eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
‍ ‍ ※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_پنجاه_ونه " اخــــــــــلاص " ❉ ابرا
‍ ‍ •✦ ‌✦• " شـــهادت در ظهر عاشـــــورا با ذڪر يا حسيـــــن! " ❉ قطعنامه را خوانده بودند؛ اما آتش بس هنوز حكمفرما نبود. ششم مرداد ماه 1367، مقارن با در محل تپههاى «قمطرهى» مهاباد با «سهراب حيدرى» همراه بودم. ❉ سهراب، آن روز روى پاى خود بند نمىشد و مدام اين بيت را زمزمه مىكرد: انتظارت میڪشد يادى ز ما ڪن ياحسين! درد هجران را به وصل خود دوا ڪن ياحسين! ❉ سهراب داشت همين شعر را لب خوانى مىكرد كه ناگهان تير مستقيم دشمن، درست وسط پيشانىاش را هدف قرار داد. او آرام و بىیصدا، در ميان بهت و حيرت من روى زمين افتاد. سرش را به دامن گرفتم. رمقى نداشت، فقط تشنه بود و از انحناى حنجرهاش صدا مىیزد: ❉ «يا حسين!... يا حسين!... يا ح س ى ن...!». 🌷 📚 (مجلهى شاهد، ش 276، ارديبهشت 77، ص 18) ※✫※✫※✫※✫※ : ✨حسین منى و أنا من حسین احب اللہ من احب حسینا حسین سبط من الاسباط . حسین از من و من از حسینم ؛ دوستدار حسین محبوب خداست ؛ حسین امتى از امت ها است . 📚منبع : ڪتاب ذخائر العقبى /۱۲۴ ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه ای شهدا🔮
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_نه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣6⃣ . _ علی؟ _ جـــــون علی؟ _ برمیگردی اره؟... مڪث میڪنی.ڪفری میشوم و باحرص دوباره میگویم _ برمیـــــگردی میدونم _ اره! برمیگردم... _ اوهوم! میدونم!...تومنو تنـــــها نمیزاری... _ نَ خانوممم چراتنها؟...همیشه پیشتـــــم...همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس آقایی _ دوستـــــت دارم.... وبازهم مڪث...اینبارمتفاوت ... بازوهایت رادورم محڪم تنگ میڪنی... صدایت میلرزد _ من خیلی بیشتـــــر! ڪاش زمان می ایستاد...ڪاش میشد ماندومانددرمیان دستانت...ڪاش میشد! سرم رامیبوسی ومراازخودت جدا میڪنی _خانوم نشد پامونو بلـــــرزونیا! بایدبرم... نمیدانم...ڪسی ازوجودم جواب میدهد _ بـــــرو!....خدابه همرات..... توهم خم میشوی.ساڪت را برمیداری،درراباز میڪنی،برای باراخر نگاهم میڪنی و میروی... مثل ابـــــربهار بی صدا اشڪ میریزم😭.ب ڪوچه میدوم وب قدمهای آهسته ات نگاه میڪنم.ي دفعه صدا میزنم _ علـــــی؟ برمیگردی و نگاهم میڪنی.داری گریه میڪنی؟...خدایـــــا مرد من داره باگریه میره... حرفم رامیخورم وفقط میگویم _ منتظـــــرم....✋ سرت راتڪان میدهی وباز ب راه می افتی.همانطور ڪ پشتت من است بلند میگویی _ منتظر ي خبر خـــــوب باش...ي خبر! پوتین ولباس رزم ومیدان نبرد.... خدایا همسرم را به قتـــــلگاه میفرستم! خبر...فقط میتواند خبرِ... میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.ب خانه میدوم بدون آنڪ درراببندم .میخواهم ب پشت بام بروم تا تـــــورا ببینم...هرلحظه ڪ دورمیشوی... نفس نفس زنان خودم راب پشت بام میرسانم ومیدوم سمت لبه ای ڪ رو ب خیابان اصلی است.بـــــادمی وزد و چادرسفیدم راب بازی میگیرد. ي تاڪسی زردرنگ🚕 مقابلت می ایستد.قبل ازسوار شدن ب پشت سرت نگاه میڪنی..ب داخل ڪوچه..." اون هنوز فڪرمیڪنه جلوی درم...." وقتی میبیـــــنی نیستم سوارمیشوی و ماشین حرڪت میڪند...ڪـــــاش این بالانمی آمدم...ي دفعه یڪ چیز یادم می افتد زانوهایم سست میشود وروی زمین مینشینم...😰 " نڪنه اتفـــــاقی برات بیفته..." مـــــن " پشت ســـــرت آب نـــــریختم!! 😭😔😭 من خود ب چشـــــم خویشتن دیدم ڪه میرود ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_نهم ✍ - حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم، دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد. خاطراتی که هر چند،گره از معماهای ریزو درشت زندگیم باز می کردند اما کمکی به بیشتر شدن تعداد نفسهای محدودم نمی کردند. نفسهایی که به لطف این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدن دوباره ی دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوس بزرگ زندگیم و رویایی از خدایی مهربان و حسامی مسلک، که طعم زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش❤️خدایی که ندیدمش در عین بودن... این جوان زیادی خوب بود آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم روی صورتش نگاه کنم.😔 ناگهان صدایی مرا به خود آورد همان پرستار چاق و بامزه: - بچه سید آخه من از دست تو چیکار کنم؟هان؟ استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری؟ حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید: - هیچی والا من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخوندم که همچین مریض باحالی گیرم اومده😂 مریض که نیستم،گل پسرم😌 مرد پرستار با آن شکم بزرگش،دست به جیب،روبه روی حسام ایستاد: - من میخوام بدونم کی گفته که تو اجازه داری بدون ویلچر اینور اونور بری؟ تو دکتری؟تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم از بس دنبالت اتاقِ اینو اونو گشتم😐 حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد: - خدا پدرمو بیامرزه،پس داری لاغر میشیا😂 یعنی دعای یه خانواده پشت و پناهمه😜برو بابت زحماتم شکرگذار باش