خاطراتی از شهید #محسن_حججی
راوی #دایی_همسر_شهید:
تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود.
حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.
#تیپ و #قیافه ها مان با هم خیلی فرق داشت. من از این آدمهای لارج و سوپر دولوکس بودم و او از این #حزب_اللهی های حرص درآر.
هر وقت می رفتم خانه خواهرم، می دیدمش، می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک میکرد. دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته، ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبیها عرفانی هم روی لبش بود.
کلا از این فرمان آدمهایی که دیدنشان لج ما جوان های امروزی را در می آورد.
بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام میکرد.سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد، لجم می گرفت، با خودم میگفتم: مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟
دفعه بعد به زنم گفتم: "یک #چادری، چیزی بنداز سرت، تا این #آقا_داماد مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا."
زنم گفت: "باشه." دفعه بعد #چادر پوشید. این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود، فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.
چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود، توی #مهمانیها میدیدمش.
دیدم نه، آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.
میگوید...می خندد...گرم می گیرد.
کم کم خوشم آمد ازش، ولی باز با حزب اللهی بودنش نمیتوانستم کنار بیایم.
یک بار که رفتم خانه خواهرم، نشسته بود توی #اتاق.
رفتم داخل. تا من را دید برایم #تمام_قد ایستاد و سلام کرد، جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که #پسر_برادرم آمد تو، شش هفت سال بیشتر نداشت، بچه مچه بود، جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد!
گفتم:" آقا محسن راحت باش، نمیخواد بلند شی. این بچه است."
نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. #اولاد_فاطمه_زهرا هستید،
شماها روی سر ما جا دارید، احترامتون به اندازه دنیا واجبه"
این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم، با خودم گفتم:"
تا باشه از این حزب اللهی ها."
https://eitaa.com/Bayynat