🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_چهل_و_هفتم
(روزِ شنبه بود، وکیل توی ماشین آخرین سیستمش پایین هتل منتظرم بودم تا باهم به دادگستری بریم.
برعکس ما که شنبه و یکشنبه هامون روز تعطیل حساب میشد؛ ولی توی ایران پنجشنبه و جمعه هاشون تعطیل بود.
کت و شلوار مشکی رنگی که پوشیده بودم با غمی که توی چهره ام موج میزد همخوانی خاصی داشت.
انگار خودمم پیشاپیش و به طور خیلی ناخواسته ای به عزای خواهرم نشسته بودم!
با خودم کلی کلنجار رفتم تا اون کراوات لعنتی رو نبندم، صدبار بستم و باز کردم و دوباره از اول بستم، اما آخرش دوباره باز کردم.
میدونستم که این آدم ها خیلی اهل بستن کراوات نیستن، کسانی که پایبند و سرسخت دین شان(اسلام) باشند کراواتی که نماد صلیب مسیحی ها هستش رو از گردنشان آویزان نمی کنند!
منم برای اینکه نمی خواستم امروز بهونه بدستشون بدم پس باید همرنگ خودشون میشدم تا راحت تر باهام راه بیان.
بخاطر همین نه تنها کراوات نبستم بلکه منی که یقه ام مثل زن هایی که میخوان بچه شیر بدن باز بود، تا اون دکمه ی اخرش رو بستم؛ در حدی که پوستِ سفید صورتم از شدت خفگی به قرمزی میزد!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM