ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۳۵
.
.
.
.
زن برادرش را صدا کرد و گفت:خانم! شماهم حلال کنید. این چند روزه خیلی زحمت ما را کشیدید.
تا سر کوچه با او رفتم.
شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود.کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
□
یک ماهی می شد رفته بود.
م با خانه ی جدید و مهدی سرگرم بودم.
خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه های جدید تری پیدا می کردیم.
آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند.
برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت:مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.
مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانه ی همسایه ی دیوار به دیوارمان.
آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند.
برادر شوهرم پشت تلفن بود.
گفت:من و صمد داریم عصر می آییم همدان.می خواستم خبر داده باشم.
خیلی عجیب بود.
هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۳۶
.
.
.
.
دل شوره ی بدی گرفته بودم.
آمدم خانه .
دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم:اگر صمد طوری شده.آقا ستار به من می گفت.
لحظه ی دیگر می گفتم:نه حتما طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.
تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم . به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم وخانه ر مرتب کردم.
کم کم داشت هوا تاریک می شد..
دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببیند بابایشان آمده یا نه.
خودم هم پشت در نشسته بود و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم.
وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم ورفتم نشستم جلوی در.
صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید.
اشک از چشمانم سرازیر شده بود.
به خدا التماس کردم:خدایا به این وقت عزیز قسم،بچه هایم را یتیم نکن.
مهدی هنوز درست حسابی پدرش را نمی شناسد.
خديجه و معصومه بد جوری بابایی شده اند.
@Baserin313
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ریلز
حسن باقری یک خبرنگار بود
ابراهیم همت یک معلــم بود
قاسم سلیمانی یک کشاورز بود
بقیه شو تو کلیپ ببینید
@Baserin313
اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبة ولیِّنا💔
امید غریبان تنها کجایی؟
*اللهم عجل لولیک الفرج*
#فسطین
#غزه
@Baserin313