🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت
#پارت_سی_و_نهم
چه زود فامیلی من راهم فهمیده بود، حق داشتم به این پسر مشکوک باشم!دوباره ادامه داد: راستش من فکر نمیکردم شما انقدر معذب بشید، چون واقعا توی این دوره زمونه کمتر کسی پیدا میشه که براش این چیز ها مهم باشه، منم فکر نمیکردم شما جز دسته آدم هایی باشید که روی این مسائل حساس باشید!
خوبه فهمیده بود معذب بودم و از اول تا آخر هم از جایش تکان نخورد.
حق به جانب به چادرم اشاره کردم و گفتم: بنظرتون وجود این یعنی چی؟ فکر کنم وجود این بیانگر اینکه جز کدوم دسته از آدم ها باشم هست نه؟
- خب به هرحال من عذر میخوام، ولی با مهم بودن این جور مسائل براتون اونم توی این دوره زمونه فقط خودتون رو آزار می دید؛ چون این مسائل پیش پا افتاده دیگه برای هیچ کس مهم نیست!
مسائل پیش پا افتاده؟
جالبه، دلم میخواست سه ساعت با او در این باره بحث کنم و توضیح بدم مسائل پیش پا افتاده یعنی چی!
ولی از آنجایی که هیچ علاقه ای به امر به معروف و نهی از منکر نداشتم، ترجیح دادم سکوت کنم و با او وارد بحث نشوم!
به این هم خوب آگاه بودم که اون سعی داشت با تحریک کردن عقاید و دین من، سر صحبت رو بامن باز کند.
برای اینکه به امید واهی او برای همکلام شدن با خودم خاتمه بدم گفتم: صلاح کار خویش خسروان دانند! آقای هادیان
- بخاطر خودتون گفتم
دستم رو به قصد گرفتن کیف به طرفش دراز کردم و گفتم : خیلی ممنون
با چشمانم به کیف اشاره کردم .
خیلی محترمانه کیف را دستم داد، ولی از قصد گویی که اتفاقی بوده دستش را به دست سردم کشید.
چقدر دستش گرم بود!
از برخورد دست گرمش با دستم حس بدی بهم دست داد.
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM