🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت
#پارت_چهل_و_یکم
پنج دقیقه بعد گارسون قهوه و شکلات تلخ همراهش را روی میز قرار داد با گفتن امری ندارید؟ و دریافت عرضی نیست! رفت.
با دو دستم فنجان قهوه را برمیدارم و به لبم نزدیک میکنم.
قبل از خوردن عمیق بو میکشم، عاشق این رایحه لذت بخش بودم .
رایحه قهوه حتی از خود قهوه هم بهتر بود.
اندکی می نوشم، طعم تلخ مانندش همانند زهر می ماند، ولی نمیدانم این چه مرضی بود که حتی از این طعم تلخ اش هم لذت می بردم و کیف میکردم!
جرعه ای دیگر می نوشم و به این فکر میکنم که کلاس بعد رو با کدام استاد داریم؟
ناگهان از فهمیدن اینکه امروز با کامرانی کلاس داریم، قهوه در گلویم پرید، و به سرفه افتادم!
توجه چند نفر بهم جلب شد، که باعث شد سریع تر خودم رو جمع و جور کنم و سعی در بند امدن سرفه ام کنم!
جلوی دهانم رو گرفتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم و آب دهانم را ارام قورت دهم.
دوباره نفسی عمیق کشیدم، و باخود فکر کردم که اگر واقعا حرف های امروز دخترا درباره کامرانی صحت داشته باشد چی؟
راستش من از او چیز بدی ندیده بودم، جز اینکه او یک استاد با انرژی و شاد بود چیز بد دیگری نداشت!
به او میخورد تقریبا مردی سی ساله باشد.
استادی تازه کار که بسیار هم خوش طبع بود و همه ی دانشجو ها رو مجذوب خودش میکرد.
محال بود در کلاس او پا بگذاری و لب هایت به خنده کش نیاید!
ولی اون حرفا در رابطه با پیشنهاد هایش واقعا عجیب به نظر میرسید.
یعنی او واقعا نیت پلیدی داشت یا دختر ها زیادی شلوغش کرده بودند؟
با بیخیالی شانه ای بالا می اندازم و نوشیدن قهوه ام را از سر میگیرم.
بعد از سرو قهوه و پرداخت پول از کافه بیرون میزنم، تا به سمت کلاس کامرانی برم، زیر لب گفتم: عجب روز خسته کننده ای!
سه تا کلاس اونم توی یک روز واقعا سنگین بود.
کلافه آهی میکشم و از طریق اسانسور به طبقه سوم می روم.
وقتی وارد اسانسور میشوم، بعد از زدن دکمه ی سوم و بسته شدن در اسانسور تازه متوجه حضور چند دانشجو اطرافم می شوم که در اسانسور قرار داشتن!
حال که دقت میکنم همه مرد هستن و من تنها خانم در جمع شان بودم!
از این همه بی حواسی خودم کلافه تر می شوم.
کناری ایستاده بودم و سرم را زیر انداخته بودم تا با انها چشم در چشم نشوم، با این حال می توانستم بفهمم که به همدیگر ایما و اشاره می کنند!
در این وضع نفس تنگی را کم داشتم! همیشه همین بودم در محیط تنگ و خفه این احساس بهم دست میداد!
ولی الان با وجود ترس و اضطراب بدتر شده بود
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM