🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: شرمنده شد...😔😅🔪 پ.ن: چطور بود؟...🤔 https://harfeto.timefriend.net/17021325436404 این هم آیدی👇
ای کاش به همین ختم میشد😅🔪🩸😔 مثلا نگران و ناراحتم😅
#سرمایهگذار
#نظرات
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتشستویکم حامد: اون
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتشستودوم
باورش نمیشد که حامد... آن رفیق قدیمی و باوفایش چنین کاری کرده باشد... اما حامد ناخواسته این کار را کرده بود... او اگر میتوانست و میدانست هیچ وقت دست به چنین کاری نمیزد.
*
شیلا: خشایار کامران رو صدا کن بیاد یک ماموریت مهم براش دارم...
خشایار: به روی چشم شیلا خانم...
نیشخندی زد و از اتاق خارج شد.
بعد از چند دقیقه صدای در میان اتاق پیچید.
شیلا: بیا تو...
خشایار و پشت سر آن کامران وارد اتاق شد.
خشایار: این هم آقا کامرانی که سفارش داده بودید...
شیلا: بشین...
کامران بر روی صندلی رو به روی شیلا نشست.
خشایار هم کنار کامران ایستاد.
کامران: خشایار گفت کارم داری...
شیلا: آره
کامران: خب... من درخدمتم...
شیلا: یک ماموریت خیلی خیلی مهم برات دارم...
کامران: با اشتیاق تمام منتظر یک کار جدید هستم...
شیلا: محمد...
کامران: محمد؟...
شیلا: باید حذف بشه...
کامران: به روی چشم... فقط یکسره کنم کارش رو یا چاشنی هم داشته باشه؟...
شیلا: هرجور دوست داری... فقط سریع تمومش کن با جنازش کار دارم...
کامران: به روی چشم... به التماس میندازمش...
و بعد هر سه نفر خنده ای که نشانه ی شروع ماجرا بود کردند.
*
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتشستودوم باورش نمی
پ.ن: این هم شروع خباثت ما با آقا محمد😅🔪
https://harfeto.timefriend.net/17021325436404
این هم آیدی👇
@m_v_88
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتشستودوم باورش نمی
آقاااااااااااا😂
سفارش داده بودید و چاشنی و....😂
رستورانه مگه؟😂😂😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: این هم شروع خباثت ما با آقا محمد😅🔪 https://harfeto.timefriend.net/17021325436404 این هم آیدی👇
😅😊🔪بالاخره ابر پشت ماه نمی مونه
#سرمایهگذار
#نظرات
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اینبار خودمم سخنی ندارم و اصلا توقعی از شما نیست😅 https://harfeto.timefriend.net/169615573489
شوخی چرا خواهر؟ عین حقیقت و گفتی😂
الان مصداق بارز حق گویی هستی😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_50 لحظاتی اتاق در سک
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_51
دست به سینه به ماشین تکیه زده و منتظر بود... با دیدن علی اکبر که با عجله به سمتش می آمد، سری تکان داد و درب ماشین را باز کرد:
بدو دیگه پسر... کجایی پس؟
علی اکبر: ببخشید آقا... تا وسایلم رو جمع کنم طول کشید...
محمد: خیلی خب حالا سریع بشین دیر شد...
خودش هم بلافاصله سوار شد و ماشین را روشن کرد... دقایقی بعد جلوی آسایشگاه ایستاده بودند و به سر در طلایی رنگ آن نگاه میکردند...
علی اکبر: آقا نمیریم داخل؟
محمد نفس عمیقی کشید و قدم جلو گذاشت... از قبل با مدیریت هماهنگ کرده بود و به همین خاطر توانست راحت به اتاق مدیر راه پیدا کند... دستانش را روی سینه قلاب کرده و با خونسردی به خانم نمازی نگاه میکرد... اضطراب بیش از اندازه ی این زن عجیب بود و سعی داشت با چشم هایش این راز را کشف کند...
خانم نمازی که از نگاه سنگین او و سکوت اتاق خسته شده بود لبخند کوتاهی زد و گفت:
ببخشید من فراموش کردم بگم براتون چایی بیارن....
و تلفن اتاق را برداشت که محمد بالاخره به حرف آمد:
نیازی نیست خانم... معمولا سر پست چیزی نمیخوریم...
خانم نمازی که فکر میکرد دو مرد رو به رویش جزو نیروهای انتظامی هستند، حرف او را تایید کرد و دوباره به مبل تکیه زد:
بفرمایید من در خدمتم
بدون اینکه نگاه نافذش تغییری کند، گفت:
شما چطور متوجه ی وارد شدن یه مرد غریبه به مرکز نشدید؟ مگه مرکز نگهبان نداره؟
خانم نمازی: جناب سرگرد به خدا اون روز هیچ کس وارد مرکز نشده بود... اصلا نگهبانی اجازه ی ورود افراد ناشناس رو نمیده... از تمام پرسنل و خانواده هم کارت شناسایی میگیره و هماهنگ میکنه.... اون روز هم موقع تعویض شیفت بود که فهمیدیم یکی از بچه ها نیست... وگرنه همه چی طبیعی بود...
محمد: پس بچه رو چطور دزدیده؟
خانم نمازی: من نمیدونم... همکار های خودتون هم اومدن دوربین ها رو چک کردن ولی چیزی پیدا نکردن.... به خدا منم چند شبه خواب ندارم... اصلا نمیتونم از فکر اون بچه بیام بیرون...
نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد:
ما میتونیم نگاهی به اتاق ها بندازیم؟
علی اکبر هم ایستاد و بعد از تایید خانم نمازی از اتاق خارج شدند...
علی اکبر: میگم.... یه چیزی این وسط جور نیست...
محمد: تو چه فکری میکنی؟
علی اکبر: آخه آقا نمیشه بچه همینطوری خودش رفته باشه که... یکی باید ببرتش...
محمد: ولی به گفته ی مدیر مرکز و گزارش ناجا کسی وارد نشده...
علی اکبر: خب... من میگم شاید یه نفر از داخل مرکز بچه رو برداشته...
محمد، بالاخره به چیزی که میخواست رسیده بود... سرش را تکان داد و گفت:
منم همین فکر و میکنم... برای همین خواستم نگاهی به مرکزشون بندازم...
علی اکبر: ولی آقا محمد اگه یه نفر دیگه هم همکاری کرده باشه باز تو دوربین ها معلومه... در صورتی که تو فیلم آرشیوی که ناجا برامون فرستاده همه چی طبیعیه... بچه هست... یه نفر از جلوی تختش رد میشه... و دیگه بچه نیست...
محمد: دقیقا نکته ی ماجرا هم همینه... آرمیتا یه بچه ی 2 ماهه نبوده که سریع بشه دزدیتش... حداقل باز کردن دستاش از تخت 3 دقیقه زمان میبره...
علی اکبر: یعنی شما میگید دوربین ها رو هک کردن؟
محمد: فعلا چیزی معلوم نیست... فقط امیدوارم بلایی سر اون بچه نیومده باشه...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
این روز ها ممکنه تو روند پارت گذاری اختلال هایی ایجاد بشه🙃
در نتیجه برای پارت فردا هیچ قولی نمیدم🥲❤️🩹
#مدیرعامل