🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وهفت7⃣2⃣ بعد از رسیدن به منزل آقای شریف
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست و هشتم8⃣2⃣
کنارتخت مادرنشستم وشروع کردم باهاش صحبت کردن وازش پرسیدم مادرمحمدرضاراهم خواب می بینیدباتکون دادن سرش گفت بله بازپرسیدم محمدرضابشمانگفته که مهمون دارین ازقوچان بازباسرگفت نه
گفتم مادرمن پنج شش ساله که محمدرضارامیشانسم وخوابش راهم میبینم تااین راگفتم لبخندی زدوگوشه چشمانش اشک جمع شد
ودرحین صحبت بامادرآقای شریفی ازمافیلم میگرفتن
ادامه دادم :مادر جان محمدرضاخودش اومدبخوابم وگفت بیام اینجا
توخوابم وقتی محمدرضاگفت بیام منزل شمادرست توهمین اتاق بودیم ومن همینجایی که نشستم سرپابودم ومحمدرضاهم جلوی دروپشتش به من ویک ویلچر جلوی محمدرضابودکه ندیدم شماباشین اخه دیده نمیشدید
ولی وقتی ازمحمدرضاسوال کردم اون کیه روویلچربهم گفت بیای خونه پدرم متوجه میشی
ومن بعدکلی پرسوجو وبااومدن آقای شریفی به قوچان وبعدباکمک ایشون آدرس شماراپیداکردیم
والانم اومدیم دیدن شما
مادرکل حرفهاموگوش کردبعداشک ازچشمانش سرازیرشد
ومن هم بادیدن اشکهای مادرمحمدرضااشکهام سراریزشد
وبعدگفتم مادرحستون چی میگه حرفهاموباورمیکنیدکه واقعیت باشه ومن خواب محمدرضاراببینم
بازهم سرش را به نشانه بله تکون دادوگفت بله وخندیدوکلی هم خوشحال شد واینبارطوری خندیدکه دندونهای قشنگش هم دیده شد بعدباافسوس گفتم ای کاش که زودترازاین ها میتونستم بیام دیدنتون تاحالتون بهترازاین هابودومیتونستیم باهام صحبت کنیم واززبان خودت ازمحمدرضابرام بگین تابیشتر ازخاطراتش و زندگیش بدونم
وبعدهم کمی گفتگ وباخواهرمحمدرضاداشتیم روی هم رفته این دیداروملاقات سی الی چهل دقیقه طول کشیدوبعدهم بخاطراینکه مادربیشتراذیت نشن چون نامحرم هم بوداونجا گفتیم زودتربرگردیم وموقع خداحافظی خواهرمحمدرضابه عنوان یادگاری وبیشتردونستن ازخاطرات محمدرضابه زبان خودمادر،یکی ازسی دی های مصاحبه تلوزیونی مادرراهم به من هدیه دادن
وقتی رفتم داخل حیاط درسته اون حیاط دیگرآن حیاط قدیمی دوران کودکی محمدرضانبودولی باکتابی که خوانده بودم ازکودکی محمدرضا یجورایی اون روزهارادرذهنم تجسم کردم درچندثانیه وواقعااصلادوست نداشتم ازمادروآن خانه خداحافظی کنم وبروم
وطوری عجیب خودم رایکی ازاهل آن منزل میدانستم چون پنج سال بودکه محمدرضارابخواب میدیدم وحضورش رادرزندگی خودم حس میکردم ومثل خواهروبرادرواقعی به او وابسته شده بودم
بعدخداحافظی وکلی دلتنگی راهی گلرزارشهداشدیم تابرای اولین باربروم دیدن محمدرضاومزارش
سرمزارکه رسیدیم بعدسلام وزیارت مزارش حال وهوای خاصی داشتم واصلاباورم نمیشدمحمدرضایک شهیدباشدیعنی آدم زنده نباشدچون قبل اینکه من بیام سرمزارش وسنگ قبرش راببینم پنج سال خودش راواقعی درخوابهایم میدیدم وباراول هم که حضوری درطلائیه دربیداری دیدمش
بغضم عجیب ترکیدودیگر نتوانستم جلوی گریه هایم رابگیرم وآقای شریفی وخانواده ازمن دورشدن تابامحمدرضاراحت باشم
کلی بااو دردودل کردم وحتی تشکربخاطربودنش درزندگی من
ومهمتراینکه
راه خودسازی رابه من نشان دادو
درک ظهورآقا راوبودن واقعیش
که هست ویکروزی خواهدآمد
به محمدرضا گفتم : ای کاش مادرحالش بهتربود
کاش زودترازاینهاقسمتم میکردی بیایم دیدن مادرتایک دل سیربا ایشون صحبت کنم حیف که نشدونمی توانست بیشتر صحبت کند
لحظه ی خداحافظی بامحمدرضاهم رسیدهرچنداصلادوست نداشتم ازمحمدرضاومزارش هم خداحافظی کنم ولی مجبوربودم وبایدمیرفتیم چون روزاخرسال بودوشب سال تحویل بودوخانم آقای شریفی بنده خداکلی کارداشتند
بعدرفتن سرمزارشهدای آقای شریفی ومزارشهیدمهدی زین الدین راهی منزل آقای شریفی شدیم
اقای شریفی آن روزاجازه ندادند برگردم قوچان وگفتند بایدیک شب مهمان ماباشید وبعدبرگردید
واین شد که یکشب منزل آقای شریفی بودم درکنارخانواده محترم وگل دوست داشتنیشون بااون دخترهای نازنینوش مخصوصا زهراسادات که چهارساله بودوکلی شیرین زبون
وهمگی کاملاباهم آشناشدیم ودختربزرگشون هم فاطمه سادات کلاس چهارم بودن وعلاقه خاصی به نویسندگی داشتن و انگارخدامن راواسه ایشون فرستاده بود
نشست وکلی سوال ازمن پرسیددرموردخواب هایم با محمدرضا
ناگفته نماندبعدآن سفرم وبرگشتنم به قوچان یک باردیگه تماس گرفتند وبازهم کلی سوال پرسیدند وضبط هم کردند تاچیزهایی درموردشهداومحمدرضابرای مدرسه انشاویایجورمقاله بنویسند
روزاول سال1396بعدظهر ازخانواده آقای شریفی کلی تشکروخداحافظی کردم وبعد حرکت کردم بسمت قوچان
واین سفرراهیان نورهم برای سال چهارم باخوبی وخوشی تمام شد
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست و هشتم8⃣2⃣ کنارتخت مادرنشستم وشروع کردم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست و نهم9⃣2⃣
بعدازاینکه آن سفرراهیان وقم درسال96هم باتمام خوشی هایش تمام شدوبرگشتم شهرخودمان که روزهای عیدنوروزهم بودوطبق هرسال عیددیدنی هایامیزبان بودیم یامهمان،که بیشترمیزبان بودیم به خاطرپدر. تامهمان باشیم وبه خاطرهمین من وقت اساسی پیدانکردم تاسی دی مصاحبه مادرمحمدرضاراببینم ومهمتراینکه دوست داشتم باراول هم که میبینم به همراه خانواده بیشترمادرم باشد.به خاطرهمین تصمیم گرفتم بعدروزهای نوروز سی دی رانگاه کنیم.روزهای نوروزهم تمام شد وسیزدهم به همراه خانواده سیزده بدر رفتیم بیرون خداراشکر
وروزچهاردهم من سی دی راگذاشتم تابه همراه مادرویکی ازخواهرهام ببینیم،تانصف فیلم مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدرضا رادیدیم که ازمحمدرضامیگفت وخلاصه ای ازجبهه رفتنش وتابعدشهادت واینکه محمدرضاتاوقتی که هنوزپیکرش به ایران بازنگشته بود یک شب به خواب مادرش میادومیگه که هرزمان دلتنگ من شدی بیا سرهمین مزاری که برای من نامگذاری کرده اند
وبعدهم ازآمدن پیکرمحمدرضابه قم تعریف میکنن که چه شد
وروزتشیع پیکرمحمدرضا که مادردرصحبت هایش میگه که زمان تشیع یک آقای قدبلندی بالباس سفیدویک تسبیح به گردن اوراصدامیزنه ومیگه که مادرشهیدشفیعی وقتی مادربرمیگرده وجوابش رامیده اوبه مادرمیگه که چندقدمی میشه جلوبیایین ومادربه سمت این آقامیرن چندقدمی وبعدایشون یک سنگ نگین عقیق رابه مادرمیده ومیگه که محمدرضاخیلی تبرکه مادر وبعد16سال این چنین سالم برگشته پیکرش حیفه که چیزی تبرک بدنش نکنیدواین نگین راتبرک به بدن محمدرضابکنید
که مادرنگین رامیبرن میدن به سردارحاج حسین کاجی که داشت محمدرضارادرقبرمیگذاشت که البته اون زمان درجه سرهنگی داشتن ومادرمیگن که این نگین راتبرک به بدن محمدرضابکنید
وایشون نگین رابه بدن محمدرضاتبرک میکنه حتی زیرزبان محمدرضاهم نگین رامیزاره وبرمیداره وبعدمیده به مادرمحمدرضاکه ایشون هم درصبحت هایش میگفت که من گفتم این نگین عقیق که مال خودم نیست پس ببرم بدم به خوداون آقایی که این نگین رابهم داد
ومیبرن که نگین راپس بدن دیگه اون آقاراهیچ وقت نمیبینن وپیدانمیکنن،ونگین دست خودشون میمونه
پیکرسالم محمدرضابعد16سال طوری سالم بودکه حتی به گفته های سردارکاجی لحظه تشیع محمدرضابدن محمدرضامثل میت های دیگریخ وحتی خشک نبودگفت طوری سالم وگرم بودکه موقع گذاشتن درقبرانگشتانم فرورفت توبازوهای محمدرضا
وتمام گوشت بدنش نرم بودطوریکه یکی ازپاهاش خم شده بودبازکرده بودن درقبر
وجراحت شکم محمدرضابه خاطرمجروحیتش16سال پیش به همان شکل بودوهنوزجراحت شکم محمدرضادیده میشدطوریکه انگارهمان امروزمجروح شده باشد که حتی خون هم ازش بیرون میزد وپرچمی راکه محمدرضارادرآن گذاشته بودندهمش آغشته به خون بود که بعددست مادرش میدهندتا به عنوان یادگاری وتبرک نگه دارند
وزمانی که مااین فیلم رامیدیدم وقتی مادرمحمدرضاازنگین عقیق گفت من یهویی وناخداگاه گفتم ای وااای وواقعاحالم دگرگون شدو به هم ریختم
ومادرو خواهرم باتعجب پرسیدن چی شدیهویی
گفتم من درمورداین نگین عقیق هیچی نمیدونستم تاقبل سفرراهیانم که دوماهی مونده بودبایکی ازدوستام صحبت کردیم که سال گذشته باهم همسفربودیم اون به من گفت که همسرم گفته بهت بگم توزندگی محمدرضایک نگین عقیق میگن هست ولی دقیق نمیدونم رازش چیه به دوستت بگوحالاکه امسال میخادبره دیدن مادرمحمدرضااین سوالم بپرسه ازش که جریان ویارازنگین عقیق چی هست
وبه مادرم گفتم حالاکه من رفتم قم دیدن مادرمحمدرضاکلایادم رفته این جریان نگین رابپرسم وخیلی افسوس خوردم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست و نهم9⃣2⃣ بعدازاینکه آن سفرراهیان وقم د
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی ام 0⃣3⃣
بعددیدن مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدرضا که ازنگین عقیق تبرک شده به بدن محمدرضاگفتن ومن واقعاخیلی افسوس خوردم که چراکلا نگین عقیق رو فراموش کرده بودم وقتی که به دیدن مادررفته بودم
درصورتیکه دوستم به سفارش همسرش درمورداین نگین برام گفته بودتاسوال کنم ازمادر
بعددیدن این فیلم وجریان نگین عقیق دیگه ذهنم درگیرشد
وهرروزوشب بامحمدرضاصحبت میکردم ومی گفتم من حتمالیاقت نداشتم که این نگین راازنزدیک ببینم وآب تبرکی هم باخودم بیارم که اینطوریادم رفت تادرموردش صحبت یاسوال کنم
ومتاسفانه ازمادرمحمدرضاوخواهرش هم شماره تماسی نگرفته بودم که حداقل باتماس ازاین قضیه مطلع بشم که آیا قضیه نگین عقیق وشفادادن مریضهاواقعی هست یانه وحتی باعث بچه دارشدن کسایی شده بودکه بیش از10سال بچه دارنشده بودند
تقریبایک هفته از کل کل کردن باخودم وافسوس خوردن واسه نگین عقیق گذشت که بازهم مثل همیشه فهمیدم کار کارخودآقامحمدرضابود
ودرست بعدیک هفته که روزچهارده فروردین ماه مافیلم رادیدیم محمدرضاشب بیست ودوم فروردین ماه قبل نمازصبح که روز13رجب وولادت امام علی (ع)بودوروزپدربه خوابم اومدن مثل همیشه ودلیل فراموشی نگین عقیق رابرام گفتن
آقامحمدرضاگفت اگرجریان نگین عقیق یادت میومدومیپرسیدی وآب تبرکی هم میاوردی دیگه بهانه ای واسه رفتن به منزل مادرنداشتی
پرسیدم چی رفتن دوباره به منزل مادر؟
گفت بله برات رقم خورده تایک سفریک هفته ای به قم داشته باشی وچندروزی هم پرستارمادرباشی ویایه جورایی مهمون مادروبعدهم ازبابت نگین عقیق هم به سوالهات میرسی وحتی سوالهای دیگرت ویاچیزهایی که بایدراجبه بعضی ازاتفاقات افتاده شده بدونی ولی اصلانگفت واشاره نکرداون اتفاقهادرموردخودش هست یانه
وادامه دادکه بایدسعی کنی بین10تا12روزحرکت کنی
همچنین محمدرضاگفت واسه رفتن منزل مادرهم شایدبه مشکلاتی برخوردکنی ازآقای شریفی کمک بخواه وبگوپیگیرباشه واسه هماهنگی واجازه خانواده من
خداراشکرمثل بیشتروقتهابازهم باصدای اذان صبح از گوشیم ازخواب بیدارشدم
ووقتی کاملابیدارشدم واای اصلاباورم نمیشدکه دوباره قسمتم شده برم قم واونم مهمتراینکه لیاقت پیداکردم حتی شده چهارپنج روزی بشم پرستارمادرمحمدرضاولحظه به لحظه درکنارش باشم
محمدرضاقشنگ اززندگی من خبرداشت وخانواده ام که چقدربه فکرمن هستند ونگرانم هستند ومیدونست اگرقضیه نگین وسط نبودوهمون باراول دیدن مادررفتم سوالمومیپرسیدم وآب تبرکی هم میاوردم شایدبعدهابه خاطرهمون نگرانی خانواده ام واینکه راه قم دوربودومنم بایدتنهامیرفتم واینکه تازه یک ماه بودبرگشته بودم شایدمخالفت میکردن
خودش دیگه همه برنامه هارامرتب وقشنگ چیده بودکه چیکارکنه وچطورپیغام بده ودعوت کنه تاپدرومادرم هم طبق معمول دلشون بلرزه واجازه بدند تاتنهایی برم قم
که پدرم اینبارمیخواستن بامن بیان وقتی توضیح دادم من بایدنزدیک یک هفته اونجاباشم دیگه بنده خدامنصرف شدن
واینکه محمدرضادعوتم کرده بودکه برم و بشم پرستارمادرش
مادرم هم خیلی خوشحال شدن واستقبال هم کردند ازاین سفروباکلی خوشحالی رضایت دادن
بعدصحبت هام باخانواده واجازه دادنشون روزبعدتصمیم گرفتم که باآقای شریفی تماس بگیرم وجریان خوابم رابراشون بگم وبگم که محمدرضاگفتن واسه اجازه خانواده خودش شماپیگیربشین وببینیدکه آیااجازه میدن من برم منزل مادر. یا نه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی ام 0⃣3⃣ بعددیدن مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدر
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی ویکم1⃣3⃣
با آقای شریفی تماس گرفتم وخوابم رابرایشان تعریف کردم ایشون ازپیغام محمدرضاخیلی هم خوشحال شدن که محمدرضا یه جورماموریت بهشون داده،وگفتن که دراولین فرصت پیگیری میکنن وخبرمیدن
تقریباسه چهار روزی گذشت که بامن تماس گرفتن وگفتن که باخواهرمحمدرضاصحبت کردن وجریان رابهشون گفتن وایشونم گفتن که خبرمیدن،من این خوابم رابه جزء خانواده ام به کسی دیگه ای نگفته بودم حتی به یکی دوتاازدوستای صمیمیم که ازقبل از قضیه خوابهای من خبرداشتن ،بازهم تقریباسه چهارروز ازتماس آقای شریفی بامن گذشته بودکه یک روزبعدازظهردوتا ازهمان دوستان صمیمیم که باهم خواهرن،یکی فرمانده پایگاه بسیجمان هستن ویکی دیگه هم مسئول حلقه صالحین پایگاه باهم اومدن منزل ما
وبعدگذشت نیم ساعتی صحبت که مادرم هم بودن فرمانده مان بهم گفت خب ان شاءالله کی ساکتومیبندی برای سفر
وفکرمیکردن که من باخبرهستم ازاون خبرهایی که اوناخبردارن واومده بودن یه جورخداحافظی والتماس دعاگفتن وسلام رسوندن به مادرمحمدرضا
بعدگفتم بله کدوم سفر
گفت قم دیگه منزل مادرمحمدرضا گفتم بله؟ ببخشیدشماازکجاباخبرشدین
ودر ادامه اش گفتم که هنوزرفتنم دقیق مشخص نیست اول باید خانواده اش اجازه بدندتابرم
کلی خوشحال شدوگفت پس نفراولم که این خبرخوش رابهت میدم ازنظرمن هشتاددرصدفکرکن که اجازه داده شده تابری قم
پرسیدم چطور؟شماهاچطوری باخبرشدین اصلاجریان اجازه چیه،گفت به خاطرشماکلی تحقیق کردن ازطرف قم گفتم بله تحقیق به خاطرمن جواب دادبله ازطرف قم حالادقیق متوجه نشدم کیابودن وازکجاکه فکرکنم ازطرف سپاه قم باشه اول تماس گرفتن باسپاه قوچان ازشماسوالهایی پرسیدن
وبعدباحوزه بانوان قوچان تماس گرفتن وبعدبامن که شمارامیشناختم وفرمانده بودم
وباتحقیقاتی که این سه جابهتون دادن مطمعنم که خانواده محمدرضااجازه میدن تاشمابرین منزل مادرش
واقعاخبرخوشحال کننده ای بود
وبعددوستم پرسیدحالامیشه خوابتم واسه مابگی وبراشون تعریف کردم،بعدِرفتن دوستام دقیق یادم نیست همان شب یاروزبعدبودکه آقای شریفی تماس گرفتن وموافقت خانواده محمدرضارااعلام کردن
وگفتن هرزمان خودشماموقعیت اومدن به قم راداشتین خبربدین تامن باخانمم بیاییم دنبالت ترمینال
ومن روزسوم اردیبهشت ماه بعدازظهرحرکت کردم به سمت قم وروزچهارم صبح رسیدم که آقای شریفی اومدن دنبالم واول رفتیم منزل ایشون که بعدصبحانه واستراحت آقای شریفی تماس گرفتن باخواهرمحمدرضاوخبردادن که من رسیدم قم وبعدازظهریاعصری میریم منزل مادرشون
بعدازظهرشدتقریباساعت5بودماحرکت کردیم به سمت منزل مادرمحمدرضا ووقتی رسیدیم بازهم خواهرمحمدرضاآنجابودباپرستارمادر،وما تا واردمنزل شدیم ومادر راسرحال ترازقبل دیدم که تقریبادوماه قبل بوددیده بودمش خداراشکرکردم وکلی خوشحال شدم وانرژی گرفتم
ومادر کلی ازرفتن مابه آنجاخوشحال شدوخوش آمدگفت.بعداحوال پرسی گفتم مادرمنو بجاآوردین شناختین کی هستم لبخندی زدوگفت بله گفتم خب کی هستم گفت همونی که ازقوچان اومده بودی دیدنم
وبعدکمی صحبت وخوش وبش خانواده آقای شریفی باخواهرمحمدرضاومادر دیگه تصمیم گرفتن که تشریف ببرن ومن موندگاربشم پیش مادر
وخواهرمحمدرضاهم ازآنجایی که مادرشون براش باارزشترین شخص زندگیش بودوبه قول خودشون کل دارائیش ازدنیاوامیدشون بعدخدا
وازمنم هنوز شناخت کاملی نداشتن به جزءتحقیات مجبورشدن مدارک من را امانت پیش خودشون داشته باشن
وکلی هم معذرت خواهی کردن گفتم من اصلاوابدا ناراحت نشدم وحق بهتون میدم
واگرمن هم بودم حتماهمین کاررامیکردم
محمدرضا توخواب وقتی بهم گفته بودبایددرعرض10تا12روزحرکت کنم تابه اون روزمتوجه نشده بودم که دلیل اصلیش برای این دعوت وتعیین حتی حرکت روز سفرم برای چی بود
وآن روز فهمیدم که مثل همیشه میخواست من به خیلی ازسوالهام برسم واینبارحضوری حتی باچشم ازنزدیک ببینم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی و دوم 2⃣3⃣
شب اولی که من کنارمادرمحمدرضابودم شب مبعث رسول اکرم (ص)بود
وروزمبعث هم روزاول بودکه آنجابودم
به خاطرعیدبزرگ مبعث خیلی هابرای عیادت مادربه منزلش می آمدند بعضی ازآنهاباراول بودکه توفیق زیارت مادرراپیداکرده بودن وخیلی هاهم ازچندسال قبل ویکی دوسال قبل مادررامیشناختند وازقضیه سنگ نگین عقیق باخبربودن که هرکدام یک بطری آب هم باخودشان آورده بودن تاآب تبرکی ازمادربگیرند
به چشم دیدم وبه گوش شنیدم که چندین نفرباهم صحبت میکردن ازآب تبرکی نگین عقیق به هم میگفتند که وقتی خودشان مریض بودن وازآن آب خوردند و شفاگرفتن
ویاچندنفرهم از خودمادرمحمدرضاتشکرکردن وجریان شفاگرفتن مریضهاشون راگفتند ومادرهم باآن حال بی حالی وباصدای ضعیفی جواب میدادازخداتشکرکنیدومحمدرضامن کاره ای نیستم
وای که این مادرهای شهداچقدر بزرگ هستن که یک عمرخودشان رادربرابرهمه کوچک دیدن
آن روزباتمام خوبی هایش گذشت ونزدیک اذان شدومن خداراشکرتوفیق پیداکرده بودم آن روز بزرگ راروزه باشم وبالقمه شهدایی آن مادرعزیزافطارکنم
آن روزبرایم خاطره شیرینی شددر زندگیم وبهترین عیدمبعث عمرم بود،مادرباهمه پرستارهای خودش یااینطوربگم همدم های خودش،بله همدم،مادراینقدربزرگواربودکه کلمه پرستارراهیچ وقت به کارنمیبردومیگفت همدم هام.
ایناهمدمهای من هستند تامن تنهانمونم ومثل دخترهای خودم هستند.با همه مهربان بودوحتی اگرحالش خوب بودباآنهامزاح وشوخی هم میکرد.ویاحتی داستان ومثال هایی ازدوران قدیم میگفت وچقدرشیرین ودلنشین بودن،ولی متاسفانه قسمت من بیشترحال بدمادرشد وکم صحبتی هایش که گاهی اوقات بیشترروزخواب بودن ودربستربیماری که من کنارتختش یا روبه روی تختشون مینشستم وفقط نگاهش میکردم وحسرت میخوردم که ای کاش زودترباایشون آشنامیشدم مادرتامتوجه میشدکسی میخادبه دیدنش بیادازهرجاکه بودن یاهرکسی هیچ وقت ردش نمیکردحتی دربدترین حال خودش وهمیشه میگفت مهمون های محمدرضابرام عزیزهستندهیچ وقت ردشون نکنید،روزعیدمبعث که من روزه بودم ومهمون زیادداشتن واسه پذیرایی کمک به همدم دیگه شون میکردم مادرهمش نگران من بودطوریکه چندباری باسرونگاه کردن بهم اشاره میکردبرم اتاق بغلی استراحت کنم نمی دونست که چقدرمن لحظه شماری میکردم برای آن روزها.شب دوم مادرازمن سوال کردند شماکمی برام ازمحمدرضابگووخواب هایت
گفتم مادر شما مادرشهیدهستین وبایدحستون بهتون بگه که آیاحرفهای من راجبه خوابهام واقعیته یانه
وبهم بگین باورم دارین یانه که محمدرضاراخواب میبینم
لبخندقشنگی زدوآروم گفت بله باورت دارم
چون محمدرضاقبولت داره که اجازه داده وبرات هم تعیین کرده چه روزایی اینجاباشی اگرقبولت نداشت هیچ وقت اجازه نمیدادبیای شبهاتنهایی کنارمادرش بخوابی
بااین حرفهاش کلی ذوق کردم ودستشون راگرفتم بوسیدم وگفتم الهی من به قربون شمامادرعزیزبرم که همچین محمدرضایی راتربیت کرده بودی که الان هم دلسوزهمه هست وتامیتونه به آدمهاپیغام میده که راه خودسازی رایادبگیرن تا ظهورآقاهرچه زودترنزدیک ونزدیکتربشه🕊🌹
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
درعالمرویابهشهیدگفتم
چرابرایمادعانمیڪنید
ڪهشهیدبشیم؟!
میگفت:مادعامیڪنیم
براتونشهادتمینویسنولی
گناهمیڪنیدپاڪمیشه...🥀
#تلنگر
یه امشب
هرچی زن توی خونه هست
چه مادرتون باشه
چه خواهرتون
چه دخترتون
تونستید موهاشون رو شونه کنید
نذر موهای حضرت زینب سلام الله علیها
یه امشب
تا تونستید نخندید
داشتیم کسی که وقتی به طرف گفت یه جوری بزن که دست قطع نشه
ولی بیوفته و پر شال علی رو رها کنه
اون حرامی با قلاف که زد...
و دست افتاد
طرف نیش خند زد..
یه چیز دیگه هم بگم
مادرتون اگه چادریه
یا حتی مانتو داره
یواشکی برید چادر و مانتو و لباس مادرتون رو بو کنید
بوس کنید
خدارو شکر کنید که این لباس مادرتون
توی تن مادرتون
آتیش نگرفته ....
سوختگی بدترین درده...
حتی اگه خواستید
امشب دربهای خونه تون رو هم محکم نبنید یا با ضرب باز نکنید
نکنه کسی پشت درب باشه
نبینید
روضه حتما نباید براتون خونده بشه
امشب درب و دیوار خونه میتونن براتون روضه بخونن
دیوار رو دیدی گریه کن
درب دیدی گریه کن
مادرت رو دیدی گریه کن
موهای خواهرت رو دیدی گریه کن
شعله آتیش دیدی گریه کن