بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_یکم(۱لف) ✍ نمی توانستم باور کنم یعنی اصلا نمیخو
🌼🍃🌺🍂
🌺🍁🍃
🍃🌼
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیستم_ویکم(ب)
خیره نگاهش کردم:
- تو چی؟از هانیه میگذری؟
فقط در سکوت نگاهم کرد حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود اگر دست و پا میگذشت،دل نمی گذاشت.
سکوتش طولانی شد:
- عثمان جواب منو ندادی پرسیدم توام از هانیه میگذری؟
چشمانش شفاف شد،شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم:
- راهی جز گذشتن هم دارم؟
راست میگفت هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم و من،دلم چقدر بهانه جو بود بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت.
سلاخی اش کرد و مرده تحویل زمین داد.
همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود.
الحق که خواهری شرقیم.
عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه رها کردم و سلانه سلانه باران را تا خانه همقدم شدم.
خانه که نه سردخانه ی زندگان!
در را باز کردم برقها خاموش بود و همه جا سکوت حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود.
به زندان اتاقم پناه بردم افکارم سر سازش نداشت ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد.
همان گریه هایی که هرگز برایم مهم نبود!
سرگشته که باشی،حتی چهارچوب قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم.
مثل خودم.
بعد از آخرین ملاقات با صوفی،گرمای جهنم زندگیم،
بیشتر شد و من عاصی تر
اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود،که خودش،زبانه ای شعله ورتر از گداخته ها،هستی ام را می سوزاند.
زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر...
ادامه دارد ......
@khamenei_shohada
🌸
🍃❤️
💐🍃🌸