🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت
#پارت_چهلم
لعنتی نقطه ضعف منو پیدا کرده بود، و حالا که فهمیده بود روی عقایدم حساسم منو با این کار حرص می داد.
همش میخواستم چیزی بارش نکنم ولی مگر میگذاشت!
اخمام رو درهم کشیدم و بدون هیچ حرفی از کنارش گذر کردم، درست نبود با این دیوانه در کلاسی که حال خالی از دانشجو بود تنها باشم.
اوهم با لبخندی از سر کیف که توانسته حرصم دهد تا وقتی که از کلاس خارج شوم با نگاهش بدرقه ام کرد.
باید هم کیف کند، پسره ی ..... لا اله الا الله
هروقت حرص میخوردم قیافم واقعا دیدن داشت، این رو خودم هم قبول داشتم.
وقتی وارد راهرو می شوم دوباره به این فکر میکنم که یعنی سهیل دزد لپتاپ من هست؟
سرم رو به دو طرف تکان می دهم تا از شر این افکار منفی راحت بشم.
زیر لب گفتم: اه بس کن دیگه نفس، ادم نمیتونه که بر پایه و اساس یک تتو کسی رو قضاوت کنه!
آره درستش هم همینه بهتره بیخیال بشم تا کمتر خودم رو ازار بدم.
به قدم هایم سرعت بخشیدم تا زودتر به کافه ی دانشگاه برسم، چون؛ صبح هم خواب موندم اصلا وقت نکردم صبحانه درست و حسابی بخورم، فقط تند تند اماده شدم تا حداقل به اواسط کلاس اول برسم، که خوشبختانه کلاس کلا تشکیل نشده بود.
وارد کافه که می شوم، چندین دختر و پسر، هرکه با رفیق خودش بر سر میزی نشسته بود.
دخترها با پسران انقدر صمیمی برخورد می کردن که گویی همسرانشان هستند؛ این چیز ها خیلی عادی بود، سهیل راست میگفت من نسبت به عقایدم خیلی حساس بودم و همین موضوع باعث ازار خودم میشد!
شاید نباید انقدر حساس باشم.
جای دنج و همیشگی مان با حلما هم پر بود، برخلاف روز های دیگر که اینجا پرنده هم پر نمیزد، حال پر از ادم بود.
به سمت یک میز خالی که دقیقا در کنار دیوار شیشه ای کافه بود رفتم و نشستم.
از دیوار شیشه ای به بیرون خیره شدم و دانشجو هایی رو دیدم که هرکس به دنبال کار خودش بود، و کسی وقت سرک کشیدن به کار دیگری را نداشت!
بعد از دقایقی گارسون می اید، خستگی از چهره ی پسرک می بارید، با این حال لبخند مصنوعی میزند و میگوید: چی میل دارید خانم؟
_ یک فنجون قهوه لطفا
+چشم، میارم براتون
_ مچکرم
وقتی گارسون می رود دستم را زیر چانه ام میگذارم و دوباره به بیرون خیره می شوم.
با اینکه صبحانه نخورده بودم ولی زیاد گرسنه نبودم، بنابراین ترجیح دادم با یک قهوه خودم رو دعوت به ارامش کنم.
همیشه همین بودم قهوه مانند دیدن یک فیلم هیجانی مرا سر کیف میاورد، و یک انرژی مضاعف بهم منتقل میکرد.
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM