eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌پنجاه‌و‌شش * ص
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 محمد چمدان را از دست حمیده گرفت. با نگاهی که به زمین دوخته شده بود و شرمندگی که میان چهره اش موج میزد سلام کوتاهی کرد و به سمت ماشین راهی شد. بقیه هم با قدم هایی آرام همراهی اش کردند. * ماشین جلوی در خانه عزیز توقف کرد. حمیده: آقا محمد... میشه... میشه من رو ببرید پیش... حامد؟... سکوتی پر معنا بر جمع حاکم شد. نگاه ها هم دیگر را از نظر میگذراند. با اختلاف چند دقیقه ی کوتاه عطیه پاسخ داد: حالا بیا بریم تو یه نفسی تازه... کنی یکمی آب به سر و روت بزنی... حالا... حمیده میان حرفش پرید و گفت: نه... من... می‌خوام... آقا محمد... من رو میبرید؟... لحظه ای چهره حامد به جلوی چشمانش آمد. دیدن آن جنازه با آن وضعیت برای یک خواهر یقیناً سخت و دشوار است. دستان مردانه اش شروع به لرزیدن کرد. نمی‌توانست بگذارد کسی آن هم حمیده جنازه رفیقش را این چنین و در این حال ببیند. اما. اما وداع با برادر حق طبیعی یک خواهر بود. نفس عمیقی کشید و همراه با تلاش برای کنترل لرزش صدای خود گفت: من... من در خدمتم... آب دهان خود را بلعید و فرمون ماشین را میان حلقه دستانش محاصره کرد. * یک ربع گذشته و حال ساختمانی با نمای تمام سفید در دید آنان نمایان شد. ماشین را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد. پشت بند آن عطیه و حمیده نیز پیاده شدند. لرزش دستانش هنوز ادامه داشت. بغض گلویش را با غرور مردانه خود پایین داد و آرام گفت: بیاید... از پیاده رو گذشتند و حال جلوی در کشویی شیشه ای بودند. در را گشود و برای ورود خانم ها خود را کنار کشید. محمد: شما همینجا توی محوطه باشید تا من بیام... و بدون اینکه منتظر پاسخی بماند دور شد. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥