6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️عنایت خانم حضرت فاطمه زهرا
(سلاماللهعلیها) به مجالس روضه های خانگی..
#فاطمیه
#امام_زمان🌱
🥀العجل، یا منتقم فاطمه🥀
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
2.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
همه خیرها از آقاست✅
#امام_زمان
#ڪپےبہنیتظہوࢪامام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
⛥
╔═ೋ✿࿐
⛥
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
✨﷽✨
🌼معجزه علمی قرآن
👌سیستم عصبی پوست انسان در قرآن
-در سوختگی های درجه اول و دوم به دلیل اینکه سوختگی شدید نیست و هنوز اعصاب گرمایی پوست و سیستم عصبی آن فعال است درد به شدت احساس می شود.
-اما در سوختگی درجه سوم که عمق سوختگی بسیار زیاد است همراه با بافت های پوست و گوشت سیستم عصبی آن نیز از بین می رود در نتیجه دردی سوختگی احساس نمی شود.
در سوره نساء آیه 56 نوشته شده است:
إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُواْ بِآیَاتِنَا سَوْفَ نُصْلِیهِمْ نَارًا کُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَیْرَهَا لِیَذُوقُواْ الْعَذَابَ إِنَّ اللّهَ کَانَ عَزِیزًا حَکِیمًا ﴿56﴾
به زودى کسانى را که به آیات ما کفر ورزیدهاند در آتشى درآوریم که هر چه پوستشان بریان گردد پوستهاى دیگرى بر جایش نهیم تا عذاب را بچشند آرى خداوند تواناى حکیم است (56)
⁉️#نکته_مهم :👇👇
اگر عذاب های جهنمیان از سوختگی های درجه سوم و چهارم بود،احساس سوختگی نمی کردند (همان طور که دربالا گفته شد)
ولی در این آیه اشاره شده است که پوست آنها را بریان می کنند و سپس پوست را دوباره رشد می دهیم تا عذاب را بچشند،واگر گفته بود آن ها رابه طور کامل میسوزانیم تا درد را بچشند باعلم پزشکی تطابقی نداشت .....زیرا در آن صورت سیستم های عصبی هم سوخته میشدند و دیگر حسی برای درد و عذاب وجود نداشت
🌺و ببینید قرآن ما چقدر دقیق است ...
شده برای نماز قَضات..
اللخصوص : صبح !
- گریه کنی ؟!
یه منتظر واقعی اینطوریه :)
#امام_زمان
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 #قصھ_دلبࢪی #قسمت_سیوپنجم جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_سیوششم
خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم😍
از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم.
همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی با او ازدواج کنم😂
در اردوها،کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان می ایستادند ما هم پشت سرشان ، صوت و لحن خوبی داشت😁❤️
بعداز ازدواج فرقی نمی کرد خانه خودمان باشد یا خانه پدر مادر هایمان، گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند😍😁
مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد، بلندبلند می گفتم:
(وَاللهٌ یٌحِبٌ الصـابِرِین.)😉😁
مقید بود به نماز اول وقت
درمسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم.
و زمان هایی که در اختیار ماشین دست خودش نبود ودباکسی همراه بودیم، اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی یا پمپ بنزین می گفت:((نگه دارین!))🙃
اغلب در قنوتش این آیه از قران را می خواند:
((ربنا هب لنامن ازواجنا وذریاتنا قرة اعین واجعلنا للمتقین اماما.))
قرآنی جیبی داشت وبعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد، میخواند.
گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن می خواند.
باموبایل بازی می کرد.
انگری بردز!😐🤣
و یکی دیگر هم هندوانه ای بود که با انگشت آن را قاچ قاچ می کرد، که اسمش را نمی دانم .
و یک بازی قورباغه که بعضی مرحله هایش را کمکش می کردم😁
اگر هم من در مرحله ای می ماندم، برایم رد می کرد😂
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 #قصھ_دلبࢪی #قسمت_سیوششم خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جم
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_سیوهفتم
می گفتم:((نمی شه وقتی بازی می کنی،صدای مداحی هم پخش بشه؟))😁
بازی را جوری تنظیم کرده بود که وقتی بازی می کردم به جای آهنگش، مداحی گوش می دادیم😍
اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجی هارا باهم رفتیم دیدیم.
بعداز فیلم نشستیم به نقد و تحلیل.
کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم، چقدر خندیدیم!😂
طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می کرد و سلیقه اش را می شناخت.
ازهمان روزهای اول، متوجه شد که جانم برای لواشک درمی رود😅🤦🏻♀
هفته ای یک بار راحتما گل می خرید ، همه جوره می خرید😍❤️
گاهی یک شاخه ساده،گاهی دسته تزیین شده.
بعضی وقت ها یک بسته لواشک، پاستیل یا قره قورت هم می گذاشت کنارش😅
اوایل چند دفعه بو بردم از سرچهار راه می خرد.
بهش گفتم:((واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟))😉
از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی😂
دل رحمی هایش را دیده بودم ، مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند، به خصوص خانواده هارا ..
یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم ، ازش پرسیدم:
((این مال کیه؟))
گفت:((راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن واومده بودن برای دوا درمون. پول کم آورده بودن و داشتن بر می گشتن شهرستون!))
به مقدارنیاز، پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود😍
بعد برگشته بود وآن ها را رسانده بود بیمارستان.
می گفت:((ازبس اون زن خوشحال شده بود،یادش رفته عکسش رو برداره!))
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان.
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
*🌸🌿🌸
#تلنگر🌤
میگفت:
اینکھ خدا بخشنده است دَرِش هیچ شَکے نیست اما خب بعضےاز گناهان جاشون باقےمیمونھ:))
مراقب باشید خیلےاز همین گناهان زندگے ها پاشیدھ است:)🐚
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•°
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📓🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪🏿
#بدون_شرح
توضیح عکس:
گفته شده اینجا اتاق بازرگانی جمهوری اسلامی ایران هست😔
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا فردای قیامت میتونیم پاسخ همین یک نفر رو بدیم؟😭😭😭😭😭😭😭
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_هجدهم 8⃣1⃣ وفهمیدم که بایدچطوری کارراشروع کنم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_نوزدهم9⃣1⃣
وفردای آن شب رفتم حوزه پیش دوستم وقتی دیدمش پرسیدم لیلاچی شده چه خبره که منوکشیدی حوزه
گفت باورت نمیشه آدرس منزل پدرمحمدرضاراپیداکردیم
گفتم واقعاچطوری
بالحن شوخی گفت البته پیدانکردیم پیداکردن
تاخواستم بگم نکنه آقای شریفی
خودش بلافاصله گفت
خداخیربده آقای شریفی تماس گرفته وگفته که آدرس راپیداکرده
وهرزمان مایل بودن خانم....
میتونن تشریف بیارند قم و برند منزل پدرمحمدرضا
که البته پدرشون درقیدحیاط نیستن فوت شدن ولی مادرشون هستن ولی دربستربیماری هستن
بعدِ کلی خوشحالی که آدرس پیداشده بودوالبته کمی هم ناراحتی بخاطردربستربودن مادرمحمدرضا آن هم بانبودن پدرشون
کمی صحبت بادوستم که حالابایدکی برم قم آیااصلامیتونم برم یانه
چون واقعاشرایط تنهارفتن وکمی هم هزینه رفت وبرگشت ومخارج سفربرام سخت بود
واون سالهاهم که سفرراهیان میرفتم ازطرف پایگاه بسیج وسپاه بود هزینه سفرقابل پرداخت بودوراحت
ولی سفرشخصی برام دشواربودهم بخاطرتنهارفتنم وهزینه حداقل یک هفته سفراون هم به راه دور
ازحوزه که برگشتم منزل خواستم کمی استراحت کنم
وبامحمدرضاهم همش صحبت میکردم ومیگفتم خودت همه چیزرامحیاکن برام تابدون مشکل برم دیدن مادرت
ویاخودت بگووراهنماییم کن که اصلاکی بایدبرم قم
ازمحمدرضاخبری نشدتاراهنماییم کنه که کی برم
تاشدتقریبابرج9اگراشتباه نکنم
ویک اردوی به شیرازکه برگشتنی هم میرفتن قم ازطرف حوزه وسپاه برنامه ریزی شده بود
که بعددوستم بامن تماس گرفت گفت اگه دوست داری بیای حالابهترین موقعیته بیابریم گفتم باشه حتماواسمم راثبت کن تا اتوبوس پرنشده
چندروزی هنوزبه روزحرکت مانده بودومن واقعاخیلی خوشحال بودم که دارم میرم دیدن مادرمحمدرضاوبعدهم واسه اولین بارمیخواستم برم سرمزارخودمحمدرضا
خلاصه شب آخربودکه قوچان بودیم وصبح بایدحرکت میکردیم
خواب دیدم که اتوبوس اومده وسط روستامون ومسافرهایکی یکی سواراتوبوس میشن که برگه هایی هم دستشون بودوفکرکنم بلیط اتوبوس بود
تااینکه نوبت به من رسیدرفتم سواربشم
که یهویی دیدم اون شخصی که داخل اتوبوس مثل شاگردراننده بود و برگه رامیگرفت چک میکردبااسم مسافرها خودمحمدرضابود
ولی چه فایده
تامن وبرگم رادید بهم گفت هنوزوقت سفرشمانرسیده چندماه دیگه ان شاءالله
توخواب داشتم بهش میگفتم آخه من دارم میرم دیدن مادرتونا که خودتون گفتین برم
حالامیگی وقت وزمانش نشده
که تازه میخواستم باهاش بیشترکل کل کنم که چرانبایدالان برم دلیلشوبگو
که باصدای اذان صبح گوشی ازخواب بیدارشدم
وتاساعت9صبح اون روزبادوستم تماس گرفتم وگفتم سفرمن کنسله ومن نمیام
باتعجب گفت چرا؟این بهترین موقعیت بودا بیا بریم دیدن مادرمحمدرضاوچون بچه هاومسئولان هم سپاهی وآشناهستن اجازه میدن که بری دیدن مادرش
گفتم آخه محمدرضاخودش دیشب گفت نیام
وچندماه دیگه برم
انگاربازسفرراهیان امسال هم طلبیده شدم وبرگشت ازراهیان برم دیدن مادرش
سال95هم باخوبی وبدی هایش داشت کم کم تمام میشدویک ماه به سال جدیدوسال96مانده بود
که سال95هم خداراشکرهمچنان محمدرضاهنوزدرزندگی وخوابهایم هرازگاهی بود
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_نوزدهم9⃣1⃣ وفردای آن شب رفتم حوزه پیش دوستم و
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیستم0⃣2⃣
که درسال95 هم خداراشکرهمچنان محمدرضادرزندگی وخوابهایم هرازگاهی بود
ماه اسفندسال95هم فراررسید
ومثل سالهای گذشته ثبت نام راهیان نورشروع شده بود
که من هم واسه ثبت نام رفتم حوزه خواهرهاوثبت نام کردم
وبعدثبت نام راهیان نورکه خیالم راحت شد
شب باآقای شریفی برای اولین بارتماس گرفتم وبا احوال پرسی ومعرفی خودم گفتم که من ثبت نام کردم واسه راهیان نور واگرشماهنوزسرقولتون هستین واسه کمک کردن من برگشتنی ازراهیان در قم پیاده بشم بریم منزل مادرمحمدرضاودیدنش که بامسئول اتوبوس ومسئول کاروان قبلش هماهنگ کنم تااجازه بدن در قم پیاده بشم
بعدآقای شریفی گفتن که ای کاش شماتواین چندین ماهه میومدین چرادست دست کردین
ویه بارهم کاروان ازقوچان اومدقم فکرکردم شماهم هستین رفتم سرزدم به کاروان پرسوجوکردم گفتن شمانیومدین قم
والان کمی دیرشده خانم....
گفتم میخواستم بیام ولی خواب دیدم که محمدرضاخودش گفت فعلازمانش نشده وچندماه دیگه
ومنم همیشه به محمدرضاوحرفهاش اعتماددارم واعتقاد حرفی رابیجانمیزنه ویابدون دلیل
بعدپرسیدم آقای شریفی چیزی شده اتفاقی افتاده که میگین دیرشده وبایدزودترمیومدم
گفتن مگه خبرندارین
گفتم ازچی منکه قم اصلاکسی رانمیشناسم تاازچیزی باخبرباشم
بعدگفتن
مادرمحمدرضاتقریبادوماه پیش فوت شدن
وااای اصلاباورم نمیشد
وانگاردنیاروسرم خراب شد
وکلی فکروخیال به ذهنم رسید
یعنی چی
یعنی مادرمحمدرضافوت شده بودیامیخواست فوت بشه محمدرضاسفرموچندماه پیش لغو کرد
نه فکرنکنم اینطورباشه
محمدرضاکاراش روحسابه
ویهویی پشت گوشی ازگریه بغضم ترکید
وباآقای شریفی صحبت میکردم وخودموسرزنش میکردم ومیگفتم خودم حتمالیاقتشونداشتم خودم باعث شدم نبینمش
وبعدگفتم ببخشیدمن فردامیرم سفرمو لغوش میکنم وراهیان هم نمیرم
دیگه دلیلی نمیبینم برم ویابیام قم
کلادری وری میگفتم ازناراحتی
وایشونم گفتن نه شمابرین سفرتاحالتونم بهتربشه وبعدبیایین قم من باخانواده خدمت میرسم ومیریم سرمزارهاشون
درجوابش گفتم ببخشیدنه نمیام
حلالم کنیدبایدقطع کنم حالم خوب نیست
بعدباهمین گریه هام رفتم طبقه پایین
تاپدرومادرم منودیدن تعجب کردن
تاپرسیدن چی شده چراگریه میکنی
بیشتربغضم ترکیدوباصدای بلندبلندزدم زیرگریه وگفتم مامان مادرمحمدرضافوت شده حالاچیکارکنم
بنده خداها
اشک مامان باباراهم در آوردم
اون هاهم بخاطردلداریم حرفهای آقای شریفی رازدن وگفتن به این سفر برو
درجواب آنهاهم گفتم نه نمیرم دیگه من لیاقتشونداشتم برم دیدن مادرمحمدرضا
بعدمامانم که ازهمه خوابهام وواقعیت هاخبرداشت گفت
ببین چه روزیه بهت میگم حتماحکمتی داره ویادداشت کن این اتفاق وحرفهای محمدرضا را حالا ببین همش واقعیت میشه والکی به شماپیغام نمیده
دعامیکنم که این اتفاقم به خیروخوشی تمام بشه
گفتم یعنی چی
یعنی آقای شریفی اشتباهی میگه مادرش فوت شده
نه مامان فکرنکنم
خبردارین که ایشون چه کاره هستن توقم فکرنکنم اشتباه کنن
بعدباباگفت دخترم غصه نخور ان شاءالله که خیره
وشماهم دوساله نرفتین راهیان وامسال حتمابرین حالاهم که ثبت نام کردین
درجواب بابا فقط گفتم هرچی قسمت باشه
خلاصه باکمی حرف زدن بامامان و بابام که مثل فرشته ها مهربونن وبهم خیلی هم اعتمادداشتن وپشتم بودن حتی ازکوه هم استوارتر
حال دلم کمی بهترشدورفتم که بخوابم
وبازباعکس محمدرضاکه روصفحه گوشیم بودکلی حرف زدم وگریه کردم
گفتم داداش محمدرضا به خودم باشه فردامیرم سفرمو لغو میکنم ولی بازدودل هستم شایداشتباه میکنم
توروخدا خودت یک نشونی بده که بایدچیکارکنم
تابازبعدهاپشیمون نشم ویاعذاب وجدان بگیرم
وبعدهم خوابم برده بود
واصلاباورم نمیشدکه بازخواب ببینم
یعنی باورم میشدها چون چندسال بودخواب میدیدم
فقط این باورم نمیشدکه اسم یک آقایی رامحمدرضاتوخواب به من گفت که ازایشونم کمک بگیرم که متاسفانه من ایشون رابجانیاوردم وفقط کمی برایم آشنابوداسمش همین محمدرضامثل همیشه بازسرنخ دادوخواست بازهم خودم پیگیر باشم وهمت کنم تااین شخص رابشناسمش ویاپیداش کنم
ولی خب یک سرنخ خوبم بهم داده بودتابازمتوجه بشم ازکی بپرسم تاشایدبه نتیجه برسم
وبازهم طبق معمول حوزه بانوان ودوستم لیلا
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷