🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهوشش * ص
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوپنجاهوهفتم
محمد چمدان را از دست حمیده گرفت.
با نگاهی که به زمین دوخته شده بود و شرمندگی که میان چهره اش موج میزد سلام کوتاهی کرد و به سمت ماشین راهی شد.
بقیه هم با قدم هایی آرام همراهی اش کردند.
*
ماشین جلوی در خانه عزیز توقف کرد.
حمیده: آقا محمد... میشه... میشه من رو ببرید پیش... حامد؟...
سکوتی پر معنا بر جمع حاکم شد.
نگاه ها هم دیگر را از نظر میگذراند.
با اختلاف چند دقیقه ی کوتاه عطیه پاسخ داد: حالا بیا بریم تو یه نفسی تازه... کنی یکمی آب به سر و روت بزنی... حالا...
حمیده میان حرفش پرید و گفت: نه... من... میخوام... آقا محمد... من رو میبرید؟...
لحظه ای چهره حامد به جلوی چشمانش آمد.
دیدن آن جنازه با آن وضعیت برای یک خواهر یقیناً سخت و دشوار است.
دستان مردانه اش شروع به لرزیدن کرد.
نمیتوانست بگذارد کسی آن هم حمیده جنازه رفیقش را این چنین و در این حال ببیند.
اما.
اما وداع با برادر حق طبیعی یک خواهر بود.
نفس عمیقی کشید و همراه با تلاش برای کنترل لرزش صدای خود گفت: من... من در خدمتم...
آب دهان خود را بلعید و فرمون ماشین را میان حلقه دستانش محاصره کرد.
*
یک ربع گذشته و حال ساختمانی با نمای تمام سفید در دید آنان نمایان شد.
ماشین را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.
پشت بند آن عطیه و حمیده نیز پیاده شدند.
لرزش دستانش هنوز ادامه داشت.
بغض گلویش را با غرور مردانه خود پایین داد و آرام گفت: بیاید...
از پیاده رو گذشتند و حال جلوی در کشویی شیشه ای بودند.
در را گشود و برای ورود خانم ها خود را کنار کشید.
محمد: شما همینجا توی محوطه باشید تا من بیام...
و بدون اینکه منتظر پاسخی بماند دور شد.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥