eitaa logo
بیّنات
1.5هزار دنبال‌کننده
73.1هزار عکس
56.9هزار ویدیو
469 فایل
این کانال بر اساس اعتقاد به توحید و تحول بدون مرز کمال گرا، تحت لوای ولایت، تعقل و تدین ایجاد شده است. (کپی و انتشار مطالب، "با لینک یا بدون لینک" با ذکر صلوات) (با عرض پوزش تبادل و تبلیغات نداریم)
مشاهده در ایتا
دانلود
رحیم قمیشی رفته بودم داروخانه شماره دو هلال احمر، باید دارویی خاص را می‌گرفتم. شماره‌ام 131 بود و حدود 35 نفر جلویم بودند. نشستم روی صندلی‌های انتظار، هیچکس حس صحبت با بغل دستی‌اش را نداشت. پیرمردی کنار من نشسته بود، هر شماره‌ای را که بلندگو می‌خواند نگاهی به من می‌کرد و می‌گفت شماره من بود؟ و من باید می‌گفتم نه پدر جان! گوش‌هایش خیلی سنگین بودند. نیمی از مراجعین شهرستانی بودند، از شهرهای کوچک و دورشان آمده بودند که دارو را بگیرند و برسانند به مریض‌شان. تازه اگر بود! به بعضی که دارویشان بود می‌گفتند شد یک میلیون، شد دو میلیون، کارتشان را می‌دادند و در کسری از ثانیه صندوقدار می‌گفت پرداخت شد. صندوقدار حتما نمی‌دانست این پول چقدر برای آنها سخت بوده پرداختش... حدود سی دقیقه نشستم که نوبتم شد. رفتم جلوی باجه شماره سه. دکتر داروساز واقعا خسته بود، از چشم‌هایش معلوم بود. همینکه نسخه مرا دید، نگاهی به من کرد و با دلسوزی گفت؛ - شرمنده، داروی شما را مدتی هست که نداریم. فکر نمی‌کنم پیدا کنی... از چشم‌هایش مهربانی می‌بارید. با اینکه می‌دانستم خسته است پرسیدم حالا چه کار کنم؟ سوال مسخره‌ای بود. ولی دکتر داروساز با همان آرامش و مهربانی گفت؛ پزشک‌ات برایت داروی خارجی نوشته، ولی اگر ایرانی‌اش را هم گیر آوردی حتما بگیر. این دارو نایاب شده. ایرانی‌اش هم پیدا نمی‌شود! حس کردم دوباره می‌خواهد بگوید شرمنده. یعنی با چشم‌هایش داشت می‌گفت. من چشم‌هایم را برگرداندم تا خجالتش را نبینم. دفترچه را برداشتم و آمدم کنار. می‌خواستم به او بگویم آخر چرا تو شرمنده باشی؟ آنها شرمنده باشند که میلیاردی اعتبار می‌گیرند و دارو را به بازار سیاه می‌دهند. آنها شرمنده باشند که ارز دارو را می‌گیرند و با آن کار دیگری می‌کنند. آنهایی باید شرمنده باشند که فکر می‌کنند می‌شود از همه دنیا جدا شد و هیچ اتفاقی برای مردم نمی‌افتد! ولی نگفتم. ایستادم تا نوبت پیرمرد شود و به او بگویم نوبتش است. باجه یک صدایش کرد. همراهش رفتم، او هم دارویش نبود، ولی پیرمرد نمی‌شنید! من بلند بلند و با اشاره گفتم: "پدرجان دارویت نیست!" پیرمرد نمی‌توانست باور کند حالا که خودش را به داروخانه هلال احمر رسانده باز هم دارویش نباشد. نمی‌توانست باور کند بعد از چهل سال هنوز ما نتوانسته‌ایم داروی بیماران‌مان را هم مدیریت کنیم! نمی‌دانستم چطوری باید به او می‌گفتم. نمی‌دانم اصلا شنید این بار من به او می‌گفتم: "پدر جان شرمنده!" آقایان تحریم هنوز شروع نشده! سری به داروخانه‌های تخصصی زده‌اید؟ قیمت داروهای خاص را دیده‌اید؟ آنهایی را که بیرون داروخانه قدم می‌زنند و درِ گوش بیماران می‌گویند "دارو، داروهای کمیاب" را دیده‌اید؟ آنهایی را که همه داروها را دارند دیده‌اید! پیرمردها و پیرزن‌های ناامید و بی‌دارو را هم دیده‌اید؟ کاش به همان پیرمرد گفته بودم؛ چه خوب که نمی‌شنود! چه خوب که وعده‌ها را نمی‌شنود. چه خوب که دروغ‌ها را نمی‌شنود! چه خوب که نمی‌شنود گفته بودند 80 میلیون جمعیت ایران خیلی کم است، باید 150 میلیون نفر بشویم! چه خوب که نمی‌شنود چه اختلاس‌ها که نمی‌شود چه خوب که نمی‌شنود اخبار دزدی‌ها را چه خوب که نمی‌شنود پولدارها تُنی طلا می‌خرند! چه خوب که نمی‌شنود بعضی هیچ خبری از او ندارند! پیرمرد که داشت می‌رفت، برگشت و پرسید فردا بیایم دارویم هست؟ دلم نیامید بگویم نه! گفتم نمی‌دانم، شاید باشد. من به او دروغ گفتم.....