🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت
#پارت_سی_و_ششم
ناگهان مرضیه سکوت رو شکست و به ساعت مچی اش اشاره کرد و گفت: ساعت رو دیدید؟ الان کلاس بعدی شروع میشه! پاشید بریم تا دیر نشده!
نازنین: آخ اره، پاشید بریم
همگی بلند شدیم و از کلاس بیرون زدیم .
به سمت کلاس بعدی که در طبقه ی پایین قرار داشت قدم برداشتیم.
بخاطر کمی تاخیر مان خیلی از ردیف ها پر شده بود و ردیف های پراکنده ای برای نشستن بود، بنابراین بیخیال نشستن در کنار هم شدیم و هرکس با دوست صمیمی اش نشست.
من هم تنها در یک جایگاه نشستم،
کیف دستیم که در نبود کوله ی خاکستریم مجبور به دست گرفتنش شده بودم رو در کنارم گذاشتم، به نشانه اینکه کسی اینجا نشیند!
حلما نبود و من هم دوست نداشتم کسی در کنارم بنشیند، خصوصا پسر های پرو که کافی است، کمی بی احتیاطی کنی، منتظر فرصت هستن برای باز کردن سر صحبت!
همانطور که نشسته بودم گوشیم رو از داخل کیف در آوردم تا وقتی که استاد تشریف بیارد کمی با او سرگرم شوم.
به حلما پیام دادم: سلام امروز کلاس ساعت ۱۲ هم نمیای؟
بلافاصله پیام اومد : سلام عزیزم نه کارهای مامان هنوز تموم نشده، فکر نکنم بتونم بیام شرمنده!
پیام دادم: دشمنت شرمنده عزیزم، انشالله که مادرت همیشه سالم باشه!
سرم رو از گوشی بیرون آوردم که با دو جفت چشم آبی مواجه شدم .
خیلی سریع نگاهم رو از تیله های آبی اش دزدیدم و دوباره به گوشیم نگاه کردم .
سهیل به سمت جایگاه من قدم گذاشت.
احتمالا میخواست در ردیف های پشتی من بنشیند، ولی .....
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM