eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺هدیه ویژه رهبر برای فرزند یک شهید 🔹 گفت‌وگو با همسر و فرزند شهید مدافع حرم مهدی قاضی‌خانی ــــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم، دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد. خاطراتی که هر چند،گره از معماهای ریزو درشت زندگیم باز می کردند اما کمکی به بیشتر شدن تعداد نفسهای محدودم نمی کردند. نفسهایی که به لطف این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدن دوباره ی دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوس بزرگ زندگیم و رویایی از خدایی مهربان و حسامی مسلک، که طعم زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش❤️خدایی که ندیدمش در عین بودن... این جوان زیادی خوب بود آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم روی صورتش نگاه کنم.😔 ناگهان صدایی مرا به خود آورد همان پرستار چاق و بامزه: - بچه سید آخه من از دست تو چیکار کنم؟هان؟ استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری؟ حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید: - هیچی والا من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخوندم که همچین مریض باحالی گیرم اومده😂 مریض که نیستم،گل پسرم😌 مرد پرستار با آن شکم بزرگش،دست به جیب،روبه روی حسام ایستاد: - من میخوام بدونم کی گفته که تو اجازه داری بدون ویلچر اینور اونور بری؟ تو دکتری؟تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم از بس دنبالت اتاقِ اینو اونو گشتم😐 حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد: - خدا پدرمو بیامرزه،پس داری لاغر میشیا😂 یعنی دعای یه خانواده پشت و پناهمه😜برو بابت زحماتم شکرگذار باش
پرستار برای پاسخ آماده شد که صدای مسن زنی متوقفش کرد. - امیرمهدی اینجایی؟ کشتی منو تو آخه مادر! همیشه باید دنبالت بدوئم😕چه موقعی که بچه بودی چه حالا! امیر_مهدی؟ منظورش چه کسی بود؟پرستار یا حسام؟ با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد - بشین سرجات بچه فقط خم و راست شدنو بلده!😒 تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی. حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت: - خیلی نامردی حالا دیگه میری مامانمو میاری؟ این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن،بازم میای سراغم دیگه پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد: - برو بابا تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر،گل کوچیک پیشکش.در ضمن فعلا مهمون منی حسام آدم فروشی حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد. امیر مهدی نام حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسری تیره و گلدار زیرش را پوشانده بود، زن ویلچر به دست وارد اتاق شد - بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشا،با من طرفی و حسام مانند پسر بچه ای مطیع با گردنی کج،تند و تند سرش را تکان داد. زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد،گرم و مادرانه❤️ - سلام عزیزم😊خدا ان شالله بهت سلامتی بده قربون اون چشمای قشنگت برم با چشمانی متعجب،جواب سلامش را با کلمه ای دست و پا شکسته دادم. سلامی که مطمئن نبودم درست ادا کرده باشم. حسام کمی سرش را خاراند - مامان جان گفته بودم که سارا خانم بلد نیست فارسی صحبت کنه زن بدون درنگ به حسام تشر زد - تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری از وقتی بهوش اومدی من مث مادرِ یه بچه ی دو ساله دارم دنبالت میگردم. مادرش بود آن چشمها و هاله ای از شباهتِ غیر قابل انکار،این نسبت را شهادت میداد. حسام با لبخند دست مادرش را بوسید - الهی قربونت برم،ببخشید خب بابا من چیکار کنم این اکبر عین زندان بانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصلم سر میره دیگه😢 در ضمن برادر سارا خانم،ایشونو به من سپرده. باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن،که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم. البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش وسطش رسید و شمام که...😕 ⏪ ...
همیشه توی جیبش یه زیارت عاشورا داشت کار هر روزش بود. بعد هر نماز باید زیارت می خواند.. حتی اگر خسته بود.. حتی اگر حال نداشت و یا خوابش می آمد.. شده بود تند می خواند ،ولی می خواند.. همیشه بهش حسودیم میشد تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین علیه السلام چی بود... 🌷شهید جاویدالاثر 🌷 شهادت: اردیبهشت۹۵ ،خان طومان 📎 به روایت همرزم شهید ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
گنجینہ ی زندگے شهید را ڪہ بتڪانۍ جـزخـدا از آن نمی بارد. اصلاً براۍ شهادت باید شانہ هاۍ زندگے ات خالۍ باشد از مال شبهہ ناڪ مثل شهید علۍ سلطان مرادۍ 🕊 روحش شاد و یادش گرامے 💐 ـــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷امام صادق(علیه السلام) فرمودند: ایمان خود را قبل از ظهور تکمیل کنید، چون درلحظات ظهور، ایمان ها به سختی مورد امتحان و ابتلا قرار میگیرند. 📗اصول کافی ج۶ ــــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🔰پمپ بنزین در جبهه ... این جایگاه‌ها در مسیر آبراه‌های اصلی ایجاد می‌شد و نقش پمپ بنزین را داشت. هر قایقی که عبور می‌کرد ، در صورت نیاز به سوخت ، بشکه خالی خود را می‌گذاشت و بشکه پر را همراه می‌برد. برخی یگان‌ها برای قایق‌های خود و برخی رده های تدارکاتی ، مانند مراکز پشتیبانی، برای همه یگان‌ها این جایگاه ها را ایجاد می‌کردند ... تدارکات پشتیبانی دفاع‌ مقدس ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_shohada
🔻 این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! 🔹گفتم حاجی راستی چقدر حقوق می‌گیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده‌ نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق می‌گیرد؛ با مزایای فراوان! حاجی به من گفت: شیخنا! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش می‌گیرد. مهم این است که چه چیزی به کشورش می‌دهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنت الهی حتمی است. شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم. ✍راوی: «سامی مسعودی» از فرماندهان حشد الشعبی ــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید. - عه..عه ..عه .. من کی مثه زندان بانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید،اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم. تمام مریضایِ بخش میشناسنت. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی😒 زن دستی بر موهای نامرتب حسام کشید. - فدای اون قدت بشم من. قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی😞 از الانم هر وقت خواستی جایی بری بدون ویلچر تشریف ببری، گوشتو طوری میپیچونم که یه هفته ام واس خاطر اون اینجا بستری بمونی.😊 حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد: - مامان بخدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار مثلا. مگه من فلجم؟ این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه، در ضمن گفتم سارا خانم فارسی حرف زدنو بلد نیستن،اما معنی کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنا😐آبرومو بردین لبهایم از فرطِ خنده کش آمد. این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند ناگهان تصویر مادر بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برای آخرین لبخندی که رنگ لبهایم را دیده بود. حسام سرش را به سمت من چرخاند: - سارا خانم ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدی هست. امروز خیلی خسته شدین بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم. به میان حرفش پریدم که نه،که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر، باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند. مادرِ حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد. چشمم به کبوتر نشسته در پشت پنجره ی اتاقم افتاد. - مخلوطی از خاطرات روزهای گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد. چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه مان مهیا نمیشد؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برای تلخی و ناراحتی... @khamenei_shohada
تهوع و درد لحظه ای تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوای فنجانی چایِ شیرین داشت . خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست. درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم. دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد،حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید. کاش فرصت برای زنده ماندن بیشتر بود،من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم. آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم از ته دل،با تمام وجود، به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم. و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و میخواند. هر چند که صدای اذان تسکینی بود برآن ترس مرگ زده، اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوت حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم. حسام آمد. یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد. از فرط درد پیچیده در خود روی تخت جمع شده بودم اما محض احترام، روسری افتاده روی بالشت را بر سرم گذاشتم. عملی که سرزدنش حتی برای خودم هم عجیب بود. حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند. انگار متوجه روسری پهن شده روی سرم شد. - پرستار گفت شرایطتون خوب نیست،اومدم حالتونو بپرسم. الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد. فعلا یاعلی خواست برود که صدایش زدم: - نرو بمون بمون برام قرآن بخون و ماند، آن فرشته ی سر به زیر… ⏪ ... @khamenei_shohada
کسانی که در خــواب و بیداری تشرف حاصل نموده اند، از آن حضرت شنیـده اند: برای تعجیل فــرج من زیاد دعـا کنید. 📙در محضر بهجت ــــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
عباس، عمود خیمه ی حرم و علمدار سپاه بود و دست های بریده ات حاج قاسم آخرین شباهتت با ابوالفضل (ع) است ... ‏ اما علم زمین نخواهد افتاد و علی تنها نمیماند ... ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــ @khamenei_shohada
●توی عملیات مجروح شد ، تیر به ناحیه سر اصابت ڪرد. شرایط درگیری بہ نحوے بود ڪه راهے برای عقب کشیدن رضا نبود بجز اینکہ پیکر پاکش رو روی زمین ‌بکشیم ‌و آروم‌آروم ‌بیایم ‌عقب... ●رضا زنده بود و پیڪرش روسنگ و خاک کشیده مےشد چاره‌اے ‌نبود. اگر این ڪار و نمےڪردیم زبونم لال مےافتاد دست تڪفیریها... ●رضا توی عشــق به حضرت رقیه (س) سوخت، پیڪرش تو مسیر شام‌ روی ‌سنگ ‌و خار ڪشیده ‌شد مثل ڪاروان اسراے اهل بیت (ع) ، رضا زنـده مـوند و زخم این سنگ و خار رو تحمل‌ کرد و بعد روحش پرکشید و آسمونے شد. ●فرمانـده ‌مےگفت : ‌این مسیری ‌ڪه ‌پیڪر رضا روی زمین ڪشیده شد همون‌ مسیر ورود اهل بیت علیهم السلام به ‌شام‌ هست .... ✍ راوی : همرزم شهیــد ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم گر جـان طلبد دریغ از جان نکنیم دنیا اگر از یزیـد لبریز شـود ما پشت به سالارشهیدان نکنیم 🌷شهید 🌷 ــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بازگشت بعد از ۳۰ سال چشم انتظاری🌹🕊️ 🌹 ▪️تاریخ تولد: ۱ / ۹ / ۱۳۳۹ ▪️تاریخ شهادت: ۱۳۶۱ ▪️محل تولد: اصفهان ▪️محل شهادت: منطقه شرهانی ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🌹خواهرش← در عملیاتی *یکی از دست‌هایش را از دست داد🥀 یک دستش قطع شد و عصب دست دیگرش آسیب دید🥀و فقط دو انگشت آن قادر به حرکت بود*🥀 بعد از گذشت چند ماه در تهران *یک دست مصنوعی به جای دست قطع شده‌اش گذاشتند*🌷هرچند توان گذشته را نداشت اما دلش آرام و قرار نمی‌گرفت🥀به همین دلیل دوباره راهی میدان جنگ شد *و بی‌سیم‌چی فرمانده لشکر 14 امام حسین(ع) شد*🏴 همرزم← *عملیات محرم بود🏴 دست دیگرش هم قطع شد🥀احمد گفت📞 « سلام من را به امام برسانید📞 و بگویید رزمندگان در اجرای اوامر شما کوتاهی نکردند؛ مهمات،غذا، همه چیز داریممنظورم را که‌ می‌فهمید؟»📞 پس از چند لحظه صدای او قطع شد🥀و به شهادت رسید🕊️ پدرش← حاج‌حسین خرازی گفت: «پیکرش در خط آتش بود و نتوانستیم او را بیاوریم.»🥀پیکر او در شمار پیکر شهدای مفقود الجسد جای گرفت🌷 *استخوان‌هایش بعد از ۳۰ سال چشم انتظاری🥀از طریق دست مصنوعی‌اش که سالم مانده بود و مدارک شناسایی، شناسایی شددر نهایت او با فرق شکافته و بدون دست همچون علمدار کربلا کشف شد💚 و شهادت حضرت زهرا(س)🏴 به آغوش خانواده بازگشت🕊️ شهید احمد صداقتی شادی روحش صلوات
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ ✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیات وصل شده به حنجره ی حسام،به خواب رفتم. با بلند شدن زمزمه ی از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم،چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمان صبح،هنوز هم تاریک بود... و که حسامی با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زدگی، آرامشش را دست و دلبازانه،فخرفروشی میکرد. به صورت خفته در متانتش خیره شدم. تمام شب را روی همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام،دلبری میکرد محض خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم،در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا. زمزمه ی اذانِ صبح در گوشم،طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد. کم شدن یک روز دیگر ازفرصت نفس کشیدن، و چند در قدمی بودنم با مرگ را و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثل آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را. آستینِ لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم. سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم. این جوان مسلمان،چرا انقدر خوب بود؟ - نماز صبحه دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد - الان خوبین؟ سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم. - دیشب اینجا خوابیدین؟ قرآن را روی میز گذاشت: - دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم. منم اینجا انقدر قرآن خوندم، نفهمیدم کی خوابم برد. ممنون که بیدارم کردین @khamenei_shohada
من برم واسه نماز،شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم. البته اگه حالتون خوب بود. دوست نداشتم فرصتهای مانده را از دست بدهم. فرصتی برای خلاء. سری تکان دادم. - من خوبم همینجا نماز بخونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین. بعد از کمی مکث،پیشنهادم را قبول کرد. بعد از وضو و پهن کردن سجاده به نماز ایستاد. طنین تلفظ آیات،آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ای چشم پوشی نداشتم. زمانی نماز، احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ای رهایی،کنکاش میکردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم،کرنش کرده باشد و من باز فقط نگاهش کردم. عبادتش عطر عبادتهای روزهای تازه مسلمانیِ دانیال را می داد. سر به زیر و محجوب رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد... اما من سوال داشتم: - چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟ در یک کلمه پاسخ داد: - اسمش را قبلا هم شنیده بودم. زیارتی مخصوصِ شیعیان. زیارتی که حتی نامش هم،پدرم را به رنگ لبو در می آورد. نوبت به سوال دوم رسید: چرا به مهر سجده میکنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک و گِلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟ با کف دست،محاسنش را مرتب کرد. - ما “به ” مهر سجده نمیکنیم ما “روی”مهر سجده میکنیم. منظورش را متوجه نشدم. - یعنی چی؟مگه فرقی داره؟ ⏪ ... @khamenei_shohada
🔻 سرلشکر قاسم سلیمانی: هر كس به مدار مغناطيسی علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه‌السلام) نزدیکتر شد، اين مدار بر او اثر میگذارد؛ او کمیل‌بن‌زیاد می‌شود، او ابوذر غفاری می‌شود، او سلمان پاک می‌شود. ۹۵/۲/۱۴ ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
عاشقانہ هاےیڪ مادر مادر فقط جوانت نہ، جوانیت رفت! مادر شهید در دو نما از بدرقہ تا دلتنگے ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
گردهمایی همسران و دختران شهدای مدافع حرم در قطعه سرداران بی پلاک ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ دعا پشتِ دعا برای آمدنت 🤲 گناه پشتِ گناه دلیل نیامدنت😔 دل درگیر ، میان این دو انتخاب💔 کدام آخر؟ آمدنت یا نیامدنت؟!😔 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ـــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ @khamenei_shohada