15.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اینجا_عشق_موج_می_زند
از گزارشگر #فوتبال تا #پیرمرد بانشاط و #رزمنده ای که از خاطره عکس با #آقا می گوید...
🔴مجید فریدفر و لیلافروهر در فیلم "مراد و لاله" (۱۳۴۵)
همه از سرنوشت لیلا فروهر باخبریم اما مجید فریدفر که در كودكي همبازي مشهورترين خوانندگان لسآنجلسي در فيلم «مراد و ليلا» بود (#لیلا_فروهر) ، در ادامه مسير زندگیاش تغيير ميكند و به #فلسطين ، #سوريه و در آخر #آبادان دوران دفاع مقدس ميرود.
#آكروباتباز و بازيگر دهه 40 ، در سالهای پايانی دهه 50 در نقش يك #چريك و #رزمنده چابك و ماهر انقلابی در صحنه زندگی به خوبی ظاهر میشود.
او میگفت : در این #انقلاب نوپا احتمال #کودتا هست برای همین ۱.۵ سال به همراه همسرش به خارج از کشور رفت تا آموزش نظامی ببیند، آوازه او به گوش #یاسر_عرفات هم می رسد .
#شهید_مجید_فریدفر همرزم شهید #چمران در خارج از کشور ، در روزهای اولیه جنگ تحمیلی و در جریان #حصر_آبادان ، هنگامی که ریاست #کمیته تجریش را بر عهده داشت ، به #شهادت رسید.
مزار پاک این شهید در قطعه ۲۴ بهشت زهرا سلام الله در جوار مزار خلبان شهید احمد کشوری قرار دارد
کتاب آخرین نقش از انتشارات روایت فتح گوشه ای از زندگانی اوست
https://eitaa.com/Bayynat
حاج آقا اگر کسی محاسن نداشت ، چه کار کنه؟
ایام ماه رجب بود و هر روز دعای یا مَن اَرجوه لِکُلِّ خَیر را می خواندیم. روحانی #گردان قبل از مراسم، برای اون دسته از دوستان که بلد نبودند ، توضیح میداد
برادران وقتی به عبارت یا ذی الجلال و الاکرام رسیدید ، در ادامه آن جمله حَرِّم شَیبَتی عَلَی النّار آمده ، باید با دست چپ، محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست حرکت دهید
هنوز حرف حاجآقا تمام نشده بود که یکی از بچه های شوخ و بسیجی، از انتهای جمع بلند شد و گفت حاج آقا اگر کسی #محاسن نداشت ، چه کار کنه؟
حاج آقا هم کم نیاورد و در جواب او گفت محاسن بغل دستیاش را بگیره چاره ای نیست، فعلاً دوتایی استفاده کنند تا بعد!!
با این جمله #رزمنده ها زدند زیر خنده😂
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══
https://eitaa.com/Bayynat
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی و چهارم : شهرک المهدی
✔️ راوی : علی مقدم ، حسین جهانبخش
🔸از شروع #جنگ يك ماه گذشت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شهرك المهدي در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راه اندازي كردند.
نماز #جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم: چي شده؟!
گفتند: از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديد هباني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود!
🔸ساعتي بعد يكي از بچه هاي ديده بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت مييان!اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده باني رفتم و با بچه ها نگاه كرديم.
سيزده عراقي پشت سر هم در حالي كه دستانشان بسته بود به سمت ما مي آمدند!
پشت سر آنها ابراهيم و يكي ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود.
هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد!
آن هم در شرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود. حتي تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
🔸يكي از بچه ها خيلي ذوق زده شده بود، جلوآمد و كشيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: «عراقي مزدور! »
براي لحظه اي همه ساكت شدند. ابراهيم از كنار ستون اسرا جلو آمد.
روبروي #جوان ايستاد و يكي يكي اسلحه ها را از روي دوشش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چي زدي تو صورتش؟!
جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چي شده؟ اون دشمنه.
ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، اما الان اسيره، در ثاني اينها اصلاً نميدونند براي چي با ما ميجنگند. حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟!
🔸جوان #رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: ببخشيد، من كمي هيجاني شدم.بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرت خواهي كرد.
اسير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد.
نگاه متعجب #اسير عراقي حرفهاي زيادي داشت!
٭٭٭
🔸دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم.
درآن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت ميكرد. اما از خودش چيزي نميگفت. تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. يكدفعه #ابراهيم خنديد و گفت:
در منطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از يك #روستا باهم به جبهه آمده بودند.چند روزي گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند!
🔸تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.
از طرفي خودشان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا #پيشنماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد.
من هم كنار شما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد بگيريد.
🔸ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع كرد سرش را خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!خيلي خند هام گرفت اما خودم را كنترل كردم. اما درسجده، وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد.
پيش #نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند!
اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
https://eitaa.com/Bayynat