eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
روز پاسدارمون مبارک🥲❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: دوستان بازم نظر🤓👇 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/88886
1_ هنوز تموم نشده و نمیدونم پی دی افش کنم یا نه... ولی احتمالش پایینه 2_ میشه بدونم دقیقا از کجای حرفاش به این نتیجه رسیدی دوست عزیز؟😐😂 3_ شما هم قشنگیش رو حس کردید؟🥲😭❤️‍🩹 4_ بله بله میشناسم من شرمنده ام🙃🤍 5_ میشه صبر کنید به وقتش؟
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: دوستان بازم نظر🤓👇 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/88886
1_ به وقتش میفهمید 2_ خیر تا حد توانم مینویسم دیگه کوتاه بلندیش بستگی به شرایطم داره 3_ میدم امروز 4_ چیزی نیست چیزی نیست
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: دوستان بازم نظر🤓👇 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/88886
1_ یه پارت طولانی رو ازم قبول کنید دیگه🥲❤️‍🩹 2_ حقیقتا اصلا یادم نیست ولی بعید میدونم دارم کانالشون رو ولی فکر نمیکنم خونده باشم 3_ چون وقتش نرسیده
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: دوستان بازم نظر🤓👇 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/88886
سلام و نور ممنونم از نظرت عزیزم لطف داری❤️‍🩹 تقریبا اواسط رمانیم و دعا کنید بتونم تمونش کنم🥲
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_156 تماس را قطع کرد
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 دفترچه خاطراتش را کناری گذاشت و روی سنگی نشست... پاهایش را در خود جمع کرد و دستانش را دور آنها حلقه کرد... حالا که زینب با این مکان اخت گرفته و بعداز شیطنت های طولانی به خواب رفته بود، او وقتی پیدا کرده تا به زندگی و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود فکر کند... کل زندگی اش محمد بود و تمام تفکراتش هم حول و حوش او میچرخید... با یادآوری کار چند وقت پیش او لبخندی روی لبانش نشست... یادش نمیرود، همسرش هنوز از راه نیامده و لباس هایش را عوض نکرده بود که او را کناری کشیده و موضوع را در میان گذاشته بود... " محمد: عطیه یه ماموریت برات دارم... عطیه: ماموریت؟! برای من؟... محمد: بله... خودتو دست کم نگیرا، همسر یه مامور امنیتی خودش یه مامور کارکشته است... منتها تو یه حوزه ی دیگه... عطیه: اون وقت تو چه حوزه ای؟... محمد: حوزه ی خانواده... یکی از بچه هامون با خانمش به مشکل خورده، مثل اینکه هم و دوست دارن ولی به خاطر شغل طاها یکم زندگی براشون سخت شده... منم دیدم شما ماشاءالله انقدر خبره ای که نه تنها میتونی خونه ی خودمون و مدیریت کنی بلکه میتونی این بنده خدا روهم ارشاد کنی بلکه با کار همسرش کنار بیاد، دیگه گفتم به خودت بگم... خودش را به آن راه زد و گفت: من همچین کاری نمیکنم... اتفاقا اون بنده خدایی که میگی اصلا ارشاد نیاز نداره بلکه من خودمم باید دو سه جلسه برم پیشش یکم فن و فنون ترسوندن آقایون رو یاد بگیرم تا جنابعالی قدر منو بیشتر بدونی... محمد: شما همینکه از این رفتار ها نداری و با خانمیت صبوری میکنی باعث میشه ما قَدرت رو بدونیم... اگه این کارم بکنی که دیگه اصلا نور علی نور... با چشمان براقش به اون نگاه کرد و خندید: الان یعنی داری مخ منو میزنی؟... محمد: انقدر معلومه؟... خنده ی کوتاهش صدادار شد: از دست تو محمد... یعنی اگه این زبون و نداشتی عمرا بابام منو بهت میداد... محمد: تو رو که از خدا گرفتم، بابات فقط واسطه بود..." هنوز هم با یادآوری آن لحظات و تلاش های محمد برای راضی کردن او، لبانش به لبخند باز میشد... در همان حالِ شیرینی که داشت زیرلب برای همسرش چهار قل خواند و خاطره ی آن قرار را در ذهنش مرور کرد... "لیوان شربتش را برداشت و روی میز گذاشت: زحمت نکش الهه جون باید برم سریع... بچه رو گذاشتم خونه ی خواهرشوهرم... الهه: خب می آوردینش با خودتون... عطیه: نه دیگه نمیشد... بیا بشین که حرف ها دارم باهات... الهه: جانم بفرمایید... عطیه نگاهی به او انداخت و گفت: ماشاءالله هزار ماشاءالله... چقدر صورتت معصومه... همینه آقا طاها انقدر عاشقته دیگه... الهه: اون اگه عاشق من بود یکم بهم توجه میکرد... عطیه: چند ساله ازدواج کردید؟... الهه: سه سال... عطیه: خب پس همینه... من و آقامحمد 7 ساله داریم با هم زندگی میکنیم... شاید باورت نشه ولی تا چند وقت همینطوری کش مکش داشتیم... همیشه فکر میکردم کارش اونو از من گرفته ولی بعد فهمیدم محمد حتی تو شلوغ ترین شرایطش هم از من غافل نیست... الهه: چطوری فهمیدید؟... عطیه: خب... یکیش صحبت های عزیز خدابیامرز بود... منظورم مادر آقامحمده... عزیز خودش تنهایی بچه هاش رو بزرگ کرد... محمد و مثل کف دستش میشناخت... محمد هم خیلی به عزیز وابسته بود... هروقت دلم از نبودای محمد میگرفت میرفتم پیش عزیز... عزیز دلم و قرص میکرد... از سختیای شغل محمد میگفت و آرامشی که از حضور من تو خونه اش میگیره... ولی خب مهم ترین دلیلش رفتارهای خود محمد بود... میدونی، منو محمد از اول زندگیمون با هم شرط کردیم که ملاحظه ی همدیگه رو نکنیم... شرط کردیم که نزاریم حرفی تودلمون بمونه تا باعث سوءتفاهم بشه... متاسفانه یه مشکلی که اکثر خانواده ها دارن اینه که اصلا باهم حرف نمیزنن... منو محمد قرار گذاشتیم هرچی شد بشینیم با حرف زدن حلش کنیم و نزاریم اون موضوع تو ذهنمون بمونه تا بعدا ازش یه غول بسازیم و زندگیمون رو خراب کنیم... الهه: خب... منو آقاطاها هم خیلی باهم حرف میزنیم... ولی، ولی حرفامون هیچ وقت به نتیجه نمیرسه... همه اش یا اون از دست من ناراحت میشه یا من... برای همین ترجیح میدیم اصلا در مورد این موضوع با هم صحبت نکنیم... عطیه از جایش برخاست و کنار او نشست: یه چیزی بپرسم بهم راستش و میگی.... الهه: آره حتما... عطیه: تو واقعا آقا طاها رو دوست داری؟.. الهه سرش را به زیر انداخت و آرام جواب داد: من دوسش ندارم... عاشقشم... ولی اون، انگار اصلا منو نمیخواد... نمیدونم شاید دلش هنوز پیش اون... عطیه که حالا فهمیده بود موضوع از جای دیگری آب میخورد گفت: آقاطاها قبلا عاشق کسی بوده؟...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_157 دفترچه خاطراتش ر
سر الهه با شدت بالا آمد و گفت: نه... طاها فقط عاشق من بود... اون دختره بود که دست از سرش بر نمیداشت و همه اش رویاپردازی میکرد... طاها وقتی اومد خاستگاریم خودش گفت که هیچ صنمی با دخترعموش نداره و اصلا تیکه ی هم نیستن... عطیه: خب دختر حسابی... شوهرت که قشنگ همه چی رو برات شرح داده... تو هم که دوستش داری... دیگه واسه چی رفتی دادخواست طلاق دادی؟... میدونی این اسم خط قرمز یه مرده؟... شوهرت الان حتی تو کارش هم تمرکز نداره... الهه: طاها خیلی نسبت به من بی توجه ای میکنه... انگار اصلا منو نمیبینه... بعضی شبا که نمیاد خونه... بعضی شبا هم انقدر دیر میاد و زود میره که من اصلا نمیبینمش... انقدر نیست که هنوز نفهمیده من باردارم... عطیه کامل به سمت او چرخید و دستانش را گرفت: ببینمت.... واقعا؟... بابا دختر تو دیگه خیلی دیوونه ای... ملت باردار که میشن کلی نقشه میچینن برای بچه شون، با شوق و ذوق به باباش خبر میدن... اون وقت تو رفتی به مناسبت این ماجرا دادخواست طلاق دادی؟... الان چند وقتته؟... الهه: هفته ی چهارمم... عطیه: باباشم هنوز خبر نداره!... الهه: باباش اگه یکم خونه بود و حواسش رو جمع میکرد خودش میفهمید... عطیه: میدونی من وقتی بچه ام به دنیا اومد محمد اصلا نبود؟... وقتی که فهمیدم حامله شدم هم نبود... رفته بود یه ماموریت خارج از کشور... فکر کنم اواسط ماه دوم بودم که اومد خونه و بهش گفتم... میدونی خانما تو این شرایط یکم حساس و زودرنج تر میشن... منم خیلیییی از دستش ناراحت بودم... ولی وقتی دیدمش انگار تمام ناراحتیم پر کشید و رفت... وقتی اومد خونه اوضاعش خیلی خراب بود... لباساش خاکی بود و اصلا از خستگی نمیتونست رو پاهاش بایسته... ولی بازم میخندید... انقدر ذوق داشتم که همون شب همه چی و بهش گفتم... شاید باورت نشه ولی با وجود خستگیش تا صبح باهام بیدار موند و از آینده حرف زدیم... به نظرم تو خیلی دل گنده ای داری ک شوهرت کنارته و هنوز بهش چیزی نگفتی... الهه: بهتون غبطه میخورم عطیه خانم... آقامحمد خیلی خوب تونسته کار و زندگیش رو از هم جدا کنه... ولی طاها انگار با کارش عروسی کرده... عطیه: نه دیگه اینجوریا هم نیست... محمد هم خیلی جاها نتونست کنترل کنه و زندگیش قاطی کارش شد... شاید باورت نشه ولی ما یه سری جاها هنوزم داریم تاوان میدیم... بیشتر از همه هم خودش اذیت میشه... خودِ من، خیلی وقتا زندگیم دستخوش اتفاقایی شده که منشأش فقط شغل آقامحمد بوده... ولی جا نزدم... کنارش ایستادم تا دوتایی باهم این سختیا رو بگذرونیم... اگه تو مشکلات خودتو بکشی کنار و باری بشی روی دوش همسرت به مرور زمان مهرتون نسبت به هم کم میشه... اون تو سختی ها رشد میکنه و تو هنوز اندر خم یه کوچه ای... بیا یه چند صباحی رو اونجوری که من میگم پیش برو... اگه حالت بهتر نشد خودم شماره ی آقامون و میدم بهش زنگ بزن هرچی دلت میخواد بگو... الهه: ولی آخه... عطیه: دیگه ولی و اما نیار... شب که آقاتون اومد خونه، قشنگ با نشاط و انرژی برو کنارش، قضیه ی بابا شدنش رو بهش بگو... اصلا هم به روی خودت نیار که چیا گفتید و چیا شنیدید... یه شب رو تا صبح با هم حرف بزنید... دیگه تازه عروس هم نیستی که اخلاقیات شوهرت دستت نیومده باشه... بهش بگو که فکر میکنی دوستت نداره تا ببینی چطوری خودشو به این در و اون در میزنه تا بهت اثبات کنه عاشقته... الهه: به نظرتون در مورد طاها جواب میده؟... عطیه: مطمئن باش جواب میده..." فردای همان روز بود که محمد با دسته گلی از گل های نرگس به خانه آمده و از خوشحالی نیرویش گفته بود... از افتخاری که در چشمان همسرش هم نمایان بود و برق نگاهی که بیش از پیش میدرخشید... زیرلب الحمدالله ای گفت و برخاست تا به خانه باز گردد و کمی کنار ثمره ی هفت سال زندگی اش با محمد باشد... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹