eitaa logo
بیّنات
1.4هزار دنبال‌کننده
63.6هزار عکس
49هزار ویدیو
437 فایل
این کانال بر اساس اعتقاد به توحید و تحول بدون مرز کمال گرا، تحت لوای ولایت، تعقل و تدین ایجاد شده است. (کپی و انتشار، فقط با ذکر یک صلوات) (با عرض پوزش تبادل و تبلیغات نداریم)
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست-داستانک, ✏️روزی روزگاری در صحرایی که چاه های قنات آب زیاد بود و کبوتران چاهی در سوراخهای بالای چاه آشیانه داشتند دو بچه کبوتر بودند که با هم خیلی رفیق بودند. شبها در لانه قصه می گفتند، صبحها با هم آواز میخواندند، روزها در صحرا دانه میجستند و با سایر همسایه ها بازی و پرواز می کردند و زندگی خوش و خرمی داشتند. نام یکی از آنها "بازنده" و نام دیگری "نوازنده" بود. یک روز که در صحرا مشغول پرواز و بازی بودند ، بازنده کوه سرسبزی را که از دور پیدا بود به نوازنده نشان داد و گفت: بیا برویم ببینیم آنجا چه خبر است نوازنده گفت: نه، راهش خیلی دور است و رفتن ما به آنجا صلاح نیست و هر جا برویم نمی توانیم از اینجا خوشتر باشیم، تازه ممکن است آنجا شکارچی و دشمن و هم داشته باشد. -من تصمیم گرفته ام بروم مدتی در دنیا بگردم و از همه چیز و همه جا باخبر شوم، راستش این زندگی یکنواخت زندگی نیست، هر شب توی سوراخی که اسمش را خانه گذاشته ایم خوابیدن و هر روز توی این صحرا که اسمش را وطن گذاشته ایم گردش کردن، من دیگر خسته شده ام، دنیا بزرگ است و باید رفت جهانگردی کرد. نوازنده گفت: عزیز من، دنیا همه جایش یک جور است و بقول شاعر به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است، اگر شخص عاقل باشد میتواند هر جا که زندگی می کند خوش باشد، در سفر رنج و زحمت بسیار است و خطر بیشمار و ما اینجا خانه داریم، آسایش داریم، نان و آب خدا داده است، آزادی و امنیت داریم، در میان سر و همسر آبرو و اعتبار داریم، هزارتا دوست و رفیق داریم و زندگی خوب داریم چرا برویم به جایی که غریب باشیم و بی سر و سامان باشیم و هیچ کس ما را هیچ حساب نکند و به بازی نگیرد. بازنده گفت: «نه، من شنیده ام که مسافرت خیلی فایده دارد و شخص در غربت تجربه می آموزد و دانشمندان گفته اند که قلم تا روی صفحه کاغذ سفر نکند اثری به وجود نیاید و شمشیر تا از غلاف بیرون نیاید در میدان مبارزه آبرو پیدا نکند و آب که در یک جا بایستد گندیده شود و همه بزرگان دنیا از سفر کردن و دنیا دیدن ستایش کرده اند» نوازنده گفت: «عجب حرفهایی می زنی، شمشیر و قلم به من و تو چه ربطی دارد زندگی هر کسی فراخور أحوال خودش باید باشد. سفر برای باز شکاری و اسب سواری خوبست نه برای کبوتر چاهی و مرغ خانگی. مگر دانشمندان و بزرگان نگفته اند که ماهی وقتی از آب بیرون می افتد میمیرد و بسیار مردم در غربت به دست دشمنان و بد سیرتان هلاك شده اند؟ اگر نمی دانی بدان که خیلی از دیگران هستند که داشتن زندگی آسوده و خوش ما را آرزو می کنند و کسی که در آنچه دارد نشناسد و به طمع چیزهای مجهول از وطن آواره شود و دنبال بیگانگان برود پشیمان میشود. من می دانم که دیدار دوستان چه لذتی دارد و فراق یاران و همجنسان بدترین دردها و سخت ترین رنجهاست. بازنده جواب داد: «این حرفها به گوش من فرو نمی رود، دنیا بزرگ است و دوست و رفیق قحط نیست، اگر امروز از یکی دور شدیم فردا با دیگری رفیق میشویم و رنج و سفر هم ترس ندارد چرا که عادت میشود و غم غربت هم به تماشای جهان میارزد.» نوازنده جواب داد: «اشتباه نکن که عمرها کوتاه است و اگر شخص بخواهد هر روز رفیق تازه ای بگیرد و جای تازه ای پیدا کند، تا با هم آشنا شوند و خوی آنجا را بشناسد عمرشان به آزمایش صرف میشود و بهره ای از خوشی نمیبرند و بهترین دوست، دوست قدیمتر است و بهترین زندگی ، زندگی در وطن قدیم است.» بازنده جواب داد: «خواهش می کنم برای من از این فلسفه ها نباف چرا که من تصمیم خودم را گرفته ام و از قصد خود بر نمیگردم. به عقیده من دنیا دیدن بهتر از دنیا خوردن است و من از همین حالا می روم، دیگران در دنیا چطور زندگی می کنند، من هم یکیش ! نوازنده گفت: «حالا که حرف حسابی سرت نمیشود بیش از این گفتگو فایده ندارد معلوم میشود تو هم از جنس آن آدمها هستی که تا خودشان در زندگی سرشان به سنگ نخورد نصیحت هیچ کس را نمیشنوند، پس خود دانی، اما اگر از دیگران جفا دیدی باز هم من در دوستی وفادارم و هر وقت از کار خود پشیمان شدی برگرد که من منتظرت میمانم» پس با هم وداع کردند و نوازنده به امید دیدار گفت و به خانه رفت و بازنده پر و بال زنان و شادی کنان رو به کوهسار سرسبزی که از دور پیدا بود پرواز کرد. از تماشای درختها و بیابانها خوشحال بود و میرفت تا به کشتزاری در دامنه کوه رسید که درختها و گلها و سبزه هایی داشت و آب و هوایش بسیار باصفا بود و چون آخر روز بود همانجا را پسند کرد و بر شاخه درخت بلندی نشست و با خود گفت: «چه خوش است منزل داشتن بر شاخ درخت و تماشا کردن گلها و سبزه ها و جویبارها و دیدن ستارگان درخشان آسمان در تاریکی شب.. بغبغو،بغبغو»
🌸🍃🌸🍃 اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند . مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب ، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد افلیج اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند! https://eitaa.com/Bayynat