eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_سوم ✍ نمیدانم چقدرگذشت؟ چند ساعت؟ یا چند روز؟ اما اول
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍روز بعد به محض دیدن دنیا، چشم به در دوخته،منتظر حسام ماندم. امروز گره از تمام معماهای روزهای بی دانیالم باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم. میترسیدم حرفهای حسام در مورد سلامتی برادرم،دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن باب مراعات حالِ بیمارم. هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذر یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سر ذهنیاتم. من با خدای حسام در آن نفسهای همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن و من باز صدایش کردم تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودن برادر و خدایی که حالا میخواستمش . یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد... با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد از ماندگاریش روی تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد. عثمان چه کرده بود با جسم این جوان مهربان و چه خیالی برای من داشت؟ ترسیدم. آن شب او گریخت پس باید هر لحظه انتظار آمدنش را میکشیدم و اگر می آمد.... ادامه دارد
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_چهارم ✍روز بعد به محض دیدن دنیا، چشم به در دوخته،منتظ
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍حسام گوشی را از دستم گرفت. - خب الان خیالتون بابت سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از منو شما سرحالتره! حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد. مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند. دستی بر محاسنش کشید - حالا از کجا شروع کنم؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید. حلال؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرم هم میتوانستم بگذرم. صدایی صاف کرد - والا.. دانیال یکی از نخبه های کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان_مجاهدین_خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادن وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه،سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادن درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه. اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت،درخواستشونو رد میکنه. ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست و وقتی چیزی رو میخواد باید بدست بیاره،میره سراغ اهرام فشار... همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه ی سازمان واسه فشار روی دانیال و اجبارش به قبول این مسئولیت،تهدید خانوادشه. پس من مامور نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدر رفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت. اینجوری ما هم خیلی راحت میتونستیم از جونش حفاظت کنیم. بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود،با هیچ نوع تفکر و جهت گیری سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت.
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_پنجم ✍حسام گوشی را از دستم گرفت. - خب الان خیالتون با
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍باورم نمیشد جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود. مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم،خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوج بی خداییم، هوایم را داشت. حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد. - به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبیش زیاده، هر چند که رو نمیکنه اما زمینشو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم. تصویر نمازهای پر مایه یِ دانیال آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرور شد. خاطراتی که منوط به روزهای مانده به بی قراریم برای وحشی شدنش بود. حالا که فکر میکنم،میبینم جنس خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود. حواسم را به گفته هایش دادم. - از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم،تو یکی از بمبارونهای ، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیت حاوی اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود،بهمون برسونه. لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم. - چه اطلاعاتی؟ لبخند بر لب مکثی کرد. - یه لیست از اسمای افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب میشه. تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود😳؟ - شما توی داعش رابط دارین؟ شوخی میکنین دیگه؟ تبسم لبهایش،مخصوص خودش بود. - نه کاملا جدی گفتم. پدرم حق داشت. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند. ترسی که در نظر او،اسمی از بود. ادامه دارد .......
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_ششم ✍باورم نمیشد جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍به میان حرفش پریدم،کمی عصبی بودم. - لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه! درسته پس شما معامله کردین! جون خانوادش در قبال اون اطلاعات در سکوت به جملات تندم گوش داد - نه اینطور نیست،امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت،که حاوی اطلاعات بود رو براش توضیح دادیم و اون به دلیل تنفر عجیبی که ازپدرتون،سازمان و وابستگانش داشت،پیشنهادمونو رو هوا زد. بعد از اون،من بارها و بارها باهاش حرف زدمو خواستم که منصرفش کنم،چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده بازم امنیت خانوادش تامینه. اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره،انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکار سازمانی پدرش متحمل شدن. افکاری که حالا پای داعش رو به زندگیش باز کرده بود. پس عملیات شروع شد. دانیال نقش یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوان دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برای جذب نیرو تو آلمانه،وارد بازی شد. بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن. بعد از یه مدت دانیال ژست یه مرد عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی داره روز به روز به تفکرات داعشی نزدیک میشه. از شکل و ظاهر گرفته تا افکارو اعتقادات. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودن. ریشهای بلند و سر تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد،با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برای اولین بار از دستش خوردم. حرفهای حسام درست ودقیق بود
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_هفتم ✍به میان حرفش پریدم،کمی عصبی بودم. - لابد به این
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍سوالهای مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داشتم جوابی برای یک یک آنها بیابم. اعتماد به پسری از جنس پدری سازمانی،کمی سخت به نظر میرسید. احتمال برملا کردن نام و هویت رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود. حسام شوخ طبعانه سری تکان داد - دانیال میدونه که انقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟ دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود،پس به دنبال جملاتی مناسب محض توضیح گشتم که حسام با لبخندی مهربان به فریادم رسید. - نیاز به هل شدن نیست،مزاح کردم. خب در هر صورت دانیال به هویت واقعی رابط پی نمیبرد، نه تنها دانیال که جز چند نفر،اونم در سمتهای بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست. مگر میشد؟ - پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟ دستی به محاسنش کشید: - قرار نبود به طور مستقیم چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس مکان خاصی رو بهش میدادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو سوریه به ما میرسوند. خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بدم. با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم - حالا وارد فاز جدیدی شده بودیم. دانیال با ورود به داعش علاوه بر رسوندن چیت به ما،گلهای دیگه ای هم کاشت از جمله لو دادن چندتا از اسرارهای نظامی و استراتژیکشون تو سوریه و شمال عراق، که کمک زیادی به بچه های ❤️ کرد و از طرفی نیروهای داعش رو به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده،حساس کرد. @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_هشتم ✍سوالهای مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داش
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍ - حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهاد سازمان مجاهدین هم محسوب میشد،خورده و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردن مقصر بین خودشون،مثل سگ و گربه به جون هم بیوفتن. بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری،در دست ما. حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم: - اما این امکان نداره چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و... به میان حرفم پرید: - صبر کنید چقدر عجله دارید؟😄 بله اونا دنبال رابط بودن. اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود و اِلا عملا کشتن دانیال یا من،سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت. چون عملیاتی که نباید لو میرفت رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن اما... اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن،اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده. چون دسترسی به اسمای اون افراد برای کسی مث دانیال غیر ممکن بود. اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره، بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت. پس باید دانیالو پیدا میکردن و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن، البته از در دوستی! چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین، اما تیرشون به سنگ خورد آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون،خانوادش هستن. ادامه دارد ،،،،،،
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_نهم ✍ - حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم، دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد. خاطراتی که هر چند،گره از معماهای ریزو درشت زندگیم باز می کردند اما کمکی به بیشتر شدن تعداد نفسهای محدودم نمی کردند. نفسهایی که به لطف این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدن دوباره ی دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوس بزرگ زندگیم و رویایی از خدایی مهربان و حسامی مسلک، که طعم زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش❤️خدایی که ندیدمش در عین بودن... این جوان زیادی خوب بود آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم روی صورتش نگاه کنم.😔 ناگهان صدایی مرا به خود آورد همان پرستار چاق و بامزه: - بچه سید آخه من از دست تو چیکار کنم؟هان؟ استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری؟ حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید: - هیچی والا من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخوندم که همچین مریض باحالی گیرم اومده😂 مریض که نیستم،گل پسرم😌 مرد پرستار با آن شکم بزرگش،دست به جیب،روبه روی حسام ایستاد: - من میخوام بدونم کی گفته که تو اجازه داری بدون ویلچر اینور اونور بری؟ تو دکتری؟تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم از بس دنبالت اتاقِ اینو اونو گشتم😐 حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد: - خدا پدرمو بیامرزه،پس داری لاغر میشیا😂 یعنی دعای یه خانواده پشت و پناهمه😜برو بابت زحماتم شکرگذار باش
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید. - عه..عه ..عه .. من کی مثه زندان بانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید،اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم. تمام مریضایِ بخش میشناسنت. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی😒 زن دستی بر موهای نامرتب حسام کشید. - فدای اون قدت بشم من. قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی😞 از الانم هر وقت خواستی جایی بری بدون ویلچر تشریف ببری، گوشتو طوری میپیچونم که یه هفته ام واس خاطر اون اینجا بستری بمونی.😊 حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد: - مامان بخدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار مثلا. مگه من فلجم؟ این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه، در ضمن گفتم سارا خانم فارسی حرف زدنو بلد نیستن،اما معنی کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنا😐آبرومو بردین لبهایم از فرطِ خنده کش آمد. این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند ناگهان تصویر مادر بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برای آخرین لبخندی که رنگ لبهایم را دیده بود. حسام سرش را به سمت من چرخاند: - سارا خانم ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدی هست. امروز خیلی خسته شدین بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم. به میان حرفش پریدم که نه،که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر، باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند. مادرِ حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد. چشمم به کبوتر نشسته در پشت پنجره ی اتاقم افتاد. - مخلوطی از خاطرات روزهای گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد. چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه مان مهیا نمیشد؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برای تلخی و ناراحتی... @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_یکم ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ ✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیات وصل شده به حنجره ی حسام،به خواب رفتم. با بلند شدن زمزمه ی از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم،چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمان صبح،هنوز هم تاریک بود... و که حسامی با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زدگی، آرامشش را دست و دلبازانه،فخرفروشی میکرد. به صورت خفته در متانتش خیره شدم. تمام شب را روی همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام،دلبری میکرد محض خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم،در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا. زمزمه ی اذانِ صبح در گوشم،طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد. کم شدن یک روز دیگر ازفرصت نفس کشیدن، و چند در قدمی بودنم با مرگ را و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثل آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را. آستینِ لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم. سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم. این جوان مسلمان،چرا انقدر خوب بود؟ - نماز صبحه دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد - الان خوبین؟ سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم. - دیشب اینجا خوابیدین؟ قرآن را روی میز گذاشت: - دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم. منم اینجا انقدر قرآن خوندم، نفهمیدم کی خوابم برد. ممنون که بیدارم کردین @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_دوم ✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیات وصل شده به حنجر
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم. - فرق داره..اساسی هم فرق داره. وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی بت_پرست اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برای خدا،میشی یکتا_پرست . خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه بنده ی خداست. پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمال خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا و پروردگار افلاک کجا ما “رویِ” مهر “به” خدای آفریننده ی خاک و افلاک سجده میکنیم،در کمال خضوع و خاکساری. تعبیری عجیب اما قانع کننده! هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باشد بین “به” و “روی” اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود. حتی سجده کردنش بر خدا اسلام و خدایِ این جوان،زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش... بی مقدمه به صورتش خیره شدم: - دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر. هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود. اما لبخندش عمیقتر شد: - چشم الان به اکبر میگم واستون بیاره. دیشب شیفت بود. مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید. باز هم چای شیرین شده به دستش، طعم_خدا را می داد... روسری را روی سرم محکم کردم. - من میخواستم وارد داعش بشم اما عثمان نذاشت..چرا؟ صدایی صاف کرد. خیلی سادست، اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله،میخواستن دانیال رو گیر بندازن. پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین. ادامه دارد،،،، @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_سوم ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم. - فرق داره..اساسی هم فر
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 ✍ - پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم و از دانیالو خانوادش گفتم... و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته،قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خانوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم و ازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی،با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید. منظورش را درست متوجه نمیشدم. - خب یعنی چی؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خانواده اش چیزی نمیگی؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه؟ سری به نشانه ی تایید تکان داد: - قاعدتا باید میپرسید. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم. اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من،مشکل داره چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم اما نشد و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه،کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم. در مورد قسمت دوم سوالتون اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خانواده ی دانیال رو به خطر میندازه. از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمن هایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود،به راحتی قبول کرد. @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_چهارم ✍ - پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 ✍تک تک تصاویر،لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهای بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت. مرگ حقش نبود... به حسام خیره شدم،این صورت محجوب چطور می توانست، پر فریب و بدطینت باشد؟ او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش نداشت. دروغگویی های این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختن مردی دو رگه، و خیراندیشی هایش را به دهان پرتاب کرده بود😡 حالا باید از حسام متنفر میشدم. چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ - پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین! این حقش نبود. اون به هممون کمک کرد.😭 سری تکان داد و لبی کش آورد: - بله درسته حقش نبود. به همین خاطر هم الان زندست😁 دیگر به شنیده ام شک کردم. با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد. - امکان نداره چون خودت اون شب،وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن. من اشتباه نمیکنم. کنار ابرویش را خاراند: - درسته خودم گفتم اما اون مال اون شب بود. معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود - اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پُره دوربینه! پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم. چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رؤیاشونو بهم بزنم. رؤیا یعنی یان زنده بود! هر چه بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست می داد و حسام با صبوری جزء به جزء را برایم نقل میکرد. - خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. ادامه دار ..... @khamenei_shohada