بصیـــــــــرت
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_پنجم ✍تک تک تصاویر،لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبته
💐🍃🎉
🍃🎉
🎉
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_ششم
✍ - و انتظار دزدیده شدن حسام،یعنی من رو هم داشتیم.
تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد:
- نترسیدین جفتمونو بکشن؟
دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد:
- نه امکان نداشت.
حداقل تا وقتی که به رابط برسن.
اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونیم پس زنده موندنمون،حکم الماس رو براشون داشت.
و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرأت تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن.
چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر و باز پرسیدم از نحوه ی نجات و زنده ماندمان.
نفسی عمیق کشید:
- خب با ورود عثمان و صوفی به ایران،بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن.
در ضمن علاوه بر اون ردیاب هایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود
که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه،با فعال کردنش بتونن پیدام کنن.
شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین.
بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن،بچه ها دستگیرش کردن
و همه چی به خیرو خوشی تموم شد.
راست میگفت اگر او و دوستانش نبودند،
اما عثمان!
وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد.
او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان بر نمیداشت😰
با صدایی تحلیل رفته از هراسم گفتم:
- اما عثمان،
اون ولمون نمیکنه!
خندید:
- واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.
دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.
نفسی راحت کشیدم.
حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد.
- دانیال کجاست؟
کی میتونم ببینمش؟
میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم.
نفسش عمیق شد:
- مرگ دست منو شما نیست!
پس تا هستین به بودن فکر کنید.
دانیال هم #سوریه ست.
داره به بچه های حزب الله لبنان کمک میکنه.
ادامه دارد......
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_ششم ✍ - و انتظار دزدیده شدن حسام،یعنی من رو هم داشتیم.
💐🍃🌤
🍃🌤
🌤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_هفتم
✍با همان متانت برایم آرزوی سلامتی کرد و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدای مهربان یان را بشنوم.
- دیگه با خیال راحت زندگی کنید.همه چیز تموم شد.
بی خبر از اینکه جنگ جهانی احساسم تازه در حال وقوع بود.
و من پیچیده شد در روسری به احترامش سرکرده،فقط تماشایش نشستم.
چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟
دو روز؟؟
دو ماه؟؟
همه اش را نذر دوباره دیدنش میکردم.
رفت و بغض گلویم را فشرد،
من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم،دیگر کسی را نداشتم.
حتی مادر، و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را.
کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا،
اما…
و او رفت.
همانطور نرم وصبور.
فردای آن روز،پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.
خودش بود مادر #محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.
به در چشم دوختم.
نبود.نمی آید.
گوشهایم،صوت قرآنش را طلب میکردند...
اما دریغ...
پروین و مادری که فاطمه خانم صدایش میکرد،با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.
ادامه دارد....
بصیـــــــــرت
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_هفتم ✍با همان متانت برایم آرزوی سلامتی کرد و قول داد
💐🍃🌤
🍃🌤
🌤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_هشتم
✍نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم،امیداوار و گریان میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقات های هر روزه ی آن دو زن مهربان،حسام به دیدنم نیامد.
دل پر میکشید برای شنیدن آواز قرآن و دیدن چشمان به زمین دوخته اش...
اما نیامد.
بالاخره حکم آزادیم از زندان بیمارستان امضا شد، و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد، محض رهایی.
چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟
همه اش را به یک بار دیدن دانیال و… شاید حسام می بخشیدم.
پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهروی بیمارستان حرکت داد.
نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد..
از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود.
صدایش پیچک شد به دورِ سرم.🌸
خودش بود...
نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه.
و باز مردمک چشمانش خاک را زیر و رو میکرد.
- سلام..سلام..
ببخشید دیر کردم.
کار ترخیص طول کشید.
ماشین تو پارکینگ پارکه.
تا شما آروم آروم بیاین،من زودی میارمش تا سوار شین
نفسهایم را عمیق کشیدم.
خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم.
پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدای این حسام و جَدی که نمیدانستم کیست،می کرد.
حسامی که #امیر_مهدی بود و لایق این همه دوست داشتن.
راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟
بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم.
کاش خوب میشد..
کاش حرف میزد..
کاش…
مردانه برایش دختری میکردم.💔
سوار ماشین شدیم.
پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه می کشید.
حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سر به سر پروین می گذاشت و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم.
خطاب قرارم داد.
- سارا خانم،حالتون که بهتره؟ انشالله کم کم پاشنه ی کفشاتونو ور بکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه.☺️
ادامه دارد ،،،،،
بصیـــــــــرت
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_هشتم ✍نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم ب
💐🍃🌤
🍃🌤
🌤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_نهم
✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهای گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود.
کلافگی چنگ شده بود محض اتمامِ ته مانده ی انرژیم.
کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم.
بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد...
خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت.
حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهای پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود.
باز کردن جلد کتابها،اجباری شد برایِ ادامه شان.
خواندن و خواندن،حتی در اوج درد در آغوش تهوع و بی قرار...
اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ نهج_البلاغه ...
کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش،حق میدادم به پدر محض تنفر از علی (ع)
علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود،شیطان را چه به دوستی با او
و باز حق میدادم به مادر که کنار مذهب سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش...
قلبت که به عشق خدا بزند،علی را عاشق ❤️ میشوی.
دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد.
فیلمی که چندسال پیش،مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد.
همه میگویند علی درب خیبر را کَند،اما علی نبود که خیبر شکنی می کرد،
علی وقتی مقابل درب ایستاد،خدا را دید...
در خدا حل شد،با خدا یکی شد و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستان علی کند و حالا درک میکردم.
آن روز آن جمله نامفهموم ترین،پیچیده ی عالم بود.
عالمی که خدایش در لابه لای موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوج بازانه،سر میتراشیدم.
علی مسلمان بود،علی خدا را در نبض دستانش داشت.
علی بقچه ای کوچک از نان،در کنار غلاف شمشیرش پنهان کرده بود.
علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت،اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان.
علی شیرِ رام شده در پنجه های خدا بود و بس...
هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم،گیجی ام بیشتر میشد.
من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟
ادامه دارد ..
بصیـــــــــرت
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_نهم ✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و
💐🍃🌤
🍃🌤
🌤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتادم
✍و او فقط و فقط گوش داد.
یانِ پر حرف در سکوت،سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد که ای کاش با پوزخندی بلند،به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید.
بعد از اتمام تماس،بغضم را قورت دادم و زانو به بغل،روی تخت چمپاتمه زدم.
تمام خاطرات،تصویر شد برای رژه رفتن در مقابل چشمانم.
حسام چند ضربه به در زد و وارد شد.
وقتی دید تکان نمیخورم،صدایی صاف کرد محض اعلام حضور.
سرم را بلند کردم چشمانش را دزدید.
دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت:
- خوندینشون؟
به دردتون خوردن؟
نفسی عمیق کشیدم...
- علی...
خیلی دوسش دارم❤️
لبخندی عمیق بر صورتش نشست.
نمیدانستم آرزویم چیست؟
اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟
- دانیال کی میاد؟
دلم واسه دیدنش پر میکشه.
به جمله ی خیلی زود برمیگرده اکتفا کرد.
اجازه گرفت که برود.
صدایش کردم.
شنیدن چند آیه از قرآن برایِ منی که خمار صدایش بودم،پر توقعی محسوب نمیشد که اگر هم محسوب میشد،اهمیتی نداشت.
چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون نقش_زن_در_اسلام 💖را
شروع کرده بودم.
خواندمو خواندم،از ریحانگی زن تا نعمت خدا بودنش.
گذشته ام را بالا و پایین کردم.
در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود.
تا یادم می آمد کتک بود و فحاشی.
راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟
اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم.
یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟
بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد.
و بیشتر حیرت زده شدم وقتی که دانستم علی (ع)،شیرِ میدان جنگ،همسرش فاطمه را با جمله #جان_علی_به_فدایت ❤️ صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محض کبودی تنِ مادرم ندیدم.
ادامه دارد ..
بصیـــــــــرت
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتادم ✍و او فقط و فقط گوش داد. یانِ پر حرف در سکوت،سنگ صبور
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_یکم
✍ - جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هزینه میکنید که چی بشه؟
سوریه.. لبنان.. عراق.. افغانستان.. فلسطین.. و.. و.. و.. آخه به شماها چه؟
عصبی بودم و تشخیصش نیاز به هوش سرشار نداشت.
دستی به ابرویش کشید و نفسی عمیق بیرون داد.
خنده از لبهایش حذف نمیشد:
- خب #اولا خدا میگه وقتی صدای کمک مسلمونی رو شنیدی واسه کمک بهش شتاب کن...
پس رسم بچه مسلمونی نیست که مردم بیگناهو تیکه پاره کنن،ما بشینیم اینجا آبمیوه و کلوچمونو بخوریم.
#دوما کشورهایی که نام بردین همشون خط مقدم ایران هستن. هدف #داعش و بقیه ابر قدرتها از حمله و نا امن کردن این کشورها، رسیدن به ایرانه.
یه نگاه به نقشه بندازین،دور تا دور ایران آتیشه
و ایران حکم ابراهیمو داره وسط شعله هایِ سوزان.
ابراهیم نسوخت ما هم نمیذاریم که ایران بسوزه.
من دانیال و بقیه میریم تا اجازه ندیم حتی دودش به چشم هموطنامون بره.
ما جون و پولو وقتمونو می بریم اونجا تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینشون کنیم.
مرزهامونو تو عراق و سوریه و الی آخر حفظ میکنیم تا شما با خیال راحت و بدون ترس از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونتون، راحت کتاب دست بگیرنو مطالعه کنید.
اینجا ایرانه.
سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا.
مرزامونو تو اون کشورها نگه میداریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشده
و ما اونوقت تازه به این فکر بیوفتیم که باید جلوی پیشروی شونو بگیریم تا وارد خاکمون نشدن.
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_یکم ✍ - جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هز
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_دوم
✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم،از او هیچ اطلاعی نداشتم.
روز هایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش.
حالا در کنار دانیال،دلم برای سلامتی مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد.
جلویِ آینه ایستادم،
کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم.
صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد.
هیچ مردی نمیتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند.😔
بغض چنگ شد،زندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به تهِ دیگش رسیده بودم.
دیگر چیزی از من نمانده بود،
نه زیبایی نه سلامتی نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن.
اما خدا بود،
دانیال بود و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم...
راستی چرا نمی مردم؟
دکتر که نا امیدانه از بودنم میگفت.
خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود.
هنوز هم درد بود،تهوع بود،بی قراری و کلافگی بود.
لبخند بر لبم نشست.
معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم،هنوز هم زنده ام؟
انگار یک چیز به شدت کم بود.
شاید #نماز 💖
خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز...
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_دوم ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خب
💐🍃🌤
🍃🌤
🌤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_سوم
✍ دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید.
باورم نمیشد.....
با بهت به صورتش خیره شدم.
همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش،کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان می داد.
نگاه رویِ چهره ام چرخاند،غم در چشمانش نشست.
حق داشت...
این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت؟؟
محکم بغلم کرد...
آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را می شنیدم
و من
انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدَوم؟
فریاد بزنم؟
یا ببوسمش؟؟
دانیال... برادر من... در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم.
مرا از خودش دور کرد.
چشمانش خیس بود اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم.
- چیه نکنه طلبکارم هستی؟
میخوای بفرستمت مناطق اشغالی، روش هایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی؟
خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم.😂
بعد میگم خنگِ داداشتی،بهت برمیخوره
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_دوم ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خب
💐🍃🌤
🍃🌤
🌤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
✍مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال،زبانش به رویم نمی آورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را
و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده...
از جایش بلند شد.
- یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟
یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟
از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم:
- نداریم.چایی میارم
چشمانش درشت شد از فرط تعجب
- چایی؟😳
تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره، حالا میخوای چایی بریزی؟
و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود...
چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد...
و این روزها عطرش مستم میکرد.
بی تفاوت چای ریختم در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد اما حالا همه چیز برعکس شده.
عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه و من چقدر ساده نفرت در دلم می کاشتم.
متعجب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم.
- از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکرد،تهوع آور بود.
بصیـــــــــرت
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_چهارم ✍مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده
💐🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
✍هم خوشحال بودم،هم ناراحت.
خوشحال از زبانِ باز شده اش،
ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم.
شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود.
چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت و جز تکرارِ گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد.
باز هم خیره میشد و حرف نمیزد. زبان می بست و روزه ی سکوت میگرفت.
اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده.
مدتی از آن روز می گذشت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد.
صبح به محل کار نظامی اش میرفت،و نخبگی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد.
و عصرها در خانه با شوخی هایش علاوه بر من و پروین،حتی مادر را هم به وجد می آورد.
با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش...
حالا در کنار من،پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد.
چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضا خانی؟؟
حسام همیشه می خندید و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود.
بصیـــــــــرت
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_پنجم ✍هم خوشحال بودم،هم ناراحت. خوشحال از زبانِ باز ش
💐🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_ششم
✍ آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاش هایش را فراری داده بود،سخت تر از مردن، گریبانم را می درید.
اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟
مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام...
کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند.
هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال،کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد.
مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزیّن شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابل دیدگانم هجّی میشد.
اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد،چه بر سرِ مهربانی اش می آورند؟
اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟😭
هر چه بیشتر فکر میکردم،حالم بدتر و بدتر میشد...
تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ای راحتم نمیگذاشت...
تکه تکه کردن یک مرد زنده با ارّه برقی و التماس ها و ضجه هایش...
سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر...
زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی...
بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت...
حسام...
قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟
بصیـــــــــرت
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_ششم ✍ آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رس
💐🍃🌙
🍃🌙
🌙
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
✍ پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم...
آیه به آیه،
سجده به سجده،
قنوت به قنوت،
شیعگی را...💖
آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم.
اشک ریختم و خنجر به قلب، در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرأت میدانستم ، دچارش شده ام.
صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست.
رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم...
بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از #شهادت و یا… #اسارات
و دانیال نفسش را با صدا بیرون داد...
- پیدا شد... دیوونه ی بی عقل پیدا شد.
پس شهادت،نجاتش داد.
تبسم،صورتِ برادرم را درگیر کرد:
- سالمه...و جز چند تا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره
گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم.
درست شنیده بودم؟؟
حسام زنده بود؟؟