🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
از اینجا یه مروری بزنیدکه یه کارهایی دارم😁 #سرمایهگذار
خوندید؟
بریم برای قسمت جدید؟...
#سرمایهگذار
خب شواهد و مدارک نشون میده اذان و خب واجب بریم اول نماز بعدش قسمت های جدید رو میدم🤚
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهوسوم فر
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوپنجاهوچهارم
دستانش را بر روی سرش گذاشت و همراه با جیغی گوش خراش فریاد زد: نهههه... حامدددد...
با سرعت کنار حمیده نشست و گفت: آروم باش... آروم عزیزم...
*
ساعت دو بعد از ظهر، فرودگاه مشهد.
حال و هوای دلش بهم ریخته و دلش تنگ تک برادرش شده.
تصور حتی لحظه ای نبودش هم برایش دشوار است.
برادری که سال ها در کنارش بود.
در تمامی ساعات و لحظات زندگی اش.
در تمام مشکلاتش.
همراه همیشگی و دلسوزی باغیرت.
اما دیگر نه.
دیگر قرار نیست برادر مهربانش بازگردد.
صدایی پشت بلندگو فرودگاه او را به خود آورد: مسافرین محترم پرواز ۵۵۳ مشهد_تهران جهت سوار شدن به هواپیما به درب های ۴و۵ مراجع فرمایید... با تشکر از همراهی تون...
از جای خود برخاست.
محل کیفش را روی شانه های خود محکم و به سمت درب رفت.
نفس عمیقی کشید و پشت صف ایستاد.
پرواز فقط به اندازه یک نفر جا دارد و او مجبور است تنها به تهران برود.
حال سوار بر اتوبوسی منتظر برای رسیدن به ترسناک و غریبانه ترین پروازش است.
همسر و فرزندانش همراه با پروازی دیگر ساعت هشت شب به سمت تهران راه می افتند.
چند دقیقه ای گذشت و اکنون پله های هواپیما است که قاب جلوی چشمانش را نقش میدهد.
ناخواسته و بدون کوچک ترین تعادلی اشکانی مانند قطرات باران صورتش را نمناک و حالش را دگرگون کرده.
بار ها این راه را به شکل های مختلف طی کرده است.
اما گویا تفاوتی فجیع میان این سفر و سفر های دیگرش وجود دارد.
تفاوت وجود یک حال عجیب.
حالی که تمامی وجودش را به لرزه می اندازد.
حس تنهایی که گویا به هیچ روش جبران نمیشود.
قدم های پیوسته و آرامش او را تا پنج پله جلو کشانده است.
نگاهی به پایین انداخت.
ارتفاع زیاد نبود اما برایش حکم دره ای عمیقی را داشت که نفس را به حبس می کشاند.
دره ای که او را تا اعماق تنهایی و بی کسی میکشاند.
گذشت زمان از میان دستانش خارج شده و دیگر متوجه اطرافش نیست.
پله آخر را که گذراند دستانش شروع به لرزیدن کرد.
به سمت جلو قدم برداشت.
این راه را بارها گذرانده اما نه این چنین.
( یک سال پیش.
درس در زمانی که تازه دخترش عاطفه به دنیا آمده بود و کلا چند ماه داشت.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهوچهارم
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوپنجاهوپنجم
کودکی شیرخوار درون دست و پشت سر حامد به راه افتاده بود.
پدرام هم پشت سرش قدم در جای قدم او میگذاشت.
سه صندلی در درکنار هم.
پدرام سمت راست و حامد سمت چپ نشسته بود.
حمیده هم میان این دو جای نهاده بود.
پرواز برخاست و بعد از گذشت چهل و پنج دقیقه هر کسی پی کاری بود.
پدرام و عاطفه خواب بودند.
حامد کتابی را در دست گرفته بود و بی هیچ کلام غیری صفحه به صفحه آن را فتح میکرد.
اما حمیده نگاهش بین این سه نفر در حال چرخش بود تا این که در زمانی مشخص بر چهره ناز و شیرین دخترش ثابت ماند.
سکوت میانشان حاکم و او محو چهره دخترک مهربانش شده بود.
ناگهان صدای حامد او را به خود آورد: چی رو نگاه میکنی انقدر؟... آخرش خواهر زاده من رو چشم میکنی ها...
سیاهی چشمانش از چهره عاطفه برداشته و به سمت حامد سوق داده شده.
لبخندی ملیح و مهربان بر لبانش نشست و با همان حال پاسخ داد: آخه نگاش کن... لب هایش رو ببین چقدر قرمز و نازه...
حامد: اون که حلال زاده به داییش میره که توش شکی نیست... اما این که انقدر خوابالوعه باید به باباش رفته باشه...
حمیده: عه... اینطوریه؟... اصلا دختر خودمه همه چیزش شبیه خودمه...
حامد: و خب این که تو خواهر منی و خدا برای کشیدنت از من کپی پیست کرده قابل انکار نیست...
حمیده: زبون نیستش که... گردن زرافه است...)
صدای پرسنل هواپیما او را از میان گذشته های نچندان دور بیرون کشید: میتونم کمکتون کنم؟...
آب دهان خود را با آرامش قورت داد و پاسخ داد: صندلی ۱۳s کجاست؟...
به پنج صندلی جلوتر اشاره کرد و گفت: اون میشه...
حمیده: ممنون...
به سمت صندلی رفت و آرام خود را روی آن جای داد.
بغضی سینه اش را آزار میداد.
نفس عمیقی کشید و برای حفظ اشکانش لب خود را به زیر دندان فشرد.
سرش را به پنجره تکیه داد و نگاهش را بین اتفاقات بیرون سوق داد.
(حامد: عه چقدر بیرون رو نگاه میکنی؟... خواهر من تو آسمون چه خبره مگه؟...
همراه با لبخندی که از صدای برادرش نشأت گرفته بود جهت نگاهش را تغییر داد.
با چشمانی پر ذوق لبان خود را تر کرد: خیلی قشنگه... من هرچقدر به بالا نگاه میکنم سیر نمیشم...
حامد: وا... حمیده... مگه اولین بارته میای توی هواپیما انقدر ذوق داری؟...)
صدای هق هق گریه هایش او را از میان خاطرات بیرون کشید.
چشم از بیرون گرفت و شروع به ذکر گفتن کرد.
بلکه با یاد خدا دلش آرام گیرد.
*
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهوپنجم ک
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوپنجاهوشش
*
صدای خلبان از پشت بلندگوی هواپیما او را هوشیار کرد.
_: مسافرین محترم به فرودگاه مهرآباد نزدیک میشویم...
یادش نمیآید کی به خواب رفته.
فقط و فقط آرامشی پیدا کرده بود که منشأش را آن ذکر میدانست.
نفس عمیقی کشید و شروع به جمع کردن وسایلش برای پیاده شدن کرد.
تلفن همراه و هندزفری را زیپ جلویی کیف قرار داد و با بسم اللهی منتظر نشستن هواپیما ماند.
چند دقیقه بعد پرواز نشست و همزمان با تشکر خلبان درب ها برای خروج باز شدند.
از جای خود برخاست و به سمت پله ها راهی شد.
اولین قدم را که گذراند چشمانش به پایین افتاد.
( از پایین دستی برای خواهرش تکان داد و اشاره کرد بیا.
پله آخر که گذشت حامد کیف را از حمیده گرفت و به سمت ال نود سیاهی راهی شدند.)
آن زمان که مادر و پدرش از دنیا رفته بودند.
آشفته بود.
اما آرامش و تکیه گاهی به نام برادر داشت که حال دیگر نیست.
حال به پله آخر رسیده بود.
نفس عمیقی کشید و به سمت اتوبوس ها حرکت کرد.
*
ده دقیقه گذشته و حال دارد به آن طرف گیت نزدیک میشود.
نگاهی به شیشه ای می اندازد که حائلی است میان مسافرین و همراهان.
عطیه و فاطمه را میان جمعیت انبوه پیدا کرد.
با تکان دادن دستی برایشان لبخندی ملایم زد و به سمت درب راهی شد.
از دید آن ها که دور شد دوباره اشکانش اجازه سرازیر شدن گرفتند.
حال او دیگر کسی را اینجا ندارد جز رفقای قدیمی.
با ضربه دست عطیه به شانه اش از میان خیالات و خاطرات بیرون کشیده شد.
عطیه: سلام حمیده جان...
نگاهش را به عطیه داد و با ذکر «سلام» آرام تا قدری اشکانه خود را از صورت خود پاک کرد.
عطیه دستان خود را دور او حلقه شد و او را به آغوش کشید.
نگه داشتن بغضی سنگین در سینه آن هم در این شرایط، دشوار یا به قولی نشدنی بود.
سر خود را روی شانه عطیه قرار داد و بی هیچ حرفی شروع به اشک ریختن کرد.
فاطمه هم خود را به آن ها رساند و با نگاهی پر محبت سلام و احوال پرسی صمیمانه ای کرد.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهوشش * ص
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوپنجاهوهفتم
محمد چمدان را از دست حمیده گرفت.
با نگاهی که به زمین دوخته شده بود و شرمندگی که میان چهره اش موج میزد سلام کوتاهی کرد و به سمت ماشین راهی شد.
بقیه هم با قدم هایی آرام همراهی اش کردند.
*
ماشین جلوی در خانه عزیز توقف کرد.
حمیده: آقا محمد... میشه... میشه من رو ببرید پیش... حامد؟...
سکوتی پر معنا بر جمع حاکم شد.
نگاه ها هم دیگر را از نظر میگذراند.
با اختلاف چند دقیقه ی کوتاه عطیه پاسخ داد: حالا بیا بریم تو یه نفسی تازه... کنی یکمی آب به سر و روت بزنی... حالا...
حمیده میان حرفش پرید و گفت: نه... من... میخوام... آقا محمد... من رو میبرید؟...
لحظه ای چهره حامد به جلوی چشمانش آمد.
دیدن آن جنازه با آن وضعیت برای یک خواهر یقیناً سخت و دشوار است.
دستان مردانه اش شروع به لرزیدن کرد.
نمیتوانست بگذارد کسی آن هم حمیده جنازه رفیقش را این چنین و در این حال ببیند.
اما.
اما وداع با برادر حق طبیعی یک خواهر بود.
نفس عمیقی کشید و همراه با تلاش برای کنترل لرزش صدای خود گفت: من... من در خدمتم...
آب دهان خود را بلعید و فرمون ماشین را میان حلقه دستانش محاصره کرد.
*
یک ربع گذشته و حال ساختمانی با نمای تمام سفید در دید آنان نمایان شد.
ماشین را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.
پشت بند آن عطیه و حمیده نیز پیاده شدند.
لرزش دستانش هنوز ادامه داشت.
بغض گلویش را با غرور مردانه خود پایین داد و آرام گفت: بیاید...
از پیاده رو گذشتند و حال جلوی در کشویی شیشه ای بودند.
در را گشود و برای ورود خانم ها خود را کنار کشید.
محمد: شما همینجا توی محوطه باشید تا من بیام...
و بدون اینکه منتظر پاسخی بماند دور شد.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهوهفتم م
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوپنجاهوهشتم
و بدون اینکه منتظر پاسخ بماند دور شد.
ضربه ای به در زد و بعد از گرفتن اذن وارد شد.
کوروش: سلام محمد جان... چیزی شده؟
محمد: سلام... راسیتش... خواهر... خواهر حامد اومده ک...
سر خود را پایین انداخت و ادامه حرف را خورد.
کوروش: بشین الان هماهنگش میکنم...
به سمت در اتاق راهی شد.
دستش بر روی دستگیره در قرار گرفت.
ناگهان پاهایش از حرکت ایستاد.
گویا چیزی را به یاد آورده باشد.
سر خود را چرخاند و نگاهش را به چهره بهم ریخته محمد داد.
نفس عمیقی کشید و با لحنی پر از سوال پرسید: واقعا خواهر حامد میخوان جنازه ی حامد رو تو اون حالت ببینند؟... از نظر تو مشکلی نداره؟...
محمد که حال بر روی صندلی سیاه رنگی نشسته بود بعد از مکثی کوتاه پاسخ داد: میدونم جنازش وضعیت جالبی نداره... اما خب این حق یک... وداع با برادر حق یه خواهره...
در را گشود و با کمی تأمل گفت: بفرمایید داخل...
حمیده و پشت سرش عطیه وارد شدند.
نمیداند دوباره توان دیدن چهره رفیقش را دارد یا خیر.
اما تنها گذاشتن دو زن در این موقعیت درست نبود.
نفس عمیقی کشید و همراه آن ها جلو رفت.
تابوت اول.
تابوت دوم.
تابوت سوم.
و...
نوبت به تابوت هشتم رسید.
با انگشت به تابوتی مزین به پرچم ایران و دسته گل لاله ای که بر رویش نهاده بود اشاره کرد.
همراه با مکثی کوتاه و لکنتی که تلاش بر پنهان کردنش را داشت گفت: هم... همینه...
گویا طاقتش طاق شده بود.
دیدن دوباره حامد، رفیق قدیمی اش در آن وضعیت جسمانی برایش خیلی دشوار و سخت بود.
تا قبل از این همیشه و در هر زمان و سر شهادت هر یک از نیروها میگفت: اینا به آرزوشون رسیدن... چیزی که خیلی منتظر بودند... اون ها جاشون خوبه و این ماییم که معلوم نیست قراره در آینده چه بلایی سر خودمون بیاریم... اینکه بتونیم انقدر مرد باشیم که خدا ما رو هم بخره...
اما.
اما حال و هوایش در این موقعیت متفاوت بود.
دیگر خبری از آن حرف ها نبود.
نه.
در این زمان و موقعیت درگیری مهمتری دارد.
و آن محافظت از امانت رفیقش یعنی حمیده است.
باید هر گونه شده یک کاری برای خلاصه کردن این دیدار پیدا میکرد یا حداقل مانع این میشد که حمیده خیلی متوجه حال جسم حامد بشود.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهوهشتم و
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوپنجاهونهم
اما چگونه و به چه روش.
*
آرام کنار تابوت نشست.
گل را برداشت و روی زمین گذاشت.
دستش به آرامی به سمت پرچم سه رنگ ایران رفت و او را کنار زد.
چهره ی معصومانه ی برادرش در قاب تابوت، لبخندی معنادار زده بود.
اشک میان چشمانش موج زد.
غمی سنگین بر روی دلش نشسته بود.
اما چیزی میان قلبش مانع بروز احساساتش میشد.
یک حس عجیب.
حسی که تاکنون تجربه نکرده بود.
این دیدار.
دیدار آخرش بود.
آخرین دیداری که میان خواهر و برادری وابسته صورت میگرفت.
دست چپش را بر روی تابوت قرار داد و دست دیگر را به سمت صورت حامد برد.
اندکی تأمل کرد و همراه با قطرات اشک که صورتش را خیس میکرد گفت: سلام داداشی... خوبی؟... خوش میگذره اونور؟... دیدی... دیدی بالاخره تو هم رفتی پیش مامان و آقا جون... دیدی تنها... تنها موندم...
لرزش صدا و هق هق گلویش مانع ادامه دادن کلامش شد.
عطیه دستانش را دور او حلقه زد و آرام و زیر لب زمزمه کرد: آروم... آروم حمیده جان... آروم...
آب دهان خود را بلعید و ادامه داد: به آرزوت رسیدی؟... آره داداش؟... بدون من؟... بدون من رفتی؟... چرا؟... الان... نگفتی تو نباشی من باید چیکار کن...
چشمش به جای دست نبوده ی برادرش برخورد کرد و حرفش را قطع کرد.
بدنش شروع به لرزیدن کرد.
اشک نه تنها پهنای صورت را خیس کرده بلکه به چادرش هم سرایت کرده بود.
همراه با لکنتی که کنترلش در دستان او نبود گفت: دَ... دست... دستت... کی... کی باتو...
چشم از حامد گرفت و سمت محمد که با شرمندگی کنار تابوت نشسته بود و فقط به چهره زیبای میان پرچم مینگریست کرد.
همراه با نفس عمیقی لکنتش را هم از میان گلو خارج کرد و پرسید: کی؟... آقا محمد... کدوم نامردی این کار رو با داداش من کرده؟... کدوم نامردی این بلا رو سر حامدم آورده؟...
همراه با اشکان جدید و جان داری که از چهره او میلغزیدند و به زمین پرتاب میشدند سر خویش را پایین آورد و پیشانی خود را بر تابوت چسباند.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهونهم ام
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتشصتم
نفس آرامی کشید و با لحنی آرام تر از قبل ادامه داد: رسیدی... داداش بالاخره... بالاخره به آرزوت رسیدی... این هم دستت... حالا با خیال راحت بخواب... بخواب داداش که... که دیگه از داشتن دست شرمنده مادر سادات نیستی... بخواب...
عطیه: حمیده جان... عزیز دلم... بلند شو... بلند شو انقدر گریه نکن... بلند شو...
آرام و با کمک عطیه کنار تابوت ایستاد و گفت: خوب بخوابی داداشی... خوب بخوابی...
قدم قدم و آهسته آهسته از تابوت دور و دورتر شدند.
تا جایی که دیگر به درب خروج رسیده بودند.
اما لحظه ای گویا پاهایش قفل کرد.
نگاهش را از رو به رو گرفت و دوباره به سمت برادرش سوق داد.
لبخندی لبریز از غم بر روی لبانش نشست و آرام زمزمه میکند:
بمیرم برای دل حضرت زینب...
*
دیگر عطیه و حمیده از آن جا خارج شده بودند.
همچنان نگاهش بر چهره رفیق قدیمی اش بود.
اینبار شرمنده تر از قبل.
حرف های حمیده میان گوشش میپیچد و سرش را به درد می آورد.
سر خود را خم کرد و آرام بوسه ای بر پیشانی حامد زد.
نگاهی به جای دست نبوده ی حامد کرد و آرام گفت: قرار نبود زودتر بری... قرار بود همیشه هر چهار نفر مون کنار هم باشیم...
همراه با غرور مردانه بغض گلو را به پایین سوق داد و پرچم را به حالت اول بازگرداند.
از جای خود برخاست و زیر لب نام امیرمومنان را زمزمه کرد.
نگاهش را به سرتاسر پرچم بر روی رفیق قدیمی اش چرخاند.
همراه با مکثی آرام گفت زمزمه کرد: خیالت راحت رفیق... حواسم به خواهرت هست...
و به سمت درب خروجی قدم برداشت.
قدم اول.
قدم دوم.
قدم سوم...
دستش را روی دستگیره فلزی قرار داد و با بسم الله آهسته ای به بیرون رفت.
حمیده بر روی صندلی نشسته و گریه میکرد.
عطیه هم همراه با لیوان آبی کنارش ایستاده و او را دلداری میداد.
آرام آرام خود را به آن ها نزدیک کرد.
عطیه تا او را دید گفت: کجا بودی محمد؟... حمیده حالش خوب نیست... بیا بریم خونه...
پاسخ داد: باشه... من میرم ماشین و روشن کنم... شما هم حمیده خانم رو بیارید...
با شنیدن باشه کوتاهی از زبان همسرش به سمت ماشین راهی شد.
*
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهوچهارم
پ.ن: الا به ذکر الله تطمئن القلوب...
پ.ن: دیگه انقدر نوشتم پ.ن رو نمیدونم😂😅دیگه با خودتون...
جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇
https://daigo.ir/secret/3428408728
https://harfeto.timefriend.net/17099104517084
شخصی👇
@m_v_88
#سرمایهگذار
سلام دوستان
امروز تا ساعت ۸ شب کلاس دارم و واقعا نمیتونم گوشی دست بگیرم
انشاءالله پارت بعد یکشنبه❤️🩹
#مدیرعامل