#شهیدانه
یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محلههای پایین شهر تهران،
چون بابا نداشت، خیلی بدتربیت شده بود!
خودش میگفت: گناهی نشد که من انجام ندم!
تا اینکه یه نوار روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه،
یه روز به فرمانده گفت: من از بچگی حرم #امام_رضا علیهالسلام نرفتم، میترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم، ۴۸ ساعت به من مرخصی بدین برم حرم #امام_رضا علیهالسلام زیارت کنم و برگردم…
اجازه گرفت و رفت مشهد،
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه...
در وصیتنامهاش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم #امام_رضا علیهالسلام، توی ماشین خواب #حضرت رو دیدم،
آقا به من فرمودند:
حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام میبرمت…
…یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود،
نیمه شبها تا سحر میخوابید داخل قبر، گریه میکرد و میگفت:
یا #امام_رضا منتظر وعدهام…
#آقاجان چشم به راهم نذار…
… توی وصیتنامهاش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود!
میگفت: #امام_رضا علیهالسلام به من گفتند کی و کجا شهید میشم،
حتی مکانی هم که #امام_رضا علیهالسلام فرموده بودند شهید میشی، تا حالا ندیده بود…
…روز موعود خبر رسید ضد انقلاب توی یه منطقه است و باید بریم سراغشون،
فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمیخواهیم.
همه بچهها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید،
دیدند حمید یه گوشه نشسته و نگاه میکنه،
ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟
حمید خندید و گفت: شما برای اومدن التماسهاتون رو بکنید، اونی که باید منو ببره خودش میبره!
خود فرمانده اومد و گفت: حمید تو هم بلند شو بریم …
… بچهها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم، حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت: خداحافظ...
کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه!
اما وقتی شهید شد و وصیتنامهاش رو باز کردیم، دیدیم دقیقا توی همونروز، ساعت و مکانی شهید شده که تو وصیتنامهاش نوشته بود…
خاطرهای از زندگی شهید
#حمید_محمودی🥀
https://eitaa.com/Bayynat