🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت
#پارت_پنجاهم
« خیلی سر سخت، و در عین حال باهوش هستش! اصلا دختر پخمه ای نیست، متاسفانه نتونستم متقاعد و راضیش کنم! شرمنده»
و روی ارسال پیامک انگشتش را کشید، بعد هم گوشی را روی میز پرت کرد .
دستی به صورتش کشید، و همانجا روی میز نشست.
به سرامیک های سنگی کف کلاس خیره شده بود، آهی از ته دل کشید و از اینکه نتوانسته دخترک را راضی کند افسوس خورد! ......
****
نفس:
_ مامان جان من بگو امروز زرشک پلو با مرغ داریم!؟
مامان خندید و گفت: اخه دختره ی شکمو من بهت چی بگم؟
چهره ام را مظلوم کردم و گفتم : مامان
با خنده گفت: بله زرشک پلو با مرغ داریم
کف دستم رو محکم بهم کوبیدم و گفتم : ایول
مامان سری از تاسف تکان داد.
_ برو دست و روتو بشور، بیا غذا!
_چشم
به طرف سرویس بهداشتی رفتم تا دست و صورتم را بشورم.
از وقتی به خانه برگشتم با استشمام بوی غذای مامان که کل خونه رو برداشته بود، به کل حرف ها و بحثی که با کامرانی کرده بودم از سرم پرید.
و دیگر هیچ اثری از خستگی و اعصاب خوردی نبود!
به قول بابا ادم وقتی پایش را به داخل خانه میگذارد، باید همه ی اتفاقات و مشکلاتی که بیرون از خانه برایش پیش امده را پشت در بزارد و بعد داخل شود. این درست نیست که اعصاب خوردی، ناراحتی خودمان را که دیگران مسببش هستند رو سر اعضای خانواده پیاده کنیم و باعث ناراحتی و کدورت بشیم!
البته که بابا معتقد هست اعضای خانواده باید توی مشکلات همدیگر رو هم یاری کنن!
در بین راه آیفون خونه هم به صدا در امد که باعث تعجب من و مامان شد!
رو به مامان گفتم: مهمون داریم؟
_ نمیدونم برو ببین کیه
به سمت آیفون رفتم و زیر لب گفتم: اخه بابا هم که این موقع خونه نمیاد!
ولی با دیدن تصویر بابا از ایفون متعجب در را باز کردم و رو به مامان گفتم: باباست!
مامان لبخندی زد و گفت: چه عجب امروز زود اومده!
_ آره جالبه
به سمت در ورودی رفتم، در را باز کردم که بابا در چهار چوب در نمایان شد.
با لبخند گفتم: سلام، امروز چقدر زود برگشتید!
بابا که داشت کفش های قهوه ای رنگش را در می اورد، به شوخی گفت : میخوای برگردم؟
خندیدم و گفتم: نه! این چه حرفیه
بابا پابه داخل خانه گذاشت و گفت: چه خبر از دانشگاه؟ خوب بود؟
با یاد اوری امروز چشمانم را در کاسه چرخاندم و گفتم: بدک نبود
_ که اینطور!
مامان با لباس بلند زیبا و گل داری که به تن داشت و لبخند به استقبال بابا اومد و بعد از سلام و احوال پرسی مامان گفت: محمود ناهار که نخوردی؟
بابا سری تکان داد و گفت:......
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM