#برگی_از_خاطرات_ناب_شهدا
لباسهای خیس به تنمون سنگینی میکرد.
ستون گردان، پایین ارتفاع زیر پای عراقیها بود. همهمه بسیجیها میان رعد و برق و شرشر باران گم شده بود،
حالا گونیهایی رو ڪہ عراقیها پلہوار زیر ڪوه چیده بودند، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر! بچہ ها از ڪت و ڪول هم بالا میرفتند ڪه از شر باران خلاص شوند و خودشان را به داخل غار بزرگ زیر قله برسونند.
انگار یہ گونی، جنسش با بقیه فرق داشت، لیز و سُر نبود!!!
بسیجیها، پا ڪه رویش میگذاشتند، میپریدند اون ور آب و بعد داخل غار، اما گونی هر از گاهی تڪون میخورد!
شاید اون شب، هیچ بسیجیای نفهمید ڪه علیآقا، فرماندهشون، پله شده بود برای بقیه!!!
یڪی دو نفر هم ڪه متوجه شدیم، دم غار، اشڪهامون با بارون قاطی شده بود...
خدایا!
بہ ماتوفیق بده ڪہ اگر باخون وضو نگرفتیم،
بہ یاد خوندادگان وضو بگیریم...
#شهيد_علي_چيتسازان🥀
یادش گرامی🥀
https://eitaa.com/Bayynat