.. سرم را ت ِڪان میدم... ـ ریحـــــااانه...ریحانه؟... بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم ـ جـــــااان ریحانه...؟ و سڪوت پشت خط تو! ـ مَح ڪَم باشیا!!... هرچی شدراضی نیستم گریه ڪنی... بازهم بغض من و صـــــدای ضعیف تو! تاڪسی پیشم نیست...میخـــــااستم بگم... دوووووووست دارم!..❤️ دهانم خشڪ و صدایت ڪامل قطع میشود و بعد هم...بوق اِشغال! دستهایم میلرزد و تلـــــفن رها میشود... برمیگردم و خودم را درآغوش مادرت میندازم صـــــدای هق هق من 😭و ....لرزش شانه های مادرت..! حتی وقت نشد جوابت را بدهم.. ڪاش میشد فریاد بزنم و صـــــدایم تامرزها بیاید.. این ڪ دووووستت دارم💞 و دلـــــم برایت تنگ شدهههههه...این ڪ دیگ طاقت ندارممممم... این ڪ آنقدر خوبی ڪ نمیشع لحظـــــه ای ازتو جدا بود...این ڪ اینجاهمه چیز خوبههه! فقـــــط ی ڪم هوای نفس نیست همین!! زهراخانوم همانطور ڪ ڪتفم را میمالد تاآرام شوم میپرسد ـ چی میگفت؟.. بغض در لحـــــن مادرانه اش پیچیده.... آب دهانم را بزور قورت میدهم ـ ببخشید تلفن رو ندادم... میگفت نمیشه زیاد حرف زد... حالش خووووب بود... خـــــااست اینو بهمه بگم! زیر لب خدایاشُ ڪْری میگوید و ب صورتم نگاه می ڪند.. ـ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه می ڪنی...؟ ب ی قطره روی مژه اش اشاره می ڪنم ـ ب همـــــون دلیلی ڪ پلڪ شماخیسههههه... سرش را تِ ڪاٰن میده و ازجا بلند میشع و سمت حیاط میرهه.. ـ میرم گلهارو آب بدم.. دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم..فاطمـــــه زانوهایش را بغل ڪرده و خیره ب دیوار رو ب رویش اشڪ میریزد دستم را روی شانه اش میگذارم... ـ آروم باش آبجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخـــــوریم.. شانه اش را اززیر دستم بیرون می ڪشد.. ـ من نمیام...تو برو.. ـ نَ تو نیای نمیرم!... سرش را روی زانو میگذارد ـ میخـــــاام تنها باشم ریحانه.. نمیخـــــاام اذیتش ڪنم... شاید بهترههه تنها باشع! بلند میشم و همانطور ڪ سمت حیاط میرم میگویم.. ـ باشه عزیزم! من میرم...توام خـــاستی بیا.. زهراخانوم بادیدنم میگوید ـ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور... لبخند میزنم!میخـــــااد حواسم راپرت ڪند.. ـ نَ مادرجون! اگر اِشْ ڪٰال نداره من برم پشت بوم... ـ پشت بوم؟ ـ آره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره... ‌ـ ن عزیزم.! اگر اینجوری آروم میشی برو.. تَشَ ڪُر می ڪنم ..نگاهم ب شاخه گلهای چیده شده می افتد... ـ مامان اینا چین؟ ‌ـ اینا ی ڪم پژمرده شده بودن...ڪندم ب بقیه آسیب نزنن... ـ میشه یِ ڪی بردارم؟ ـ آره گلم...بردار خـــــم میشوم و ی شاخه گل🌹 رزبرمیدارم و از نرد بام بالا میروم.. ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه اى شهدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_چهار
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣6⃣ نزدیڪ غروب🌅 ڪامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است..نسیم روسری ام را ب بازی میگیرد.. همـــــانجایی ڪ لحظـــــه آخر رفتنت را تماشا ڪردم می ایستم.. ݘ جاذبه ای دارد... انگار درخیـــــابان ایستاده ای و نگاهم می ڪنی...باهمـــــان لباس رزم و ساڪ دستی ات. دلـــــمم نگاهت را میطلبد...! شاخه گل را بالا میگیرم تا بوڪنم ڪ نگاهم ب حلقــ💍ـــه ام می افتد..همان عقیـــــق سرخ و براق..بی اختیار لبخند میزنم..ازانگشتم درمی آورم و لبهایم💋 راروی سنگش میگذارم..لبهایم میلرزد...خدایا فاصـــــله تِ ڪْرار بغضم چقد ڪوتاه شده...یڪ بار دیگر ب انگشتر نگاه می ڪنم ڪ ی دفعه چشمم ب چیزی ڪ روی رینـــــگ نقره ای رنگش حڪ شده می افتههه چشمهایم را تنگ می ڪنم ... ؏لـــی♡ریحـــــانه... پس چرا تابحال ندیده بودم!! اسم تو و من ڪنارهم داخل رینگ حڪ شده... خنده ام میگیرد..اما نَ ازسرخوشی..مثل دیوانه ای ڪ دیگر اشڪ نمیتواند برای دلتنـــــگی اش جواب باشد... انگشتر را دستم میندازم و ی برگ گل از گل رز را می ڪَنم و رها می ڪُنم...نسیم آن را ب رقص وادار می ڪند... چرا گفتی هرچی شد مُحْ ڪَمْ باش!؟ مگه قراره چی بشههههه... ی لحـــــظه فِ ڪْرٖی ڪودڪانه ب سرم میزند.. ی برگ گل دیگر می ڪَم و رها می ڪنم ـ برمیگردی... ی برگ دیگر... ـ برنمیگردی... ـ برمیگردی... ‌ـ بر نمیگردی... . . . . وهمینطور ادامه میدهم... ی برگ دیگر مانده! قلـــــبم❣ می ایستد نفسم ب شماره می افتد... ... . تو آرزوووووی بلندی و دست من ڪوووتاااه....😔 ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه اے شهـــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_پنج
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣6⃣ دلشوره ی عجیبی دردلـــــم افتاده..قاشقم را پراز سوپ می ڪنم و دوباره خالی می ڪنم.نگاهم روی گلهای ریز سرخ و سفید سفره روی میزمـــــان مدام میچرخد...ڪلافه فوت محڪمی ب ظرفم می ڪنم..نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس می ڪنم.پدرم اما بی خیال هرقاشقی ڪ میخورد بهبه و چهچح ای میگوید و دوباره ب خوردن ادامه میدهد..اخبارگوی شبڪِ سه بلند بلند حوادث روز رو با آب و تاب اعلام می ڪند...چنگی ب موهایم میزنم و خیره ب صفحــه تلویزیون📺 پای چپم را تِ ڪٰان میدهم.استرس عجیبی دروجودم افتـــــاده. ی دفعه تصـــــویر مردی ڪ بالباس رزم اسلحه اش راروی شانه گذاشته 👮و ب سمت دوربین لبخــــند میزند و بعد صحنه عوض میشود.....اینبار همـــــان مرد در چهارچوب قاب روی ی تابوت ڪ روی شانه های مردم حرڪت می ڪند.احساس حالت تهوع می ڪنم.... زنهایی ڪ باچادر مِشْ ڪٖی خودشان را روی تابوت میندازند...و همـــــان لحظه زیر نویس مراسم پرشڪوه شهید.... یدفعه بی اراده خـــــم میشوم و ڪنترل روڪنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون روخاموش می ڪنم...مادر وپدرم هردو زل میزنند ب من.😳 بادودست مُحْ ڪَم سرم را میگیرم و آرنجهام روروی میز میگذارم. " دارم دیووووونه میشم خدا...بسع!" مادرم درحالی ڪ نگرانی درصدایش موج میزند دستش را طرفم دراز می ڪند ـ مامان؟...چت شد ؟ صندلی را عقب میدهم. ـ هیچی حالم خوبه! از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم. بغض ب گلویم میدود... " دلتنــ💔ــگتمم دیووووووونه! " ب اتاق میروم و درراپشت سرم مُحْ ڪَمْ میبندم. احساس خفگی می ڪنم... انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم... تمـــــام اتاق دور سرم میچرخد آخرین بار همان تمـــــاسی بود ڪ نشد جواب دوووستت دارمت را بدهم... همان روزی ڪ بدلم افتـــــاد برنمیگردی... پنجره اتاقم را باز می ڪنم.و تاڪمر سمت بیرون خم میشوم. ی دم عمـــــیق..بدون بازدم! نفسم را درسینه حبس می ڪنم.لبهایم میلرزد... " دلـــــم برای عطر تنت تنـــــگ شده! این چند روز چقد سخت گذشت..." خودم رااز لبه پنجره ڪنار می ڪشم و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم... حس می ڪنم ی قَرنَست تورا ندیده ام..... نگاهی ب تقویم 🗓روی میزم میندازم و همـــــانطور ڪ چشمانم روی تاریخ های سر میخورد.. پشت میز مینشینم..دستم ڪ ب شدت میلرزد را سمت تقـــــویم دراز می ڪنم و سرانگشتم را روی عددها میگذارم..چیزی در مغزم سنگینی می ڪند. فردا...فردا.... درسته!!! مرور می ڪنم تاریخی ڪ بینمـــــان صیغه موقت خـــــاندند همان روزی ڪ پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تاعاشقققققققت💖 ڪنم..! فردا همـــــان روز نودم ست...ینی با فردا میشود نود روز عاشششقی..نود روز نفس ڪشیدن بافِ ڪْرِ تووووووو...! تمام بدنم سست میشود..منتظری خبرم دلم گواهی میدهد... ازجا بلند میشوم و سمت ڪمدم میروم ڪیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را بابی حوصلگی میگردم.داخل ڪیف پولم عَ ڪْسِ سه درچهار تو با عبـــــای قهوه ای ڪ روی دوشت است بمـــــن لبخند میزند. .....ک آه غلیظی می ڪشم و عَ ڪْسَ ات را از جیب شفافش بیرون می ڪشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشڪ سردش رها می ڪنم.عَ ڪْسَ ات را روی لبهایم میگذارم و اشڪ ازگوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد.... عَ ڪْس را ازروی لب ب سمت قلـــــبم می ڪشم..نگاهم ب سقف و دلـــــم پیش تووووست..! ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_شش 6
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣6⃣ تندتند بندهای رنگی ڪتونی ام رو بهم گره میزنم..مادرم با ی لقمه بزرگ ڪ بوی ڪوڪو ازبین نون تازه اش ڪل فضـــــا را پرڪرده سمتم می آید.... ـ داری ڪجا میری..؟؟؟ ـ خونه مامان زهرا... ـ دختر الان میرن؟ سرزده؟ ـ باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم. لقمـــــه را سمتم میگیرد.ک. ـ بیا حداقل اینو بخور.ازصـــــبح تو اتاق خودتو حبس ڪردی.. ن صبحونه ن ناهار...اینو بگیر.بری اونجـــــا باید تاشام گشنه بمونی...! لقمه را ازدستش میگیرم.باآن ڪمیدانم میلم ب خوردنش نمیرود... ـ ی ڪیسه فریزر بده مامان... میرود و چنددقیقه بعد بای ڪیسه می آید.ازدستش میگیرم و لقمه راداخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم ـ میزاریش تو 👜ڪیفم...؟ شانه بالا میندازدومن مشغول ڪتونی دومم میشوم.. ڪارم ڪ تمام میشود ڪیف رااز دستش میگیرم.جلو میروم و صـــــورتش را آرام میبوسم... ـ ب بابا بگو من شب نمیام... فعلن خدافظ ... ازخانه خارج میشوم ،دررا میبندم و هوای تازه را ب ریه هایم می ڪشم... ازاول صبح ی حس وادارم می ڪرد ڪ امروز ب خانه تان بیایم.حواسم ب مسیر نیست و فقـــــط راه میروم..مثل ڪسی ڪ ازحفظ نمـــازش را میخـــااند بی آن ڪ ب معنایش دقت ڪند...سر ی چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم...همان لحظـــــه دخترڪی نیمه ڪثیف بالباس ڪهنه سمتم میدود ـ خاله یدونه گل میخری..؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ🌹 ڪ نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم ـ ن خاله جون مرسی... ڪمی دیگر اصرار می ڪند و من باڪلافگی ردش می ڪنم...ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجـــــول خیابان میرود.. چراغ سبز میشود اما قبـــــل از حرڪت بی اراده صدایش می ڪنم ـ آی ڪوچولو... باخوشحالی سمتم برمیگردد..😁 ـ ی گل بده بهم... ی شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد..ڪیفم راباز می ڪنم و اسڪناس ده تومنی بیرون می آورم.نگاهم ب لقمه ام می افتد آن راهم ڪنار پول میگذارم و دستش میدهم..چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را ڪودڪانه جمع می ڪند.. ـ اممم...مرسی خاله جون!☺️ و بعد میدود سمت دیگر خیابان... من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می ڪنم.نگاهم دنبالش ڪشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم می ڪند لبخند میزنم.... چقدر دنیـــــایشان باما فرق دارد! فاطمـــــه مرادلسوزانه ب آغوش می ڪشد.و درحالی ڪ سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه می ڪند.. ـ امروز فردا حتمن زنگ میزنع مام دلتنگیم... بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش مُحْ ڪَم ترحلقه می ڪنم. " بوی ؏لــی رو میدی..." این را دردلم میگویم و می شڪنم... فاطمـــــه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند ـ خوبه دیگه بسه... بیا بریم پایین ب مامان برا شام ڪمڪ ڪنیم.. بزور لبخـــــند 😊میزنم و سرم را ب نشانه باشه تِ ڪان میدهم... سمت دراتاق میرود ڪ میگویم ـ تو برو ...من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام ـ آخه سجاد نیستا! ـ میدونم! ولی بلاخره ڪ میاد... شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلـــــبم و خستگی در جسمم می ڪنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری ڪنم... روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم...همان روسری ڪ روز عقـــــد سرم بود و چادری ڪ اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند ڪمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس می ڪنم دیوانه شده ام ... باچادر دراتاقی ڪ هیـــــچ ڪس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.ی لحـــــظه صدایت میپیچد ـ حقا ڪ تو ریحانه منی! سر میگردانم....هیچ ڪس نیست...! وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم راڪ برمیدارم باز صدایت را میشنوم ـ ریحانه؟...ریحانه ی من...؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیـــــال نیست! اما ڪجا..؟ ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــه اے شهــــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_هفت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣6⃣ ب دور خودم میچرخم و ی دفعه نگاهم روی دراتاقت خشڪ میشود... اززیر در...درست بین فاصله ای ڪ تا زمین دارد سایه ی ڪسی👤 را میبنم ڪ پشت در ،داخـــــل اتاقت ایستاده...! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط ی قدم ب جلو برمیدارم... باز هم صـــــدای تو🗣 ـ بیا!... آب دهانم را بزور از حلق خشڪ یده ام پایین میدهم.باحالتی آمیخته از درماندگی و التمـــــاس زیر لب زمزمه می ڪنم ـ خدایا...چرااینجوری شدم! بسه! سایه حرڪت می ڪند.مردد ب سمت اتاقت حرڪت می ڪنم.دست راستم را دراز می ڪنم و دستگیره را ب طرف پایین آرام فشارمیدهم... در باصـــــدای تق ڪوچڪ و بعد جیر ڪشیده ای بازمیشود. هوای خنڪ ب صورتم میخورد..طعـــــم تلخ و خنڪ عطرت درفضـا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمـــــع می ڪنم. چ خیـــــال شیرینی ست خیـــــال❣ توووووو!... سمت پنجره اتاقت می آیم ... یاد بوسه ای ڪ روی پیشانی ام نشست..چشمانم را میبندم و باتمـــــام وجود تجسم می ڪنم لمس زبری چهره مردانه ات را... تبسمی تلـــــخ...سرم میسوزد از یاد توووو...! یدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و ڪسی از پشت بقدری نزدیڪ ام میشود ڪ لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس می ڪنم..دست ازروی شانه ام ب دورم حلقــه میشود. قلــــبم دیوانه وار میتپد... صدای تو ڪ لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد ـ دل بِ ڪَن ریحانه...ازمن دل بِ ڪَن! بغضم میترڪد😭...تِ ڪانی میخورم وبا دودستم صـــــورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالی ڪ هق میزنم اسمت را پشت هم تِ ڪرار می ڪنم..همـــــان لحظه صدای زنگ تلفن 📱همراهم از اتاق فاطمـــــه را میشنوم... بیخیال گوشهایم را مُح ْڪَم میگیرم.. نمیخـــــاام هیچی بشنوم... هیچی!! زنگ تلفن قطـــــع میشود ودوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می ڪند... عصبی اَه ڪشیده و بلندی میگویم و ب اتاق فاطمـــــه میروم.صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم ب شماره ناشناس میفتد...تمـــــاس را رد می ڪنم "برو بابا ..." ڪمتراز چندثانیه میگذرد ڪ دوباره همان شماره روی صفحه ظاهرمیشود.. " اه!! چقدر سیرسش!" بخش سبز روی صفحه را سمت تصـــویر تلفن می ڪشم ـ بلهههه؟؟ ـ سلام زن داداش..! باتردید میپرسم ـ آقا سجاد؟ ـ بله خودم هستم...خوب هستید؟ دلم میخـــــااهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...اما اڪتفا می ڪنم ب ی ڪلمه ـ خوبم!! ـ میخـــــاام ببینمتون! متعجب درحالی ڪ دنبال جواب برای چندسوال میگردم جواب میدهم ـ چیزی شده؟؟😳 ـ ن! اتفـــــاق خاصی نیست... " نیست؟ پس چرا صدایش میلرزید" ـ مطمئنید؟....من الان خونه خودتونم! ـ جدی؟؟؟.. تاپنج دقیقه دیگه میرسم ـ میشه ی ڪَم از ڪارتون رو بگید ـ ن!...میام میگم فعلن یا علی زن داداش و پیش ازآن ڪ جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم میپیچد... "آنقدر تعجب ڪرده بودم ڪ وقت نشدبپرسم شمارمو ازڪجا آورده!!!" بافِ ڪْر این ڪ الان میرسد ب طبقه پایین میروم..حســـــین آقا با هیــجان علی اصغرراڪول ڪرده و درحیاط میدود.. هرزگاهی هم ازڪمردرد ناله می ڪند.. ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــــه اے شهـــــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_هشت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 9⃣6⃣ ب حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی ب پدرت می ڪنم.می ایستد و گرم بالبـــــخند 😊و تِڪان سرجوابم را میدهد.. زهراخانوم روی تخت نشسته و هندونه ی🍉 بزرگی را قاچ میدهد.مراڪ میبیند میخندد و میگوید.. ـ بیا مادر!بیا شام حاضریه!! گوشه لبم را بجای لبخندڪج می ڪنم .فاطمـــــه هم ڪنارش قالبهای ڪوچڪ پنیررا در پیش دستی میگذارد. زنگ 🔔درخانه زده میشود.. ـ من باز می ڪنم.. این را درحالی میگویم ڪ چادرم را روی سرم میندازم.. حتـــــم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم ـ ڪیه؟ ـ منم !... خودش است! دررا باز می ڪنم. چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته... وحشت زده میپرسم😰 ـ چی شده؟ آهسته میگوید.. ـ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه... قلـــــبم می ایستد.تنها چیزی ڪ ب ذهنم میرسد.. ـ ؏لـــی!!؟؟؟...؏لـی چیزیش شده؟ دستی ب لب و ریشش می ڪشد... ـ ن! برید ... پاهایم را ب سختی روی زمین می ڪشم و سعی می ڪنم عادی رفتار ڪنم. حســـــین آقا میپرسد.. ـ ڪیه بابا؟؟.. ـ آقا سجاد! و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.. سلام ڪمی گرم می ڪند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره می ڪند بیا ... "پشت سرش برم ڪ خیلی ضایع است!" ب اطراف نگاه می ڪنم... چیزی به سرم میزند ـ مامان زهرا!؟...آب آوردید؟ فاطمـــــه چپ چپ نگاهم می ڪند ـ آب بعد نون پنیر؟ ـ خب پس شربت! زهراخانوم میگوید ـ آره ! شربت آبلیمو میچسبه🍺...بیا بشین برم درست ڪنم. ازفرصت استفاده می ڪنم و سمت خانه میروم... ـ ن ! بزارید ی ڪمم من دختری ڪنم واسه این خونه! ـ خداحفظت ڪنه.. ! درراهرو می ایستم و ب هال سرڪ می ڪشم. سجـــــاد روی مبل نشسته و پای چپش را بااسترس تِ ڪان میدهد ـ بیاید اینجا... نگاهش درتاریڪ ی برق میزند بلند میشود و دنبالم ب آشپزخانه می اید.ی پارچ از ڪابینت برمیدارم ـ من تاشربت درست می ڪنم ڪارتون رو بگید! و بعد انگار ڪ تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم ـ اصلن چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می آید، پارچ رااز دستم میگیرد و زل میزند ب صورتم!! این اولین بار است ڪ اینقدر راحت نگاهم می ڪند. ـ راستش...اولن حلال ڪنید من قایمَ ڪی شماره شمارو ظهر امروز از گوشی فاطمـــــه پیدا ڪردم....دومن فِ ڪر ڪردم شاید بهتره اول بشما بگم!...شایدخود ؏لـــــی راضی تر باشه.. اسمت را ڪ میگوید دستهایم میلرزد.. خیره ب لبهایش منتظر میمانم ـ من خودم نمیدونم چجوری ب مامان یا بابا بگم...حس ڪردم همسرازهمه نزدیڪ تره... طاقتم تمـــــام میشود ـ میشه سریع بگید ... سرش را پایین میندازد.باانگشتان دستش بازی می ڪند...ی لحظـــــه نگاهم می ڪند..."خدایا چرا گریه می ڪنه.."😭 لبهایش بهم میخورد!...چند جمـــــله را بهم قطارمی ڪندڪ فقط همـــــین را میشنوم... ـ امروز..خبرررسید ؏لـــــی... ... و ڪلمه آخرش را خودم میگویم ـ شد! ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــــه اے شهــــــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_نه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣7⃣ تمـــــام بدنم یخ میزند.سرم گیـــج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود.برای حفظ تعـــــادل ب ڪابینت ها تِ ڪیه میدهم. احساس می ڪنم چیزی دروجودم مرد!😨 نگاه آخرت!...جمـــــله ی بی جوابت... پاهایم تاب نمی آورد.روی زمین میفتم... میخـــــندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم ب نقـــــطه ای دور...و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم... " دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگ من چند وقت ....چندوقت ...تورو داشتمت.." گفـــته بودی منتظر ی خبر باشم... زیر لب با عجز میگویم ـ خییییلی بدی...خییییلی! فضای سنگین و صــــدای گریه های😭 بلند خـــــاهرها و مادرت... ونوای جگرسوزی ڪ مدام در قلـــــبم میپیچد! .. این گل 🌷را ب رسم هدیه... تقدیم نگاهت ڪردیم.. حاشا این ڪ از راه تو.. حتی لحظـــــه ای برگردیم... یاااا زینب.. .. ݘ عجیب ڪ خرد شدم از رفتنت.. اما احساس غرور می ڪنم ازین ڪ همسر👈من انتخـــــاب شده بود! جمعیت صـــــلوات بلندی میفرستد و دوستانت یڪ ب یڪ وارد میشوند... همگی سرب زیر اشڪ میریزند.. نفراتی ڪ آخر ازهمه پشت سرشان می آیند...تورا روی شانه می ڪشند. "دل دل می ڪنم ؏لـــــی !! دلم برای دیدن صـورتت تنـــــگ شده....!" .. تورا برای من می آورند!در تابوتی ڪ پرچـــــم پرافتخار سه رنگ🇮🇷 رویش را پوشانده.تاج گلی ڪ دور تا دورش بسته شده آرام گرفته ای..آهسته تورا مقابلمــان می گذارند. میگویند خانواده اش...محارمش نزدیڪ بیایند! زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمـــــه گرفته اند..حسین آقا شوڪِ بی صدا اشڪ میریزد.علی اصغررا نیاوردند...سجاد زودترازهمه ما بالای سرت آمده...ازگوشه ای میشنوم... ـ برادرش روشو باز ڪنه! ب طبعیت دنبالشان می آیم...نزدیڪ تو! قابی ڪ عَ ڪْس سیاه و سفیدت دران خودنمایی می ڪند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخـــــند! نمیفهمم ݘ میشود.... فقــــط نوا تمام ذهنم رادردست گرفته و نگاه بی تابم خیره است ب تابوت توووووو..! میخـــــااهم فریاد بزنم خب باز ڪنید..مگه نمیبینید دارم دق می ڪنم! پاهایم را روزی زمین می ڪشم و میروم ڪنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان آزارم میدهد... چیزی نشده ڪ!! فقـــــط... فقط تمـــــام زندگیم رفته.... چیزی نشده... فقـــــط هستی من اینجا خـــاابیده... مردی ڪ براش جنگیدم... چیزی نیست.. من خوبم! فقط دیگه نفس نمی ڪشم!😩 همراز و همسفر من... ؏لـــــی من!... ؏ععععععلی... سجاد ڪ ڪنارم زمزمه می ڪند ـ گریه ڪن زن داداش...توخودت نریز.. گریه ڪنم؟ چرا!!؟...بعد از بیست روز قراره ببینمش... سرم گیـــــج میرود..بی اراده تِ ڪٰانی میخورم ڪ سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و ڪمڪ می ڪند تا بنشینم... درست بالای سر تو! ڪف دستم را روی تابوت می ڪشم.... خـــــم میشوم سمت جایی ڪمیدانم صورتت قرار دارد.. ؏عععععلی؟... لبهام رو روی همـــون قسمت میزارم... چشمهایم را میبندم ـ عزیز ریحـــــانه..❤️.؟...دلممم برات تنـــــگ شده بود! ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنـــــه اے شهــــــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد 0
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣7⃣ سجاد ڪنارم میشیند.. ـ زن داداش اجازه بده... سرم راڪنار می ڪشم.دستش را ڪ دراز می ڪند تا پارچه را ڪنار بزند التمـــــاس 🙏می ڪنم.. ـ بزارید من این ڪارو ڪنم... سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند...اجازه دادند!! مادرت آنقدر بی تاب است ڪ گمـــــان نمیرود بخـــااهد این ڪاررا بُ ڪند...زینب و فاطمـــــه هم سعی می ڪنند اورا آرام ڪنند.. خون دررگهایم منجمد میشود..لحظـــــه ی دیدار... پایان دلتنـــــگی ها... دستهایم میلرزد..گوشه پرچم 🇮🇷را میگیرم و آهسته ڪنار میزنم.. نگاهم ڪ ب چهره ات می افتد.زمان می ایستد... دورت ڪفن پیچیده اند.. سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است... پنبه های ڪنار گونه و زیر گلویت هاله ســـــرخ ب خود گرفته... ته ریشی ڪ من باآان هفـــــتادو پنج روز زندگی ڪردم تقریبا ڪامل سوخته... لبهایت ترڪ خورده و موهایت هنوز ڪمی گرد خاڪ رویش مانده.. دست راستم را دراز می ڪند و باسر انگشتانم آهسته روی لبهایت رالمس می ڪنم... " آاخ دلمم برای لبخـــــندت تنگ شده بود"😩 آنقدر آرام خـــــاابیده ای ڪ میترسم بالمس ڪردنت شیرینی اش را بهم بزنم...دستم ڪشیده میشود سمت موهایت .. آهسته نوازش می ڪنم خـــــم میشوم...آنقدر نزدیڪ ڪ نفسهایم چندتار از موهایت را تِ ڪان میدهد ـ دیدی آخر تهش چی شد!؟... توووورفتی و من...😢 بغضم را قورت میدهم...دستم را می ڪشم روی ته ریش سوخته ات...چقدر زبر شده.! . ـ آروم بخـــــااب... سپردمت دست همـــــون بی بی ڪ بخاطرش پرپر شدی... فقـــــط... فقط یادت نره روز محشر.... بانگاهت منو شفـــــاعت ڪنی! انگار خدا حرفهارا برایم دی ڪتع ڪرده. صورتم را نزدیڪ تر می آورم ...گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم... ـ هنوز گرمی ؏ععععععلی!!... جمله ای ڪ پشت تلفن تاڪید ڪرده بودی... "هرچی شد گریه نَ ڪن...راضی نیستم!" تلـــــخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم ـ گریه نمی ڪنم عزیییزدلمم... ازمن راضی باش.. ازت راضی ام! + اسمـــــع و افهم.... اسمـــــع و افهم.. ݘ جمعیتی برای تشییع پِی ڪَر پاڪت آمده! سجاد در چهارچوب عمیـــــق قبر مینشیند و صورتت را ب روی خاڪ میگذارد.. خـــــم میشود و چیزی درگوشت میگوید... بعد ازقبر بیرون می آید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاڪی شده. برای بار آخر ب صـــورتت نگاه می ڪنم...نیم رخت بمـــــن است! لبخند میزنی..!!...برو خیالت تخت ڪ من گریه نخـــــااهم ڪرد! برو ؏ععععلی ...برو دل ڪندم ...بروووو!!😭😭😭😭 این چندروز مدام قرآن و زیارت عاشورا خـــــااندم و ب حلقه ی عقیقی ڪ تو برایم خریده ای و رویش دعا حڪ شده ،فوت ڪردم... حلقــ💍ـــه را از انگشتم بیرون می ڪشم و داخـــــل قبر میندازم... ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنـــــه اے شهــــــدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_یک
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣7⃣ مردی چهارشانه سنگ لحـــــد را برمیدارد .... ی دفعه میگویم ـ بزارید یبار دیگه ببینمش... ڪمی ڪنار می ڪشد و من خیره ب چهره ی سوووخته و زخم شده ات زمزمه می ڪنم.. ـ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم... ـ منم دووووست ❤️دارمم..! وسنگ لحـــــد رامیگذارد... زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مردبیل را برمیدارد بسم ا... میگوید و خاڪ میریزد... باهربار خاڪ ریختن گویی مرا جای تو دفن می ڪند.. چطور شد..ڪ تاب آوردم تورا ب خاڪ بسپارم! باد چادرم را ب بازی میگیرد... چشمهایم پراز اشڪ😭 میشود...و بلاخره ی قطره پلڪ ام را خیس می ڪند... ـ ببخش ؏ععععلی! ... اینا اشڪ نیست... ـ ذره ذره جوووووونمه... نگاهم خیره میمـــاند.... تداعی اخرین جمله ات... ـ میخـــــواستم بگم دووووست دارم ریحانه! روی خاڪ میفتم... خداحافظ همــررراز... خاڪ موسیقی احساس تورا میشنود.. ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_د
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣7⃣ چشمهایم را باز می ڪنم. پشتم ی بار دیگر میلرزد از فِ ڪری ڪ برای چنددقیقه از ذهنم گذشت. سرما ب قلـــبم نشسته...و دلم ڪم مانده از حلقم بیرون بیاید. ب تلفن همراهم ڪ دردستم عرق ڪرده؛ نگاه می ڪنم... چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت ڪ باید مرا ببیند.. ݘ خیال سختی بود ! دل ڪندن ازتوووو!! ب گلویم چنگ میزنم ـ عععععلی نمیشد دل بِ ڪنم...فِ ڪرش منوووووڪشت! روی تخت میشینم و ب عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته.خیــــال آن لحظه ڪ رویت خاڪ ریختند.دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم ـ آااخ...قلبم 💔؏عععععلی! بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمـــه ب خودم نگاه می ڪنم.صورتم پراز اشڪ😭 و لبهایم ڪبود شده.. خدا خدا می ڪنم ڪ فِ ڪرم اشتباه باشد. ـ؏ععععلی خیال نَ ڪن راحته عزیزم. حتی تمرین خیــالیش مررررگه! شام راخوردیم وخانه خاموش شد...فاطمــــه دررخت خـــااب غلت میزند وسرش رامدام میخــاراند.حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم وڪولر راروشن می ڪنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب ب دندان میگیرم ـ خدایا خودت رحم ڪن. همان لحظــه صفحه گوشیم روشن میشود📱.ودوباره خاموش.روشن،خاموش! اسمش را بعداز مڪالمه سیو ڪرده بودم " داداش سجاد" لبم را بازبان تر می ڪنم و آهسته،طوری ڪ صدایم را ڪسی نشنودجواب میدهم: ـ بله...؟ ـ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد عصبی میگویم😠 ـ ببخشم ؟؟ آقاسجاد دلم ترڪید..گفتید پنـــج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد! لحنش آرام است ـ شرمنده! ڪارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید قلـــبم ڪنده میشود.تاب نمی آورم.بی هوا میپرسم ؏عععععلی من شده..؟؟؟ مَ ڪثی طولانی می ڪند و بعدجواب میدهد ـ نشستید فِ ڪر وخیال ڪردید؟؟.. خودم راجمع وجور می ڪنم ـ دست خودم نبود مردم ازنگرانی!! ـ همه خـــاابن؟ ـ بله! ـ خب پس بیاید درو باز ڪنید من پشت درم!! متعجب میپرسم😳 ـ درِحیاط؟؟ ـ بله دیگه!! ـ الان میام!..فعلن ! تماس قطـــع میشود.ب اتاق فاطمــه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم. چادر راروی سرم میندازم و باعجله ب طبقه پایین میروم.دمپایی پام می ڪنم و ب حیاط میدوم. هوا ابری است و باران🌧 گرفته.. نم نم! قلـــبم راآماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام ڪرده ام.ب پشت در ڪ میرسم ی دم عمـــیق بدون بازدم!نفسم راحبس سینه ام می ڪنم!! تداعی چهره سجاد همـــانجور ڪ درخیالم بود باموهایی آشفته... بعد خبر پریدن توووو!! ابروهایم درهم میرود..." اون فقط ی فِ ڪر بود! ...آروم باش ریحانه" چشمهایم رامیبندم ودر را بازمی ڪم..آهسته و ذره ذره.میترسم باهمــان حال آشفته ببینمش.دررا ڪامل بازمی ڪنم ومات میمانم.😧 درسیاهی شب و سوسو زدن تیرچراغ برق ڪوچه ڪ چند مترآن طرف تراست...لبـــخند پردردت را میبینم.چندبار پلڪ میزنم! حتمن اشتباه شده!! ی دستت دورگردن سجاد است..انگارب او تِ ڪیه ڪرده ای!نور ماه🌙 نیمی از چهره ات را روشن ڪرده..مبهوت وبادهانی باز ی قدم جلو می آیم وچشمهایم راتنگ می ڪنم. ی پایت را بالا گرفته ای.! " حتمن آسیب دیده!" پوتین های خاڪی ڪ قطرات باران میخـــااهند گِل اش ڪنند. لباس رزم و...نگاه خسته ات ڪ برق میزند. اشڪ ولبخندم قاطی میشود...ازخانه بیرون می آیم ودرڪوچه مقابلت می ایستم ـ؏عععععلی!!؟😍 لبهایت بهم میخورد ـ جوووون ؏عععععلی...😘 موهایت بلند شده و تاپشت گردنت آمده.وهمین طور ریشت ڪ صورتت راپخته تر ڪرده چشمهای خمـــارو مژه های بلندت دلم رادوباره ب بند می ڪشد.دوس دارم ب آغوشت بیایم و گله ڪنم از روزهایی ڪ نبودی...بگویم چندروزی ڪ گذشت ازقرنها هم طولانی تربود... دوس دارم ازسرتا پایت را ببوسم. دست درموهای پرپشت و مِشْ ڪی ات ڪنم وگردو خاڪ سفر را بِ تِ ڪانم..اماسجاد مزاحم ست! ازین فِ ڪر بی اختیار لبخند میزنم.😅 نگاهت درنگاهم قفـــل و ڪل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه وسینه ات می ڪشم...آااخ! خودتی..خودِ خودت!! ؏ععععلی من برگشته! نزدیڪ تر ڪ می آیم باچشم اشاره می ڪنی ب برادرت ولبت راگاز میگیری.😉ریز میخندم و فاصـــله میگیرم. پرازبغضی! پراز معصومیت درلبخندی ڪ قطرات باران واشڪ خیسش ڪرده... سجادباحالتی پراز شِ ڪایت والبته شوخی میگوید ـ ای باباا..بسه دیگه مردم ازبس وایسادم ...بریم توبشینید روتخت هی بهم نگاه ڪنید!! هردومیخندیم ..خنده ای ڪ میتوان هق هق رادرصـــدای بلندش شنید!! ادامه میدهد ـ راس میگم دیگه!.حداقل حرف بزنید دلممم نسوزه درضمــن بارونم داره شدید میشه ها. تودست مشت شده ات راآرام ب شِ ڪَمِش میزنی ـ ݘ غرغرو شدی سجاد!. مُحْ ڪم باش باید ی سرببرمت جنــگ آدم شی ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣7⃣ سجاد مردمَ ڪِش را در ڪاسه چشم میچرخاند🙄 و هوفی ڪشیده و بلند میگوید... چادرم را روی صورتم می ڪشم.میدانم این ڪاررا دوست داری! ـ آقاسجاد...اجازه بدید من ڪمڪ ڪنم! میخندد😁 ـ ن زن داداش..؏ععععلی ما ی ڪم سنگینه! ڪار خودمه... نگاه بی تاب وتب دارت همــــان را طلب می ڪند ڪ من میخـــااهم.ب برادرت تنه میزنی ـ خسته شدی داداش برو ...خودم ی پا دارم هنوز...ریحانه ام ی ڪم زیر دستمو میگیره. سجاد ازنگاهت میخــــااند ڪ ڪمڪ بهانه است....دلمــ💞ــان برای همسرانه هایمان تنـــــگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت می ڪند..لی لی ڪنان ڪنار در می آیی و ڪف دستت را روی دیوار میگذاری... سجاد اززیر دستت شانه خالی می ڪند و باتبسم😉 معــــنا داری ی شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی🌧 ڪ هم میبارد وهم گاهی شرم می ڪند ازخلــــوت ما و رو میگیرد ازلطافتش.. تاریڪ ی فرصت خوبی ست تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیڪ ت می ایم..انقدر نزدیڪ ڪ نفسهای گرمت پوست یــــخ ڪرده صورتم را میسوزاند. بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی ب چشمهایم...دلم میلرزد! ـ دلم برات تنــگ شده بود ریحاااان... دستت را بادودستم مُحْ ڪَم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخــــااهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس ڪنم.پیشانی ام را میبوسی💋 عمــــیق و گرم! وسط ڪوچه زیر باران ... ازتو بعـــید است!ببین چقد بیتابی ڪ تحمـــل نداری تاب حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمــــان شویم!ریزمیخندم ـ جووووونم!دلمم برای خنده های قشنگت تنــــگ شده بود... دستت را سریع میبوسم!! ـ ا!! چرااینجوری ڪردی!!؟ ڪنارت می ایستم ودرحالی ڪ تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم: ـ چون منم دلمم برای دستات تنــــگ شده بود... لی لی ڪنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.ڪمڪ می ڪنم روی تخت بنشینی... چهره ات لحظـــه ی نشستن جمع میشود و لبت راروی هم فشارمیدهی ڪنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم ـ درد داری؟؟ ـ اوهوم...پام!! نگران ب پایت نگاه می ڪنم.تاریڪ ی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!! ـ چی شده؟... ـ چیزی نیست... ازخودت بگو!! ـ ن! بگو چی شده؟... پوزخندی میزنی ـ همه شدن!!...من... دستت راروی زانوی همـــان پای آسیب دیده میگذاری.. ـ فِ ڪر ڪنم دیگه این پا، برام پا نشه! چشمهایم گرد میشود😳 ـ ینی چی؟... ـ هیچی!!...برای همین میگم نپرس! نزدیڪ تر می آیم.. ـ ینی مُمْ ڪِنه..؟ ـ آره..مُمْ ڪِنه قطعش ڪنن!...هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات،لجــــم میگیرد و اخم می ڪنم.. ـ ینی چی هرچی خیره!!! مو نیست ڪوتاه ڪنی ها ...پاعه! لپم را می ڪشی ـ قربون خانومم برم! شما حالا حرص نخور... وقت قهر ڪردن نیست!! باید هرلحظـــه را باجان بخرم!! سرم راڪج می ڪنم ـ برای همین دیر اومدید؟ آقاسجاد پرسید همه خــــاابن..بعد گفت بیام درو باز ڪنم! ـ آره! نمیخـــااست خیلی هول ڪنن بادیدن من!..منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمـــارستان! ـ خب بیمارستان شبانه روزیه ڪ! ـ آره!! ولی سجاد جدن خسته است! خودمم حالشو نداره... اینا بهونس..چون اصـــلش این ڪ دیگ پامو نمیخـــاام!! خشڪ شده.. ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_چ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣7⃣ تصــــورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟...باحالی گرفته ب پایت خیره میشوم...ڪ ضربه ای آرام ب دستـــــم میزنی ـ اووو حالا نرو تو فِ ڪر!!...😉 تلخ لبخند میزنم ـ باورم نمیشه ڪ برگشتی... ـ آره!!... چشمـــــهایت پراز بغض😢 میشود ـ خودمم باورم نمیشه! فِ ڪر می ڪردم دیگه برنمیگردم...اما انتـــــخاب نشده بودم!! دستت را مُحْ ڪَم میگیرم ـ انتخاب شدی ڪ تِ ڪ یع گاه من باشی... نزدیڪ ام می آیی و ســـــرم را روی شانه ات میگذاری ـ تِ ڪیه گاه تو بودن ڪ خودش عالمیـــــه!! میخندی...😅 سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیـــــره میشوم ب لبهایت... لبهای ترڪ خورده میان ریش خسته ات ڪ درهرحالی بـــــوی عطر میدهد!! انگشتم راروی لبـــــت می ڪشم ـ بخند!! میخندی... ـ بیشتر بخند! نزدیڪ ام می آیی و صدایت را بم و آرام می ڪنی.. ـ دووووســـــم داشته باش! ـ دااااارم! ـ بیشتـــــر داشته باش! ـ بیشتر دارم! بیشتر میخندی!!! ـ مریضتم ؏عععععععلی!!!😍 تبسمـــــت ب شیرینی شُ ڪُلات نباتی عقدمان میشود! جلوتر می آیی و صـــــورتم را مریض گونه 💋میبوسی... . بیمـــــار خنده های تواااام👫💗 بیشتررررر بخند... ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_پ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣7⃣ ی نان 🍞تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعـــــد مربای آلبالو را ب آن اضافه می ڪنم.ازآشپزخانه بیرون می آیم و باقدم های بلند سمت اتاق خـــــاب میدوم. روبروی آینه ی دراور ایستاده ای و دڪمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصـــــایت زیربغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمـــــدرضا چهاردست و پا 👶وارد اتاق میشود..ڪنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می آورم.. ـ بخور بخور! لبخند میزنی وی گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی... ـ هووووم! مربا!! محمد رضا خودش را ب پایت میرساند و ب شلوارت چنـــــگ میزند.تلاش می ڪند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود..ڪمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم!😂 حرصش میگیرد،جیغ می ڪشدو یدفعه میزند زیر گریه. بستن دڪمه هارا رها می ڪنی ،خـــــم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهـــــتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند...محمـــــدرضا هدیه همان رفیقی است ڪ روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیمـــــاری ات🙏 را تقدیم زندگی مان ڪرد...لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمـــــانده صبحانه ات را بخوری ڪ ڪوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غـــلیظ و بانمڪ ی می ڪند و دهانش را باز می ڪندتا گازت بگیرد... میخندی و عقب نگهش میداری ـ موش شدیا!! ..😉 باپشت دست لپ های آویزون و نرم محمد رضا رالمس می ڪنم.. ـ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد ـ نخیرم موش شده!! سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شِ ڪم پسرمان میگذاری و قلقلڪ اش میدهی ـ هام هام هام هااااام....بخورم تورو! محمدرضا ریسه میرود و درآغوشت دست وپا میزند... لثه های صورتی رنگش شِ ڪاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثـــــه های فڪ پایینش بیرون زده.آنقدرشیرین و خـــــااستنی ست ڪ گاهی میترسم نَ ڪند اورا بیشترازمن دوست داشته باشییی .. روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما ن خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیـــــغ میزند و قهقهه اش دلم را آب می ڪند.حس می ڪنم حواست ب زمان نیست،صدایت میزنم! ؏عععععلی!دیرت نشه!؟ روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خـــــااسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین می ڪند. لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دڪمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف می ڪنم و دستی ب ریشت می ڪشم. تمـــــام حرڪاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم ڪ حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت😍! تمـــــام ڪ میشود قبایت را ازروی رخت آویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمدرضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمی ڪند.صدای ڪودڪانه اش رادوست دارم زمانی ڪ باحروف نامفهوم و واج های ڪشیده سعی می ڪند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقـــــل ڪند.. قبا را تنت می ڪنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم... آرامش! شانه هایت میلرزد!میفهمم ڪ داری میخندی.همانطور ڪ عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم ـ چرا میخندی؟؟😉 ـ چون تواین تنگی وقت ڪ دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغــل میخـــــااد.. روی پیشانی میزنم آااخ وقت! سریع عبـــــارا مرتب می ڪنم.عمامه ی مشْ ڪی رنگت را برمیدارم و مقابلت می آیم.لب ب دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت می ڪنم ـ خب اینقد سید ما خوبه.. همه دلشون تندتند عشـــ❤️ــق بازی میخـــــاااد... ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_ش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ @khamenei_shohada مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣7⃣ . سرت راڪمی خـــــم می ڪنی تاراحت عمـــــامه را روی سرت بگذارم.. چقدر بهت میاد! ذوق می ڪنم😍 و دورت میچرخم..سرتاپایت را برانداز می ڪنم...توهمه عصـــــا بدست سعی می ڪنی بچرخی! دستهایم رابهم میزنم ـ وای سیدجـــــان عالی شدی!!! لبخند دلنشینی میزنی و روب محمد رضا میپرسی ـ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟ خوشگله؟.... اوهم باچشمهای گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت می ڪند.. طفلی فسقلی مان اصـــــلن متوجه سوالت نیست!😁 ڪیفت را دستت میدهم و محمد رضارا درآغوش میگیرم.همانطور ڪ ازاتاق بیرون میروی نگاهت ب ڪمد لباسمان می افتد..غم ب نگاهت میدود! دیگر چرا؟... چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره ب پای چپت ڪ نمیتوانی ڪامل روی زمین بگذاری حرڪت می ڪنم.. سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شڪافتند و آتل بستند!میله ی آهنی بزرگی ڪ ب برڪت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصـــــای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! دیگر نتوانستی بروی ... زیاد نذر ڪردی...نذر ڪرده بودی ڪ بتوانی مدافـــــع بشوی!..امام رئـــــوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت ڪردند!سرنوشتت راخدا از اول جور دیگر نوشته بود.جلـــــوی در ورودی ڪ میرسی ... میخـــــاانم و آرام سمتت فوت می ڪنم... ـ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد! ـ آره! استاد باعصاش!! میخندم😂 ـ عصاشم میترسم چشم بزنن... لبخندت محو میشود ـ چشم خوردم ریحـــــانه!.. چشم خوردم ڪ برای همیشه ... نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست... ڪمدلباسو دیدم ...لباس نظامیم هنوز توشه... نمیخـــــاهم غصه خوردنت را ببینم.بس بود ی سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات... بس بود گریه های دردناڪت... سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی می ڪند دستش را ب صورتت برساند... همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمـــــس می ڪرد!آب دهانم راقورت میدهم و نزدیڪ ترمی آیم... ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ @khamenei_shohada مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذه
💞ـــ‌ق 8⃣7⃣ قسمت آخــــــــــر ؏ععععلی!.. تو ازاولش قرارنبوده مدافـــــع حرم باشی... خدابرات خــــاسته... برات خــاسته ڪ جور دیگه خدمت ڪنی!.... حتمن صلاح بوده! اصلن...اصلن... ب چشمانت خیره میشوم.درعمـــــق تاریڪ ی و محبتش... ـ اصلن... تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمـــــون باشی... مدافـــــع زندگیمون!... مدافعِ ... آهسته میگویم: ـ منننننن! خــــم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی😘 ڪ محمد رضا خودش راولو می ڪند درآغوشت!! میخندی ـ ای حسود!!!....😁 معنـــــادار نگاهت می ڪنم.. ـ مثل باباشه!! ـ که دیوووونه مامانشه؟ خجالت می ڪشم و سرم راپایین میندازم...☺️ یدفعه بلندمیگویم ـ وااای ؏ععععلی ڪلاست!! میخندی.. میخندی و قلبـــــم را میدزدی.. مثل همیشه!! ـ عجب استادی ام من!خداحفظم ڪنه...😂 خداحافظی ڪ می ڪنی ب حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند... چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای.. سیدخـــــااستنی مننن..! سوارماشین ڪ میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می آوری و بالبخندت دوباره خداحافظی می ڪنی...👋 برو عزیییزدل...! یاد ی چیز می افتم... ‌. . . بلند میگویم ـ ناهار چی درست ڪنم؟؟؟... ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد ـ عشششق!!!!..❤️❤️ بوق میزنی و میروی... ب خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم. همــــانطور ڪ محمدرضارا درآغوشم فشارمیدهم سمت آشپزخانه میروم دردلممم میگذرد حتمن دفاع از زندگی.. وبیشتر خودم راتحــــویل میگیرم ن ن! دفاع از مننن... سخته دیگه!!... محمــــدرضارا روی صندلی مخصوص پشت میزش میشونم.. بینی ڪوچیڪ ش را بین دوانگشتم آرام فشار میدهم ـ مگه نَ جوووجه؟... آستین هایم را بالا میدهم... بسم ا... میگویم خیلی زودظهرمیشود میخـــــااهم برای ناهار عشقققق💓 بزارممم .... ♻️ 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا ــــــــــــــــــــ🌷🕊ــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada