eitaa logo
چادرانه های پاک:)🌿
1.1هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
546 ویدیو
21 فایل
˹﷽˼ سخت‌است‌‌عاشق شوی‌ویارنخواهد! دلتنگ‌'حرم'باشے و'ارباب'نخواهد!(:️ 💔 چادرم امانت مادریست که پهلویش را میان درودیوار شکستند...:)!🥺 کپـــی رمان: حرام و پیگرد قانونی دارد 🚫❌️ لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/6253354049
مشاهده در ایتا
دانلود
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 ولی با صدای استاد که گفت: مگه نه خانم رافعی؟ از افکارم به بیرون پرتاب شدم و گفتم: بله؟ استاد با کتابی که در دستانش بود به طرفم قدم گذاشت و اخم ریزی کرد و گفت:مثل اینکه حواستون اینجا نیست خانم! به چه چیزی فکر می کنید که انقدر ذهن تون درگیره؟ داشنجو ها با کنجکاوی به من نگاه میکردند، استاد هم منتظر جوابی از جانب من بود. با تته پته گفتم: آ .... نه....نه به چیزی خاصی فکر نمیکردم! حواسم هست. - جداً؟ پس ممکنه بگید مبحث قبلی در رابطه با چی بود؟ با بهت به او خیره می شوم، نه مثل اینکه او امروز کمر همت بسته بود به کنف کردن ما! من هم از اونجایی که فقط چند لحظه حواسم از درس پرت شده بود، با قاطعیت مبحث قبل را توضیح دادم و باعث خوشحالی دانشجو ها شدم! استاد که از جواب من جا خورده بود! ولی با این حال لبخند گرمی زد و گفت: احسنت، ولی حواست رو جمع کن دختر! بعد هم از کنارم گذر کرد و به ادامه درسش پرداخت. تا پایان کلاس ذهنم را از هر گونه فکر و افکار غیر درسی پاک کردم و تمام فکر و ذکرم را در درس قرار دادم. با خسته نباشید استاد، همه با خوشحالی بلند شدند تا با او چند کلمه ای غیر درسی صحبت کنند تا حال و هوای دلشان باز شود. کامرانی فرصت نداد و تیر آخر را زد و گفت: بچه ها من واقعا امروز کلی کار سرم ریخته و فرصت بحث و مناظره ندارم! اگه میشه بزارید یک روز دیگر واقعا ممنون میشم! دانشجو ها مایوس شدند و با دلخوری لب زدند: استاد! - شرمنده بچه ها! با این حرف کامرانی، برعکس همیشه که کلاس به این زودی ها خالی نمیشد حال دانشجو ها که کار دیگری نداشتند آهسته از کلاس بیرون میزدند، و هرکس پی کار و زندگی اش می رفت! بلند شدم و با قدم های اهسته به طرف در کلاس رفتم تا از کلاس خارج بشم ولی با صدای استاد که گفت: خانم رافعی شما بمونید کارتون دارم! متوقف شدم اب دهنم رو بزور قورت دادم و مظلومانه برگشتم. از انچه که میترسیدم سرم امده بود! در دل فقط دعا میکردم که حرف های دخترا در موردش صحت نداشته باشد و کاری دیگری با من دارد! قبلم تند تند به سینه ام می کوبید! دانشجو ها یکی یکی میرفتن و همینطور کلاس خالی و خالی تر میشد...... ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM