مسئول تیم شناسایی بودم و به دستور علی آقا باید وضعیت تنگه #سومار را در می آوردم. از هر طرف که می رفتیم، می خوردیم به #میدان_مین و موانع و نرسیده به آنجا کپ می کردیم. دیگر خسته شده بودم.
آمدم پیش علی آقا و گفتم: نمی شود.
جوابی نداد.
گفتم: از هر طرف که رفتیم به سیم خار دار و میدان موانع بر می خوریم.
معلوم بود که علی آقا عصبانی شده. وقتی عصبانی می شد، چشم های سبزش را گوشه ای می دوخت.
با عصبانیت داد زد: مگر ما #امام_زمان نداریم. این جمله را با تمام وجودش گفت.
گفت: همین الان می رویم.
مات و مبهوت گفتم: حالا؟ توی این روز روشن؟
رفتیم و شناسایی کامل انجام شد.
#شهید_علی_چیت_سازیان
#شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#شهدا_و_امام_زمان (عج)
#خاطرات_مناسبتی (امام زمان عج)
راوی: کریم مطهری؛ هم رزم شهید
#کتاب_دلیل ؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۱۲۱.
@shamsa_yazd
در ایام عقد موقت بودیم. با حمید رفته بودیم حلقه بخریم. موقع برگشت سر حرف که باز شد گفت: «یه چیزی می گم لوس نشیا. یک هفته قبل از اینکه برای بار دوم بیایم خانه شما رفتم حرم #حضرت_معصومه (س). به خانم گفتم: یا حضرت معصومه (س) آیا می شود من را به اونی که دوستش دارم و دلم پیشش مانده برسانی؟ من تو را از حضرت معصومه گرفتم».
بعد از مراسم عروسی هم که با فامیل ها خداحافظی کردیم و آمدیم خانه، بعد از آنکه قرآن خواندیم، حمید سجاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصومه (س) #تشکر کرد.
خیلی جدی به این عنایت اعتقاد داشت و بعد از هر #نماز دست هایش را بلند می کرد و همان جمله ای را که موقع سال تحویل، رو به حرم حضرت معصومه (س) گفته بود تکرار می کرد: «یا حضرت معصومه (س) ممنونم که خانمم را به من دادی و من را به عشقم رساندی».
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#حضرت_معصومه_و_شهدا
#خاطرات_مناسبتی (حضرت معصومه س)
کتاب یادت باشد؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی، نویسنده: محمد رسول ملا حسینی، ناشر: شهید کاظمی، نوبت چاپ: چاپ بیست و نهم؛ ۱۳۹۷؛ صفحات ۴۳ و ۱۲۹-۱۳۰.
@shamsa_yazd
سی سال است کارمند شهرداری ام. هیچ #شهرداری را مثل مهدی ندیده ام. به جای اینکه مثل دیگران اول به دکوراسیون اتاقش برسد، یا با دستوراتی قدرتش را به رخ دیگران بکشد، ساده می پوشید و در اتاقی ساده می نشست.
در بارندگی های اردیبهشت ۱۳۵۹ اصلا خودش را کنار نکشید. آب جمع شده بود پشت پل. دیدم آستینش را بالا زده و لجن ها و آشغال های جلوی آب را تمیز می کند تا راه آب باز شود.
گفتم: «آقا مهدی چه کار می کنی؟ بگذار بروم #کارگر ها را صدا کنم».
گفت: «من و کارگر که ندارد. این پل باید باز شود. به دست من هم باز می شود».
#شهید_مهدی_باکری
#سیره_مدیریتی_شهدا
#حضور_در_وسط_صحنه_های_مشکلات
#خاطرات_مناسبتی (روز شهرداری و دهیاری)
راوی: رحیم وصالی
#کتاب_به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ؛ کتاب مهدی باکری، نوشته فرهاد خضری، نشر روایت فتح، نوبت چاپ: چاپ نهم-۱۴۰۳؛ صفحه ۱۵۶.
🔸به کانال شمسا بپیوندید:
🆔 @shamsa_yazd
احمد شروع و پایانش با #امام_رضا (ع) بود.
در چهار ماهگی مریض شد به حدی که پزشک ها از شفایش قطع امید کردند. خیلی ناراحت بودم. شب در عالم رؤیا سه مرد نورانی را زیارت کردم. به من الهام شد که آنها امام حسن (ع)، امام حسین (ع) و امام رضا (ع) هستند. فرصت را غنیمت شمرده و شفای احمد را از آنها خواستم. موقع رفتن امام رضا (ع) در چارچوب در ایستاد و فرمود: «احمدت را من #ضمانت می کنم».
وقتی بیدار شدم حال احمد خوب شده بود در سایه ضمانت امام رضا (ع).
یک هفته قبل از شهادتش هم امام رضا (ع) را در خواب دیدم. بلند شدم خواستم از ایشان بابت شفای احمد در کودکی تشکر کنم. دیدم پرونده ای در دست دارد. فرمود: «این پرونده عمر احمد است. عمر او در دنیا تمام شد. او ۲۷ سال دارد».
از آقا خواستم ضمانت دیگری بکند.
حضرت فرمود: «نگران نباش یک هفته دیگر هم تمدید کردم».
فردای آن روز که احمد سر زده به #کیا_کلا آمد و خواب را برایش تعریف کردم، گویا یقین به شهادت کرده بود. قبل از رفتن با همه عکس یادگاری گرفت. موقع رفتن هم به پدرش گفت: «بابا! این دیدار آخر ماست. بابت همه کوتاهی ها حلالم کن».
پدرش دست به کمر گرفت و گفت: «پسرم! کمرم را شکستی».
احمد تا حال نامساعد پدرش را دید، گفت: «شوخی کردم». اما آن آخرین دیدار ما بود.
#شهیداحمد_کشوری
#شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#شهدا_امام_رضا (ع)
#خاطرات_مناسبتی (دهه کرامت)
راوی: فاطمه سیلا خوری؛ مادر شهید
#کتاب_خانه_ای_کوچک_با_گرد_سوزی_روشن ؛ خاطرات شهید احمد کشوری، نوشته ایرج فلاح و مسعود آب آذری، نشر یا زهرا (س)، چاپ اول-۱۳۹۰؛ صفحات ۱۲ و ۱۳۵-۱۳۶.
🔸به کانال شمسا بپیوندید:
🆔 @shamsa_yazd
اوایل سال ۱۳۷۲ در #فکه مشغول #تفحص بودیم. چند روزی بود هر چه بیشتر می گشتیم، شهیدی پیدا نمی کردیم. آن روز صبح، کسی که زیارت عاشورا می خواند به #امام_رضا (ع) متوسل شد و مصائب و کرامات ایشان را خواند. در میان روضه از امام رضا (ع) خواست که امروز دست ما را خالی برنگرداند.
هنگام غروب بود و ما مأیوس از پیدا کردن شهید. آخرین بیل ها هم به زمین منطقه عملیاتی #والفجر_مقدماتی می خورد تا دست خالی به مقر برگردیم. تکه ای لباس شهید توجهمان را جلب کرد. بالاخره توسل به امام رضا (ع) جواب داده بود.
وقتی جیب های شهید را برای یافتن مدارک شناسایی می گشتیم، آیینه ای کوچک یافتیم که پشتش تمثال امام رضا (ع) نقش بسته بود. ناباورانه متوجه شدیم نامش هم سید رضاست از شهدای ورامین.
مادرش بدون اینکه از ماجرای توسل ما خبر داشته باشد، می گفت پسر من علاقه ارادت خاصی به امام رضا (ع) داشت.
شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#خاطرات_تفحص
#شهدا_و_امام_رضا (ع)
#خاطرات_مناسبتی (دهه کرامت)
راوی: مرتضی شادکام
#کتاب_تفحص ، نوشته حمید داود آبادی، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول-بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۷۲-۷۳.
🔸به کانال شمسا بپیوندید:
🆔 @shamsa_yazd
رضا خیلی عاشق #امام_رضا (ع) بود. قبل از بارداری رفتم حرم امام رضا (ع). از ایشان پسری خواستم که در راه خدا فدا شود. مدتی بعد از این که برگشتم، آثار بارداری در من ظاهر شد.
وقتی به دنیا آمد اسمش را رضا گذاشتم. از بس که عاشق امام رضا (ع) بودم و رضا را از ایشان گرفته بودم.
وقت هایی که دعوایش می کردم و ازش ناراحت بودم، چون نمی خواستم با اسم رضا دعوایش کنم، #بابک صدایش می کردم.
البته خودش می گفت: مرا فقط با اسم رضا صدایم کن.
#شهید_رضا_پناهی
#شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#شهدا_و_امام_رضا (ع)
#خاطرات_مناسبتی (دهه کرامت)
#کتاب_عارف12ساله ؛ مادرانه های شهید رضا پناهی، نویسنده: سید حسین موسوی، ناشر: شهید کاظمی، چاپ دوم-زمستان ۱۳۹۸؛ صفحه ۱۳-۱۴.
🔸به کانال شمسا بپیوندید:
🆔 @shamsa_yazd
غلام علی عنایتی ویژه به #امام_رضا (ع) و زائرانش داشت. هر سال یکی دو بار #کاروان زیارتی مشهد مقدس راه می انداخت. در هر سفر هم، یک دو نفر از زیارت نرفته های بی بضاعت را با هزینه خودش مهمان می کرد.
در مشهد حمامی بود که اکیپی می رفتیم آنجا. غلام علی پشت رفقا را #کیسه می کشید و لیف می زد.
به بچه ها سفارش می کرد در زیارت خودتان را خسته نکنید تا تشنگی زیارت از بین نرود؛ اما برنامه خودش فرق می کرد.
هر شب از ۱۲ شب می رفت حرم تا اذان صبح. یکی دو ساعت با خودش خلوت می کرد و بعد برای جمع دعا می خواند و سردی و گرمی هوا و زیادی یا کمی جمعیت هم تأثیری در برنامه هایش نداشت.
#شهید_غلام_علی_رجبی
#شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#شهدا_و_امام_رضا (ع)
#خاطرات_مناسبتی (دهه کرامت)
مجموعه #یادگاران ،جلد ۲۴؛ کتاب غلام علی رجبی، به قلم سید احمد معصومی نژاد،ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم-۱۴۲۲؛ خاطره شماره ۶۸-۶۹ و ۷۱.
@shamsa_yazd
حسن می گفت: رفته بودیم روسیه یک #موشک فوق پیشرفته ای را از روس ها تحویل بگیریم.
به افسر روسی گفتم: «فناوری ساخت این موشک را هم در اختیارمان بگذارید».
به من خندید و گفت: «این امکان ندارد. این تکنولوزی فقط در اختیار روسیه است». ولی بهش گفتم ما بالاخره این را می سازیم. باز هم خندید.
وقتی برگشتیم ایران، هر چه در توان داشتیم گذاشتیم؛ اما به در بسته خوردیم.
دست به دامن #امام_رضا (ع) شدم. سه روز در حرم برای پیدا کردن راهی، متوسل حضرتش شدم تا اینکه در حرم طرحی در ذهنم جرقه زد. سریع آن را در دفتر #نقاشی دخترم کشیدم. وقتی برگشتم عملیاتی اش کردیم. شد موشکی بهتر از موشک های روسی.
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#شهدا_و_امام_رضا (ع)
#خاطرات_مناسبتی (دهه کرامت)
راوی: علی رضا زاکانی
#کتاب_خط_عاشقی ۳؛ خاطرات عشق شهدا به امام رضا (ع)، گردآورنده حسین کاجی، باز نویسی: مهدی قربانی، نشر حماسه یاران، چاپ سوم-تابستان ۱۴۳۷؛ صفحه ۷۴.
@shamsa_yazd