eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌شست‌و‌یکم حامد: اون
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 باورش نمیشد که حامد... آن رفیق قدیمی و باوفایش چنین کاری کرده باشد... اما حامد ناخواسته این کار را کرده بود... او اگر میتوانست و میدانست هیچ وقت دست به چنین کاری نمیزد. * شیلا: خشایار کامران رو صدا کن بیاد یک ماموریت مهم براش دارم... خشایار: به روی چشم شیلا خانم... نیشخندی زد و از اتاق خارج شد‌. بعد از چند دقیقه صدای در میان اتاق پیچید. شیلا: بیا تو... خشایار و پشت سر آن کامران وارد اتاق شد. خشایار: این هم آقا کامرانی که سفارش داده بودید... شیلا: بشین... کامران بر روی صندلی رو به روی شیلا نشست. خشایار هم کنار کامران ایستاد. کامران: خشایار گفت کارم داری... شیلا: آره کامران: خب... من درخدمتم... شیلا: یک ماموریت خیلی خیلی مهم برات دارم... کامران: با اشتیاق تمام منتظر یک کار جدید هستم... شیلا: محمد... کامران: محمد؟... شیلا: باید حذف بشه... کامران: به روی چشم... فقط یکسره کنم کارش رو یا چاشنی هم داشته باشه؟... شیلا: هرجور دوست داری... فقط سریع تمومش کن با جنازش کار دارم... کامران: به روی چشم... به التماس میندازمش... و بعد هر سه نفر خنده ای که نشانه ی شروع ماجرا بود کردند. * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_50 لحظاتی اتاق در سک
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 دست به سینه به ماشین تکیه زده و منتظر بود... با دیدن علی اکبر که با عجله به سمتش می آمد، سری تکان داد و درب ماشین را باز کرد: بدو دیگه پسر... کجایی پس؟ علی اکبر: ببخشید آقا... تا وسایلم رو جمع کنم طول کشید... محمد: خیلی خب حالا سریع بشین دیر شد... خودش هم بلافاصله سوار شد و ماشین را روشن کرد... دقایقی بعد جلوی آسایشگاه ایستاده بودند و به سر در طلایی رنگ آن نگاه میکردند... علی اکبر: آقا نمیریم داخل؟ محمد نفس عمیقی کشید و قدم جلو گذاشت... از قبل با مدیریت هماهنگ کرده بود و به همین خاطر توانست راحت به اتاق مدیر راه پیدا کند... دستانش را روی سینه قلاب کرده و با خونسردی به خانم نمازی نگاه میکرد... اضطراب بیش از اندازه ی این زن عجیب بود و سعی داشت با چشم هایش این راز را کشف کند... خانم نمازی که از نگاه سنگین او و سکوت اتاق خسته شده بود لبخند کوتاهی زد و گفت: ببخشید من فراموش کردم بگم براتون چایی بیارن.... و تلفن اتاق را برداشت که محمد بالاخره به حرف آمد: نیازی نیست خانم... معمولا سر پست چیزی نمیخوریم... خانم نمازی که فکر میکرد دو مرد رو به رویش جزو نیروهای انتظامی هستند، حرف او را تایید کرد و دوباره به مبل تکیه زد: بفرمایید من در خدمتم بدون اینکه نگاه نافذش تغییری کند، گفت: شما چطور متوجه ی وارد شدن یه مرد غریبه به مرکز نشدید؟ مگه مرکز نگهبان نداره؟ خانم نمازی: جناب سرگرد به خدا اون روز هیچ کس وارد مرکز نشده بود... اصلا نگهبانی اجازه ی ورود افراد ناشناس رو نمیده... از تمام پرسنل و خانواده هم کارت شناسایی میگیره و هماهنگ میکنه.... اون روز هم موقع تعویض شیفت بود که فهمیدیم یکی از بچه ها نیست... وگرنه همه چی طبیعی بود... محمد: پس بچه رو چطور دزدیده؟ خانم نمازی: من نمیدونم... همکار های خودتون هم اومدن دوربین ها رو چک کردن ولی چیزی پیدا نکردن.... به خدا منم چند شبه خواب ندارم... اصلا نمیتونم از فکر اون بچه بیام بیرون... نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد: ما میتونیم نگاهی به اتاق ها بندازیم؟ علی اکبر هم ایستاد و بعد از تایید خانم نمازی از اتاق خارج شدند... علی اکبر: میگم.... یه چیزی این وسط جور نیست... محمد: تو چه فکری میکنی؟ علی اکبر: آخه آقا نمیشه بچه همینطوری خودش رفته باشه که... یکی باید ببرتش... محمد: ولی به گفته ی مدیر مرکز و گزارش ناجا کسی وارد نشده... علی اکبر: خب... من میگم شاید یه نفر از داخل مرکز بچه رو برداشته... محمد، بالاخره به چیزی که میخواست رسیده بود... سرش را تکان داد و گفت: منم همین فکر و میکنم... برای همین خواستم نگاهی به مرکزشون بندازم... علی اکبر: ولی آقا محمد اگه یه نفر دیگه هم همکاری کرده باشه باز تو دوربین ها معلومه... در صورتی که تو فیلم آرشیوی که ناجا برامون فرستاده همه چی طبیعیه... بچه هست... یه نفر از جلوی تختش رد میشه... و دیگه بچه نیست... محمد: دقیقا نکته ی ماجرا هم همینه... آرمیتا یه بچه ی 2 ماهه نبوده که سریع بشه دزدیتش... حداقل باز کردن دستاش از تخت 3 دقیقه زمان میبره... علی اکبر: یعنی شما میگید دوربین ها رو هک کردن؟ محمد: فعلا چیزی معلوم نیست... فقط امیدوارم بلایی سر اون بچه نیومده باشه... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
این روز ها ممکنه تو روند پارت گذاری اختلال هایی ایجاد بشه🙃 در نتیجه برای پارت فردا هیچ قولی نمیدم🥲❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_51 دست به سینه به ما
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 کلاه موتورش را بر سر گذاشت و با حرکت ماشین، ماموریتش را شروع کرد... با فاصله ی نسبتا زیادی پا به پای ماشین میرفت و چشم از او بر نمیداشت... اما در آن سوی ماجرا، محمد متوجه ی این تعقیب شده بود و اینبار نمیخواست او را از دست بدهد... نیم نگاهی به آینه انداخت و تلفن همراهش را از جیب بیرون کشید... محمد: الو سجاد جان سلام... احوال پرسی رو بزار برای بعدا الان یه کار فوری برات دارم.... ببین برو پیش رسول بهش بگو موقعیت منو برات بفرسته... سریع یه موتور بردار بیا... سریع باش ها سجاد کارم فوریه... تلفن را قطع کرد و رو به علی اکبر گفت: سجاد که بهمون رسید سرعتت رو ببر بالا... طوری که این موتوریه برای یه لحظه گمت کنه... علی اکبر: میخواید چیکار کنید آقا؟ محمد: میخوام گیرش بندازم... اما شایان که از نقشه ی محمد خبر نداشت، با مهارت کامل او را دنبال میکرد... با بالا رفتن سرعت ماشین، فشار پایش روی گاز بیشتر شد... ولی با پیچیدن ماشین بازیافت به سمتش، سریع پایش را روی ترمز گذاشت و خودش را کنترل کرد تا روی زمین سر نخورد... نفسش را بیرون داد و دوباره موتور را به حرکت در آورد.... کمی که جلوتر رفت ماشین تحت تعقیبش را یافت... ماشینی که حال، به جای محمد، سجاد روی صندلی شاگرد آن نشسته بود... محمد که از به سرانجام رسیدن نقشه اش مطمئن شده بود، موتور سجاد را روشن کرد و پشت سر شایان به راه افتاد... طبق نقشه ی او، علی اکبر چندین متر جلوتر، به داخل کوچه ای پیچید و شایان هم به دنبالش... و تا به خودش بیاید محمد پشت او در آمده و در وسط کوچه محاصره شده بود... باز هم محمد از او جلو افتاده و برده بود... گویا از این بازی خوشش می آمد که از موتورش پیاده شد و به سمت محمد رفت... محمد هم که فقط میخواست کلاه کاسکت را از سر مرد مرموز و آموزش دیده ی رو به رویش بردارد تا او را بشناسد، پیاده شد و قدم جلو گذاشت... خونسردی این مرد برایش عجیب و در عین حال هولناک بود... گویا چشم هایش با او حرف میزدند... نفس عمیقی کشید و مقابل مرد تسلیمِ رو به رویش ایستاد... او را به دیوار چسباند و کلاهش را از سر بیرون کشید... با دیدن شایان و لبخند پیروزمندانه ی روی لبش، تمام بدنش یخ کرد... به 5 سال پیش پرتاب شد... روز هایی که بدترین کابوس شب هایش شده بود... شایان که سستی محمد را دید... جایش را با رفیق دیرینه اش عوض کرد و او را به دیوار کوباند... سرش را نزدیک گوش او برد و زمزمه کرد: چطوری رفیق؟ خوب فرار کردیا.... ولی میبینی که... دوباره پیدات کردم... و با پوزخندی به سمت علی اکبر و اخم های درهمش برگشت.... با صدای بلندی گفت: خوبه که روش غیرت دارید... یه زمانی هم گل سرسبد محافل ما بود.... ولی از من به شما نصیحت.... خیلی روش حساب باز نکنید... انگشتش را روی سینه ی محمد کوبید و با خشم گفت: از پشت خنجر میزنه.... و محمد مبهوت را تنها گذاشت و رفت... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹