بصیـــــــــرت
🔰هرچه مظلومیت از شهدا دیدی و شنیدی یک طرف اما #داستان مظلومیت این شهید عزیز حکایتی دیگر است که حیرت
داستان واقعی مظلومیت یک #شهید
#قسمت_اول
🌷شهیدی که گوشتش به دست ضد انقلاب خورده شد. 🔺
شهید که با پیروزی انقلاب نام مستعار سعید را برای خود انتخاب کرده بود ، بچه شهر قم بود .
حضور در کردستان ، ایمانی قوی و دلی چون شیر را می طلبید ، . در اردیبهشت سال 59 و در جریان عملیات آزاد سازی شهر سنندج بعد از نبردی دلاورانه ، مجروح شد و توسط کومله به اسارت گرفته شد . همان لباس با آرم سپاهی که پوشیده بود ، کفایت می کرد تا خونخواران کومله تا لحظه شهادت بلاهائی بر سر او بیاورند که باور این رفتارها از یک انسان بسیار سخت است
بعد از مجروحیت و اسارت سعید دیگر هیچ خبری از او نبود و نیست و برای همیشه مفقود الاثر شد و تنها سند و حکایت بعد از اسارت ایشان خاطرات یک برادر ارتشی است که از آن دوران دارد :
حدود یك سال و چندی كه در دست کومله اسیر بودم همان اول اسارت كه به پایگاه منتقل شدم، گفتند هیچ اطمینانی در حفظ اینها نیست، به همین خاطر پاشنههای هر دو پایم را با مته و دلر سوراخ كردند و برادران دیگر را هم نعل كوبیدند و با اراجیف و فحاشی بر این عملشان شادمانی میكردند. بعد از 18 روز قرار شد ما را به سبك دموكراتیك و آزادانه!! محاكمه و دادگاهی كنند. 🌷🕊
ادامه دارد ،،،،
www.iranseda.ir1.mp3
زمان:
حجم:
5.96M
📚 #کتاب_صوتی«حاج قاسم» به قلم علی اکبری مزدآبادی شامل خاطرات خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی است.
#قسمت_اول
#کانال_امام_خامنه_اے_شهدا
ـــــــــــــــــ🌷🕊ـــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
سلام دوستان عزیز🌸 ان شاءالله از امروز رمان #عاشقانه_ای_برای_تو تقدیم حضورتون میشه❤️ 💯داستانی که پیش
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو
✍ #قسمت_اول
🌹با من ازدواج میکنید⁉️
❣توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... .
🔻توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... .
🔻کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... .
❣چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ... ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟ پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... .
❣بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... .
🔻پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... .
در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... .
❣همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... .
دیگه نتونستم طاقت بیارم 😡و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... .
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی
بصیـــــــــرت
💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟 📛مژده ❌بــــــرای اولــــــین بار❌ به دنبال کنندگان کانال امام خامنه ای شهدا #رمان_ع
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_اول
ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ . ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﮐﺮﺩ . ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺘﯽ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﻧﻤﺎﺯ، ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﺍﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ …
ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﺧﻮﻧﻢ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺁﻣﺪ؛ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺗﻌﺼﺐ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﺼﺮ ﻣﺤﮑﻢ ﻭ ﻣﺼﻤﻢ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﭖ ﭘﺮ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ . ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻖ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻏﯿﻆ ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﺪ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ؟ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻥ ! ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﻨﺸﻮﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﻣﺎﻝ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﮐﺒﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ !
ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ . ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩ، ﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ . ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ . ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺪﻻﻝ ﻫﺎﯾﺶ . ﺗﻌﺒﯿﺮﯼ ﺟﺪﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﯾﻨﯽ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﻪ ﻗﺒﯿﻠﻪ ﺍﯼ . ﭼﻄﻮﺭ ﺗﺎﺑﺤﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ؟ ﺍﻭ ﺑﯽ ﺗﻌﺼﺐ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻌﺼﺐ ﮐﻮﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻝ ﻫﺎﯼ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ . ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﺒﻪ ﺗﺨﺖ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺷﺪﻡ . ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﺑﺮﺵ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺮﻭﺷﻮﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺗﺨﺼﺼﯽ ﺑﻨﯿﺎﺩ ﻣﻬﺪﻭﯾﺖ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﻮﺩ …
#ادامه_دارد....
📚#از_داستانهای_نازخاتون
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ماجراى_اولین_روزنامه_ایرانی
#در_اسارتگاه_ابوغریب
#قسمت_اول
🌷کاغذ در «ابوغریب» حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود؛ یادم می آید در نخستین روز ورودم به اسارتگاه بر کنج دیوار گچی سلول جمعی امان، با ناخن نوشتم: «این نیز بگذرد» و هرگاه، هر یک از ما چشم هامان به آن نوشته می افتاد، امیدمان به رها شدن از بند اسارت، افزایش پیدا میکرد.
🌷روزنامه هایی که به زبان عربی چاپ شده بودند و «صدام» را در لباس نظامی و با ژست های آنچنانی نمایش می دادند تا قدرت او را و قدرت ارتش او را، اگر چه کاذب بود به مردم خود نمایش بدهند.
ادامه دارد..............
ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#قسمت_اول
#شکنجه_در_دیگ_آب_جوش!
🌷بعد از صرف شام، مانند شب های دیگر بچه ها دو نفر، دو نفر، دزدکی دور هم نشسته بودند و از خاطرات قبل از اسارت برای هم صحبت می کردند. بچه های «اصفهان» دور هم جمع شده بودند و از خاطرات گذشته در جبهه های جنگ می گفتند.
🌷«عزیز الله رضایی اهل اصفهان، با احساسات حماسی ای که داشت، خاطره ی کشتن عراقیها را موقع «پاک سازی» تعریف می کرد. احتمالاً جاسوسی که برای عراقيها کار می کرد، در کنار آن ها نشسته بود و استراق سمع می کرد. رضایی که از هیچ چیز خبر نداشت، با اطمینان کامل از کشتن عراقيها تعريف کرد....
🌷گویا موقع پاکسازی، به او گفته بود که با نارنجک، سنگرهای عراقی که حالا تصرف شده را پاک سازی کند. و او نارنجکی توی سنگرهای عراقی که حالا در عملیات به دست نیروهای خودی افتاده بود، می اندازد تا اگر کسی هنوز در آن سنگرها هست و به کمین نشسته، از بین برود. در یکی از این سنگرها یکی، دو نفر عراقی کمین کرده بودند که با انداختن نارنجکِ عزیز الله، کشته می شوند.
ادامه دارد.........
ــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚#کتاب_خوان
📒#کتاب_سه_دقیقه_تا_قیامت
🎙 با کلام استاد شیخ محمد ناصری
▶️#قسمت_اول
@khamenei_shohada
┅═ঊঈ☘🌺☘ঊঈ═┅
بصیـــــــــرت
سلام دوستان عزیز🌸 ان شاءالله از امروز داستان #خالڪوبی_تا_شهـادت تقدیم حضورتون میشه❤️ 💯داستانی که پیش
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_اول
✍یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است.
ڪه ماجرای #تحول تا #شهادتش تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد.
متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است.
مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریڪ شیطنتهایش باشد؛
اما خدا در ۶ سالگی به او یڪ خواهر داد.
خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر ڪوچڪ مجید میگوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت.
به بچههایی هم ڪه برادر داشتند خیلی حسودی میڪرد و میگفت چرا من برادر ندارم.
دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد.
مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میڪرد.
ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد ڪه اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود.
مجید وقتی فهمید بچه دختر است.
دیگر مدرسه نرفت.
همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند.
ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد.
آخرش همڪلاس اول نخواند.
مجبور شدیم سال بعد دوباره او را ڪلاس اول بفرستیم.
بشدت به من وابسته بود.
طوری ڪه از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت میڪشم به مدرسه بیایم.
همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود.
هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نڪرده بود. شماره هرڪی را میخواست از حفظ میگرفت.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@khamenei_shohada
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_اول (۱)
✨بہ نام خـداوند تبارڪ و تعالے✨
✍از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه.
ایرانی بودیم آن هم اصیل.
اما پدر از مریدان سازمان #مجاهدین_خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم.
پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال.
مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال،و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد.
پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم.
شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد.
میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم.
نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟؟ یا فقط دیوانگی محض؟؟؟
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یک ساله و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان.
مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان،
و من و برادرم دانیال، خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش.
نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی.
جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود، و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود.
حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش.
اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای #آلمان و دل #ایران
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@khamenei_shohada
🌺🍃🌺
🍃🌺
فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_اول (۲)
✍آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان.
پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.
که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش.
و بیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود.
که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.
در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه این کار نه زشت بود، نه گناه.
نوعی عادت بود و رسم.
پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت.
می ماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.
اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هر روز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر.
خدای مادر بد بود.
دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید.
کاش خدای مادر هم کمی مثل دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود...
کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری...
چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود.
روزهای زندگی ما اینطور میگذشت. آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم:
یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟
پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟
و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال..
روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم.
اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید.....
زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد.
حتی، خدایِ دانیال نامم را...
و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم.
اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد.
⏪ #ادامہ_دارد..
🌸
🍂🍃
🍃🌺🍂
💐🌿🌸🍃🌼
بصیـــــــــرت
🍃با سلام سخنی با خوانندگان: 👇 به اطلاع شما سروران گرامی میرسانم با همراهیتون در رمان 👈 (پروانه ای
🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_اول
بسم الله القاصم الجبارین...
به نام خداوندی که بهترین انتقام گیرنده از ظلم کنندگان است,به نام خداوندی که مهربان ترین بربنده های ضعیف ومنتقم ترین بربنده های ظالم است....
درخانواده ای ایزدی درموصل عراق چشم به دنیا گشودم ,هدیه ی ایزد یکتا که دراعتقادما الهه ی تمام خوبیها ومالک تمام اسمانها وزمین است ,به پدرومادرم,چهار فرزند بود,اول برادر بزرگم طارق که بیست ویک ساله,است وپس ازان خودم سلما ,هیجده ساله وبعداز من,خواهرم لیلا پانزده ساله واخرین بچه هم عماد زیبا وشیرین زبانمان که چهارسال بیشتر نیست که پا دراین دنیای خاکی نهاده است,البته یک برادر دیگر هم بین من ولیلا بوده که به گفته ی مادرم درکودکی دراثربیماری و تب بالا ازدنیا میرود.
امسال اولین سال خانه نشینی ام بود ,چون به قول بابا به حدکافی,باسواد شده بودم وبابا اجازه تحصیلات عالیه را به من نمیدهد ,اخه همزمان شده با حملات گروه منحوسی به اسم داعش,درست است که هنوز پایشان به شهرما بازنشده است اما پدرم معتقداست که جایمان درخانه امن تراست.
محله ای که در ان زندگی میکنیم معروف به محله ی ایزدیها است چون اکثرا ایزدی مذهب هستند اما چند تایی هم مسلمان, همسایه مان است,نمونه اش همین همسایه سمت راستی مان که نامش ابوعمراست ما گهگاهی باهم امدورفت داشتیم وحتی من وخواهرم به ابو عمر,عمو میگفتیم ,تااینکه یک روز زن ابوعمر که به او ام عمروخاله هاجر میگفتیم به خانه مان امد ومرا برای پسربزرگش عمر خواستگاری کرد.....
خاله هاجر از عشق پسرش به من برای مادرم صحبت میکرد ومن ولیلا هم از پشت پرده ای که دوتا اتاق راازهم جدا کرده بود گوش میکردیم.
لیلا ریز ریز میخندیداز بازویم ویشگون میگرفت ,اما من اصلا از عمر خوشم نمیامد ,ازنظر من چشمان عمر مثل دوزخ سوزان بود وچهره اش,مثل ابلیس ترسناک☺️
البته اگر پای علی درمیان نبود شاید ,طوری دیگر راجب عمرقضاوت میکردم وکمتراورابه,شکل ابلیس,میدیدم...
راستی نگفتم,علی پسر خاله ام است,خاله ام مثل پدر ومادرم ایزدی بوده اما بعداز ازدواجش بایک مرد مسلمان شیعه,خاله صفیه هم شیعه میشود,علی پسربزرگ خاله است ودوسال از طارق بزرگ تراست وتازگیها با طارق زیاد رفت وامد میکند ,علی رانمیدانم اما من دل درگرو مهر علی داده ام....
از مطلب دور نشویم....خاله هاجر ,خلاصه کلام را به مادرم گفت وخیلی هم عجله داشت تا ما زودتر جواب دهیم وسریع مراسم عروسی رابگیرند ,گوییا عمر سفری درپیش دارد که قبل ازمسافرت میخواهد نوعروسش رابه خانه ببرد...
اما....
ادامه دارد...
🕷
🕸🕷
🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷
🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷
┄┅─✵❤️🕊❤️✵─┅┄
@khamenei_shohada